27 مرداد 1392
بالون هوا کردن

” یکشنبه هشتم ذی‌حجه ۱۳۱۲ ق
امروز بالون در بیرون دروازه شمران در حضور مبارک هوا می‌کنند. قرار گذاشته بودیم جمعا برویم. ناهار باقلاپلو درست کرده بودند خوردیم. بعد از ناهار آقای عماد السلطنه هم آنجا تشریف آوردند. ساعت پنج به غروب مانده عزیز الدوله به پارک ظل السلطان رفت از عمارت آنجا که خیلی مرتفع است تماشا کند. پس از رفتن ایشان در کالسکه و درشکه نشسته رفتیم. جمعیت به شدتی می‌رفت که سواره بیم خطر داشت. از دروازه بیرون رفتیم. روی باروی شهر و بیرون دروازه از زن و مرد تماشاچی محشر بود. از روز عرفات گمانم بیشتر بود. هوا و زمین هم شباهت تمامی داشت. زیر باغ مخبرالدوله چادر برای شاه زده بودند. زمین سنگ بی درخت، بی آب، آفتاب گرم سوزان به شدتی گرم و کثیف بود که قلم یارای نوشتن ندارد. قدری در کالسکه معطل شدیم. از شدت گرما طاقت نیاوردیم. پیاده شده چادر آقای نایب السلطنه رفتیم. گرمتر از بیرون بود. مردم بیچاره نزدیک هلاکت بودند و با وجود آن متصل جمعیت زیادتر می‌شد. مختصر چهار به غروب مانده که بنا بود هوا کنند به یک ساعت به غروب مانده بر حسب معمول همیشه کشید. اعلیحضرت [ناصرالدین شاه] تشریف آوردند. رفتیم چادر شاه، تمام رجال و محترمین بودند. در چادر دیگر فرنگیها زن و مرد خیلی بودند. شخص ینگی دنیایی با مترجم خنده دار خود به حضور آمده از وضع بالا رفتن و پائین آمدن به عرض رسانید. شش هزار «فیت» بالا می‌رود. یک کاکا سیاه داشت، بچه بود، مثل فرنگیها کلاه برداشته گفت محض آتش کردن است. گاز بالون را این کاکا می‌دهد. بیست دقیقه گذشت بالون حاضر شد. در نشمین‌گاه خود نشست. تپانچه در کرد. بالون را ول کرده به هوا بلند شد. مثل گلوله تند می‌رفت.
اعلیحضرت وحشت غریبی کردند. طوری اضطراب به وجود مبارک دست داد که به نوشتن درست نمی‌آید. گاهی بالا را نگاه می‌کردند. گاهی فحش می‌دادند که چادر را خلوت کنید. اگر روی ما بیاید در رویم. گاهی دیرک چادر و گاوسر را دست گرفته پناه خود قرار می‌دادند، گاهی نبض بعضی‌ها را گرفته اظهار هول و تکان او را می‌کردند. گاهی بالا می‌پریدند، گاهی خم می‌شدند. آجودان مخصوص هم لاینقطع لا اله الا الله می‌گفت و همان‌طور که رسم او است تعجب می‌کرد و حرفها می‌زد. در این موقع حرکات شاه، تماشای بالون را فراموش کرده از آن باتماشاتر بود. طوری هم ادنی و اعلی در چادر بهم ریخته و اطراف شاه را گرفتند و صداها بلند کرده به خیال خود چیزها می‌گفتند که سگ صاحبش را نمی‌شناخت. تمام این هول شاه محض این بود که مبادا از بالا روی ما بیفتد.
برویم سر مطلب. من گاهی ملتفت زمین و گاهی ملتفت آسمان بودم. بر حسب گفته خودش به شش هزار «فیت» که رسید یک مرتبه از بالون جدا شده چادر سفیدی نمایان شد. دو تکان چادر خورده کم کم باز شد. بقدر چادر قلندری بود، رو به زمین می‌آمد. هر چه پائین آمد حرکت چادر کم‌تر شد، تا در کمال راحتی پانصد قدم آن سمت چادر نایب السلطنه به زمین آمد. همهمه‌ مردم از وقت بالا رفتن تا پائین آمدن قطع نشد. بالون هم یواش یواش گازش بیرون می‌رفت و سقوط می‌کرد. غلامها آن مرد را آوردند. در این موقع اطراف شاه گرفته شد. طوری داخل هم شدند که جای نفس کشیدن در این هوای گرم نبود. به حضور آمد. ابدا حالت و رنگ رویش توفیر نکرده همان طور حرف می‌رد. عکاس حاضر شده عکس انداخت. شاه به چادر رفته جمعیت پراکنده شد. بعد به مرارت زیاد از دروازه داخل شده خانه تاج الدین میرزا رفتیم. او فورا در آب سرد رفت. ما هم رفع خستگی و گرما را به شکلی کردیم. هشتصد تومان امروز به این ینگی دنیایی دادند. خیلی قوی جثه و بلند قد بود. زنش از همین بالون پرت شده و مرده است. سه هفته‌ دیگر این‌جا خواهد بود. یک مرتبه هم در قلهک هوا خواهد رفت. تمام اهل شهر پشت بامها بودند و دیده بودند. حقیقت حکایت غریبی بود و جرئت و شجاعت لازم دارد. اسم این «چطر» به زبان فرانسه که مشهور است «پاراشوت» است. نیم ساعت از شب رفته منزل آمدم. اهل خانه از پشت بام دیده بودند. می‌گفتند روی هر پشت بامی ده نفر و بیست نفر زن و مرد بود. به این صدمات و زحمات حقیقتا ارزش داشت.

