به پیشنهاد کیانای عزیز، باغی میان دو خیابان را خریدم و از خواندنش لذت بردم. کتاب، گفتو گوی رضا دانشور با کامران دیبا، معمار موزه هنرهای معاصر، پارک شفق، فرهنگسرای نیاوران و … است. برای من که چند سالی از کودکیام را در امیرآباد گذراندهام، موزه هنرهای معاصر، جزئی فراموشنشدنی از فضای زیبا و پرهیجان پارک لاله، سینما بلوار و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود که از اقبال خوش من و خواهرم و حوصله زیاد مامان تجربهاش کردم که دستمان را میگرفت و میبرد فیلمهای سینما بلوار که مخصوص کودکان بود را ببینیم یا توی صف تاب بایسیتم و نوبتمان شود و سوار شویم، یا از جلوی موزه رد شویم و آن خانم و آقای مجسمه را ببینیم که گندم میکارند، و اینبار که بعد از خواندن این کتاب دلم برای آن فضای مدرن که هنوز هم رنگ و بوی متفاوتی از سایر جاها دارد تنگ شد، یکی از آخرین بعدازظهرهایی که ایران بودم را پیاده از نشر مرکز قدم زنان آمدم پایین، چرخی در بازارچه پارک زدم و عکسهایی از مجسمههای آفتاب و باران خورده محوطه چمن موزه گرفتم و آن زن و مرد را دیدم که در منتها الیهی کاشته بودندشان که کسی اتفاقی چشمش به آن ها نخورد، و حرفهای کامران دیبا در ذهنم زنده بود نورگیرهای موزه را میدیدم که از بادگیرهای یزد ایده گرفته بود و وارد شدم و بلیت موزه را خریدم. و اهمیتی نداشت که کوچکترین علاقهای به نمایشگاه فعلی، و به سلیقه من، بدقواره موزه نداشتم، فکر میکردم مثل تابستان گذشته میتوانم ساعتی در کافهتریایش بنشینم و بنوشم و بخوانم، که کافه بسته بود، بیآنکه توضیحی به در زدهباشند، و خب البته چه اهمیتی دارد مشتری و بیننده موزه که کسی بخواهد خودش را موظف به توضیح دادن به آنها بداند، و مبلهای پایه کوتاه مثل قبل بودند، و سالنها پر از دخترها و پسرهای هنری با سر و وضع نمایشی و رنگیشان،یک جایش فقط به دلم نشست و آن هم سالنی بود که رنگ و نور متنوع میانداخت روی دیوارها و آدمها سایهشان روی دیوار میافتاد و رنگ و نور بر تنشان حرکت میکرد و میرقصید، و همه سخت مشغول عکس گرفتن از خودشان و همدیگر بودند، و یکی دو جا هم فیلم گذاشته بودند با صندلی برای تماشاچیان که این هم پیش از این در ایران ندیده بودم. یعنی فیلمی هم اگر بود باید ایستاده میدیدی. حوض روغن آن آقای ژاپنی هنوز سر جایش بود، همان که دیبا در کتاب توضیح میدهد که روز افتتاح موزه شاه باورش نمیشده این حوض تویش نفت باشد و دست میزند که امتحان کند و دستش نفتی میشود. چرخی زدم و کتابخانه را پیدا کردم و رفتم نشستم به مطالعه. پرنده پر نمیزد. جایی که باید مرجع دانشجویان و پژوهشگران هنر و معماری باشد خلوت تر از قبرستان در روز وسط هفته بود. کتابدارها مشغول صحبت در مورد وسایل خانه بودند، و پیشنهاد میدادند که یکی از آنها مبل بخرد یا گازش را عوض کند. چهار و چهل دقیقه هم آمدند بلندم کردند که داریم تعطیل میکنیم. دلم برای موزه سوخت که با آن معماری زندهاش هنوز میتواند نفسم را حبس کند، و این همه موزه که در شهرهای مختلف دنیا دیدهام، معماری این یکی انگار یک زبان دیگری دارد و فضاهایی را هر بار