از روزنامه خاطرات عین السلطنه (قهرمان میرزا سالور)- ص ۷۴۶-۷۴۷

9 مرداد 1392
هشام مطر

Screen Shot 2013-07-31 at 10.16.47 AM.png
بخشی از گزارش سفر هشام مطر به لیبی پس از سال‌ها تبعید را می‌توانید در همشهری داستان این شماره (مرداد ماه) بخوانید. پدر هشام مطر را سال‌ها پیش قذافی ربود و تا امروز اثری از او پیدا نشده است. هشام مطر در این نوشته طولانی از روزهای تبعید و اضطراب ناشی از مواجهه شدن دوباره با سرزمین‌اش می‌گوید. اضطرابی که سایه ناپیدای پدر، خاطره‌اش، و اشتیاق و آگاهی به امیدی واهی برای دیداری دوباره یا شنیدن خبری در متن رنگ می‌بازد یا جان می‌گیرد. این متن که در اصل در مجله نیویورکر منتشر شده به دلیل طولانی بودن تنها قسمتی از آن در همشهری داستان آمده. باقی‌اش را بعدترهمین‌جا منتشر خواهم کرد.

“مادر كنار پنجره های مشرف به باند فرودگاه قدم میزد و با تلفن همراهش حرف میزد. مردم (اغلب مردها) كم كم ترمينال را پر كردند. من و ديانا جلوی صفی طولانی ايستاده بوديم. صفی كه پشت‌ ســرمان مثل رودخانه‌ای پيچ خورده بــود. وانمود كردم چيزی را فراموش كرده‌ام و او را به كناری كشــيدم. ناگهان به ذهنم رسيده بود كه بازگشتن پس از اين همه‌ سال فکر خوبی نيســت. خانواده‌ام در۱۹۷۹يعنی سی‌ســال پيش آنجا را ترك كرده بودند. شکاف عظيمی اين مرد را از پسربچه‌ی هشت‌ساله‌ای كه آن موقع بود جدا می كرد. هواپيما میخواست از روی اين شکاف عبور كند. چنين سفرهايی بی‌شك متهورانه بودند. اين يکی‌ می‌توانســت از من مهارتی را بربايد كه ســال‌ها برای به‌دست آوردنش تلاش كرده بودم؛ اين كه چطور دور از مردم و مکانهايی كه عاشقشان هستم زندگی كنم. حق با جوزف برادسکی بود. همينطور ناباكوف و كنراد و همه‌ی هنرمندانی كه هرگز بازنگشتند. هركدام به شيوه‌ای سعی كرده بودند خود را از بلای سرزمينشان شفا دهند. آنچه پشت‌ سر گذاشته‌ای منحل شده است. بازگرد و ببين كه چطور آنچه گنجينه میدانستی از شکل افتاده يا ديگر وجود ندارد. اما دميتری شوسکاتوويچ و بوريس پاسترناك و نجيب محفوظ هم حق داشــتند؛ هرگز وطنت را ترك مکن. اگر كوچ كنی پيوندهايت با سرچشمه قطع میشود. مثل كُنده‌ی درختی سخت و توخالی خواهی شد.
چه می كنی اگر نه بتوانی كوچ كنی و نه بتوانی بازگردی؟”

*************
پ.ن: عکس را دیانا مطر، همسر هشام مطر گرفته است. باقی عکس ها را می‌توانید اینجا ببینید

21 خرداد 1392
«امید بذر هویت ماست»

به حسن روحانی رای خواهم داد.
عمیقن باور دارم که راه پر پیچ و خم مردم سالاری را برگه های کوچک رای ما هموار می‌کنند. نتیجه آراء برایم مهم است اما به آن دل نبسته ام. حواسم هست که ازشعله امیدم مراقبت کنم. زیرا که «امید بذر هویت ماست».

Screen Shot 2013-06-10 at 10.32.20 PM.png

12 خرداد 1392
کشف حجاب: بازخوانی یک مداخله مدرن

“در این عکس ها که در همه استا‌ن‌ها گرفته شدند تا «آزادی زنان» را به ثبت برسانند، یکی از تکراری ترین سوژه ها تصویر دختران جوان محصلی است که جلوی مقامات ایستاده اند و مقامات و شخص شاه از جلوی آن‌ها رژه می‌روند، یا برعکس مقامات پشت آن‌ها ایستاده اند. در هر دو حالت، عکس‌ها پدرسالاری پهلوی و کشف حجاب را توامان به نمایش می‌گذارند. بر اساس واقعیت مطلوبی که تصاویر برمی‌سازند، کشف حجاب تنها به معنای برداشتن پوشش از چهره و پوشیدن لباس های غربی نبود، بلکه هم‌زمان جوان بودن، تحصیل کردن، مطیع بودن و شرمگین بودن را نیز به عنوان ویژگی‌های زن مطلوب به تصویر می‌کشید. گفتار پهلوی در مورد زنان و مناسبات بهینه میان زن و مرد در جامعه در عکس‌هایی که از کشف حجاب به جا مانده، در هم فشرده شده است.”

فاطمه صادقی- کشف حجاب: بازخوانی یک مداخله مدرن/ص ۸۶
نشر نگاه معاصر- ۱۳۹۱

3 خرداد 1392
سوم خرداد

ممد نبودی ببینی پخش شده در آواز گنجشکان سر صبح میان درخت های دم کرده از باران تابستان در شهری خرّم که برایش هرگز جان خود را نخواهم داد، که خرم‌شهر من در سرزمین دیگری است که دیگر کسی نمانده فتح‌اش کند. سلام بر ما که تکه تکه شده ایم. سلام بر پدران و مادران ما که در اتاق های تاریک خاطره‌ی خورشید را مرور می‌کنند. سلام بر کودکانی که رنگ غالب کودکی‌شان خاک گلگون نبوده. که نمی‌دانند جنگ را زیستن، بالیدن مثل دانه گیاهی در ترک آسفالت خیابان، جوانه زدن و سبز شدن در دل سختی‌ها چه لذت و سرخوشی‌ای داشته. سلام بر معنای نفس کشیدن، زنده بودن، آزادی. سلام بر فردایی که از آن ما نیست.

418px-Mohamad_Jahan_Ara.jpg
عکس: شهید محمد جهان آرا

21 اردیبهشت 1392
Moonlight Memories

داشتم متنی را ویرایش می‌کردم، یکی از رادیوی های محبوبم در آی‌تیونز هم روشن بود. رادیویی که اغلب آهنگ های کلاسیک لایت و New Age Instrumental Music پخش می‌کند (Calmradio.com: Elite Artists) بعد دیدم این چیزی که دارم می‌شنوم چقدر به درد کار من می خورد و چه حس خوبی دارم. نه مزاحمت دارد نه خنثی است،‌نه بالا و پایین دراماتیک دارد که حواسم پرت شود،‌یک جور هماهنگ است با انگشتهایم، با ذهنم، با فضای اتاق و میز کارم. با جمله‌هایی که دارم بالا و پایین می‌کنم خودش را تنظیم می‌کند، از رویشان می‌لغزد بی‌ انکه خودنمایی کند و در عین حال مثل نسیم خنکی در گرما خوشایند و ملموس است. گفتم اسم آهنگساز و نام آهنگ را بنویسم تا بعدتر پیدایش کنم. دیدم نوشته:
Fariborz Lachini- Moonlight Memories

17 اردیبهشت 1392
“کف دریاست صورت‌های عالم/ ز کف بگذر …”

تمام وقت های اضافه مرده‌ام رو دارم پای اینترنت حروم می‌کنم. تک تک دقیقه های ارزشمندی که می‌تونن ذره ذره یک اثر رو خلق کنند تبدیل شده اند به پراکنده کاری هایی با اهداف کوچک و روزمره. اینترنت خوشحالی و بلای جون نسل ماست. فرقش با تمام مدیوم های قبلی (تلویزیون، سینما، روزنامه، …) اینه که باهاش تعامل داری. مثل یه موجود زنده عمل می‌کنه برات. معتادت می‌کنه به شنیدن خبر از هر نوعی. به جایزه های مجازی، به اندوه هایی که شکل ایده هایی از واقعیت رو به خود می‌گیرن. به نمایش خیرخواهی، تنوع، به محبوبیت، به هم‌بستگی های مصنوعی. به دلزدگی مدام از همه این ها و عطش فروناپذیری به تازه تر و نو تر. مثل نوشیدنی‌ای که هر چه می‌نوشی سیراب نمی‌شی ازش. فقط سنگین و سنگین تر می‌شی.