برایم نمایش میدهد که با اینکه صدها بار دیدهام و حفظ شدهام اما هر دفعه تازه است و پیچ راهروها و اتاقک های کوچک گالریهایش، و آن مارپیچ نهایی که دوباره برت میگرداند به ابتدا همیشه شگفت زدهام کرده است. باغی میان دو خیابان، تصویری با جزئیات از کامران دیبا، طرحها و ایدههایش در پس این بناهای مختلف، و شرایط حاکم بر فضایی که این شکوفایی مدرن را حاصل شده ارائه میدهد. تصویر معماری که زندگی و فرهنگ سرزمینش را میشناسد و از دل آن شناختن میتواند طرحی نو بیاندازد و امکان تجربههای جدیدی را فراهم کند. کتاب را به عادت همیشگیام موقع خواندن علامت زدهام. پاراگرافی از آن را نقل میکنم اینجا که معرفی کوتاهی هم باشد و ترغیبی به خواندن کل این گفتو گوی طولانی. صفحه ۱۳۳، شرح جلسهای است که کامران دیبا و عدهای از درباریان و مهندس علی صادق و مهندس محسن فروغی قرار است در مورد طرح اطراف حرم امام رضا که تمام خانهها و و محلههای اطراف حرم را به طور دایرهای قرار بود تخریب کند تصمیم بگیرند. از زبان دیبا بخوانید:
«شاه متولی آستان قدس هم بود. اولش من خوشحال شدم چون فکر کردم که خب ما سه تا مهندس هستیم و میتونیم اونا رو قانع بکنیم که این طرح بده، ولیان، استاندار خراسان هم اون جا بود، سر میز نشسته بود. متاسفانه فروغی درآمد و گفت من با این طرح موافقم، در صورتی که چند تا ساختمون رو که میگم خراب نکنین، صادق هم حرف اونو تایید کرد. به من که رسید خیلی عصبی شدم و به مهندس صادق و فروغی که جای پدر من بودند خیلی پرخاش کردم که شما مهندسین ولی مثل این که توی باغ نیستین، در جریان نیستین. شما نمیتونین شهر رو جراحی کنین، این یه بافتیه که هم از نظر اقتصادی و هم از نظر اجتماعی ربط داره به زندگی حرم. نمیتونین اطرافشو سلمونی کنین و میدان درست کنین چمن و گل و حوض بکارین، جاش اینجا نیست و این ساختمونِ شهیاد آریامهر هم نیست که یک میدون درست کنین دورش ترافیک بچرخه. اینجا برای خودش یک زندگی داره، یک بافت سنتی داره و من تعجب میکنم شما میخواین اونو تخریب کنین سه تا ساختمونشون نگه دارین. هزار جور زوار میآد اینجا، ارزش زیارتی و توریستی داره. این زوار مثِ شما آقایون نیستن که برای تفریحاتشون برن جنوب فرانسه و کوههای سویس! اینا تعطیلاتشونم اینه. میآن زیارت. میگین اینجا کثیفه، آش میفروشن. آقا اینا خب آش میخورن، غذاشون اینه این زندگی مردمه و اون مسافرخونههام خوب توش میمونن. این کاری که شما دارید میکنید یک کار عجیبیه و من به هیچ وجه زیر بار نمیرم که این رو امضا کنم. آقای علم که دید من خیلی گستاخانه دارم صحبت میکنم به عنوان این که نمیتونه حرفای منو تحمل کنه گذاشت از سالن بیرون رفت و دیگه برنگشت. این آقایان امضا کردن من گفتم به هیچ وجه امضا نمیکنم. به من گفتن امر اعلیحضرت است گفتم اگه امر اعلیحضرت است پس چرا ما رو آوردید؟ شما دستور دارید از بالا، خب برید انجام بدید. مهندسید خودتون، چرا ما رو آوردید؟ در هر صورت من امضا نکردم و اونها هم رفتن خراب کردن بعد هم رفتم به ملکه گزارش دادم این طور شده، ولی گویا زور اون هم نرسید.»
- مریم مومنی |
- 0 پیام