28 فروردین 1392
سوزان سونتاگ

گفت و گوی سه ساعته با سوزان سونتاگ درباره سیاست، ادبیات، نوشتن، و احوال شخصی را می‌توانید از این لینک ببینید. چند ماه پیش که این ویدئو را کشف کردم و وقت کمی برای تماشایش داشتم بی صبرانه انتظار تنفس های کوتاه بین خواندن و نوشتن را می‌کشیدم که این گفت و گو را در قسمت های کوتاه تر ببینم. خواندن و شنیدن و دیدن سونتاگ برایم همیشه الهام بخش و انگیزه دهنده است. انرژی و حساسیت ذهنی اش به موضوعات مختلف فردی، اجتماعی و سیاسی آمیخته با شور و ذوقی است که این روزها کمتر می‌بینیم و خاص نسل های قدیمی تر است که جوانی شان را در دهه های شصت و هفتاد میلادی گذرانده اند و هوای دغدغه های اصالت وجودی و انقلاب ها و ایده آل های آرمانی جمعی را تنفس کرده اند و البته به فردیت‌شان هم بال و پر داده اند.

پ.ن:‌ ویديوهای دیگر این برنامه را هم نگاهی بیندازید. تونی موریسون،‌ بل هوکس،‌ جان آپدایک و دیگران از دیگر مدعوین این برنامه بوده اند.

23 فروردین 1392
لحظه‌ی جادویی آزادی

آن لحظه‌ی جادویی آزادی را از دست داده ام. جادویش قدم های شتاب گرفته ام بود وقتی از جلسه امتحان بیرون آمده بودم و گوشهای در هم جمع شده از سرمای اوایل مارس که از ریتم تند موزیک پُر بودند و پاهایم را بی اختیار به شتاب وا داشته بودند. آن لحظه‌ی جادویی همان نیروی انباشته ای بود که به ناگهان از کمان رها شده باشد اما نه به سمت هدفی یا پی‌گیر خط سیری که آزاد و رها و بی قرار، آن قدر که نتواند سکون انتظار در واگن قطار زیر زمینی بین دو ایستگاه را تاب بیاورد. و بعد دفترچه ی قرمز رنگ کوچک را به یاد می آورم که آرزوهای کوچک پس از آزادی را فهرست کرده بودم، تمام کارهایی که قرار بود انجام دهم و چقدر بی صبرانه انتظار می کشیدم که ذهن ام رها شده باشد و وقتم اسیر دیگری نباشد و همه ‌ی این ها چه بی صدا رنگ باخته بودند و بی اهمیت شده بودند.
نباید این اتفاق بیافتد. همین که اندک خیالِ ساحلِ آرامشی واقعی شود، به ناگاه عمق دریا به زانوی آدم می‌رسد و دیگر لازم نیست دست و پایی بزنی. نشستن بر ماسه های لغزان و موج‌های کوتاهی که به ساحل می کوبندم آرزوی من نیست. کمی استراحت البته لازم دارم. بعد دوباره دور می‌شوم، آن‌قدر که پایم روی زمین نباشد. آن‌قدر که آرزویم رسیدن به همین ساحلِ آرامش باشد.

10 بهمن 1391
رویا

در خرابه های ساختمانی انگار که مدرسه ای قدیمی که آجرهای نیمه کاره اش را برف پوشانده باشد نمایش بازی می‌کردیم. نوبت نقش او بود. موهایش کوتاه بود. چهره اش می درخشید. مونولوگی طولانی را آغاز کرد که همه مان محو زیبایی لحن و نثر و اجرایش شده بودیم. آدم های دیگری هم بودند. دوستان دیگری که دیگر خبری ازشان ندارم. آدم های سال های دور. و بعد تعجب کرده بودم که یادم رفته بود چقدر خوب می نویسد،‌ که چقدر همیشه خوب و بهتر از همه‌مان می‌نوشت. و چه حیف که دیگر نیست.
نور آبی رنگ سرد رویا و کلمات مسحور کننده‌‌اش آرامش لحظات بیداری امروز صبحم بود.