نشریه نیویورکر برای اولین بار شعری از نویسندهای اهل کره شمالی (با نام مستعار بَندی) و ساکن در آنجا منتشر کرده که به نظرم رسید به فارسی ترجمهاش کنم و این جا بگذارم. چیزی که از این نویسنده میدانیم این است که نویسندهای است که به عنوان تبلیغاتچی حکومت در کره شمالی مشغول به کار است. یک موقعی که حدود دهه هشتاد تا نود میلادی باشد مخفیانه شروع به داستاننویسی و نقد کردن رژیم میکند و چون راهی برای انتشار آنها نبوده این دستنوشتهها را جایی پنهان میکند. چند سال قبل خانمی از اقوام این نویسنده به او میگوید که قصد خروج و فرار از کره شمالی دارد و بَندی از او میپرسد که آیا برایش ممکن است این دستنوشتهها را قاچاقی از کشور خارج کند یا نه. او میگوید این کار برایش خیلی خطرناک تمام خواهد شد اما اگر به سلامت از مرز بگذرد سعی میکند به وسیلهای با بندی تماس بگیرد و دستنوشتهها را از او بگیرد. این خانم وقتی به کره جنوبی میرسد با یکی از فعلان حقوق بشر در آنجا تماس میگیرد که طرف دم مرز آشنا زیاد داشته و قادر میشود فردی را پیدا کند که با بندی تماس بگیرد و خلاصه این دستنوشتهها را از کشور قاچاقی (پنهان شده در نسخهای از منتخب آثار کیم ایل سانگ) بیرون میآورند. داستانهای این مجموعه ابتدا به کرهای و بعد به انگلیسی تحت عنوان «اتهام» منتشر میشود. اشعاری که در این دستنوشتهها بوده هم در حال حاضر هاینتس اینسو فنکل مشغول به ترجمه آنها به انگلیسی است. شعر بوران شرحی نمادین از زندگی مردم کره شمالی تحت دیکتاتوری سلسله کیم است. منبع اطلاعات این نوشته از پادکست نیویورکر و نیز این صفحه آمده است و ترجمه شعر به فارسی از من است.
بوران
بوران، بوران، صدای گریه زمستان
تپش سینه، زاری، صدای گریه زمستان
بهار، تابستان، پاییز، و زمستان – چهار فصل، و تنها تو
گریان – خواریِ سرنوشتِ نگونبختت
هرگز ندانی گلهای نرم، برگهای سبز، میوههای رسیده
تنها یخبندان و برف، زادهی باد سرد شمالی
تمام زندگیات قوز کرده، کز کرده، لرزان
گریان – خواریِ سرنوشتِ نگونبختت
بوران، بوران، صدای گریه زمستان
تپش سینه، زاری، صدای گریه زمستان
سعی کن پارهاش کنی، بیرون بیاندازی، سرنوشت نگونبختت را،
دویدن، خون بالا آوردن، در صدای گریه زمستان
- مریم مومنی |
- 0 پیام
«بازگشت» هشام مطر را تمام کردم. کتابِ خوب و حسابی آدم را میکشد (به کسر و ضم کاف همزمان) و بلندتر و زندهتر میکند. ریشههایت را طولانیتر و شاخههایت را گسترده تر میکند. آسمان را بیشتر لمس میکنی و در عین حال عمیقتر کشیده میشوی به لایههایی که پیش از این نمیشناختی. این روزها تمام تلاشم بر این است که از ابتذال جملات قصار و لحظههای کوتاه با لذتهای اندک بزنم و آن سعادت ابدی را که زمانی در کتابخواندن یافته بودم دوباره به دست آورم. رابطه زخمیام را با او ترمیم کنم. از روزمرگی و وقتهای مرده و زندهام بزنم. خودم را هرس کنم که علفهای هرز و شاخههای اضافه جلوی رشد اصلیترها را نگیرد. برنامه بریزم و با دقت انتخاب کنم چه بخوانم و چه چیز را حتا با وجود اینکه تا نیمه خواندهام اگر ارزش تمام کردن ندارد تمام نکنم. بی عذاب وجدان کنار بگذارم و سراغ جواهر اصلی بروم.
از هشام مطر پیشتر هم اینجا نوشتهام. نویسنده لیبیایی که پدرش، از معروفترین مخالفان قذافی، سرنوشتی مشابه امام موسی صدر دارد. در مصر ربوده میشود و در لیبی قذافی پس از سالها زندانی شدن مفقودالاثر میشود. «بازگشت»، روایت جستجوی هشام برای یافتن پدرش و پیدا کردن ردی هر چند کوچک از اوست. کتاب برنده چندین جایزه از جمله پولیتزر امسال (۲۰۱۷) در بخش زندگینامه/ اتوبیوگرافی شده است. اگر اهل شنیدن کتاب صوتی هستید، حتما نسخهای را که خود هشام مطر میخواند از سایت Audible بشنوید. لحن گرم او و مکثهای درست و سرعت مناسب خواندن او به علاوه تلفظ زیبای کلمات و اسمهای عربی از زبان خودش بسیار شنیدنی است.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
متن زیر نوشته کارولین لیویت است که در فوریه ۲۰۱۳ در نیویورک تایمز منتشر شد. شاید چون زمانی شعری نوشته بودم با عنوان «لاکپشت من» و حسی که آدم میتواند به این موجود عجیب و فراتاریخی داشته باشد، و یا اساسا عشق ورزیدن به چیزی که در نظر دیگران در نگاه اول دوست داشتنی نیست، از این نوشته خوشم آمد و گفتم ترجمهاش کنم و اینجا هم بگذارم، برای اندک حس خوبی که ممکن است این روزها بدهد.
با مردی رابطه متلاطمی داشتم که طرف در هر زمینهای که بگویی نقطه مقابل من بود. در حالی که من هر بار منهتن را ترک میکردم حس تبعید داشتم، او از آن طرف دلش پر میکشید برای زندگی در حومه شهر.
وقتی کشف کردیم که هردویمان حیوان خانگی میخواهیم فکر کردیم که بالاخره فصل مشترکی پیدا کرده ایم. چون من به سگ و گربه حساسیت داشتم بقیه حیوانات مغازه را بررسی کردیم. دست آخر اشاره کردم به یک مخزن شلوغ، یک لاک براق و یک جفت چشم با حلقه نارنجی.
با تردید پرسید: «این را میخواهی؟»
سر تکان دادم.
اسم لاکپشت را گذاشتیم مینی، و آن موقعی که مردانگیاش را دیدیم و فهمیدیم پسر است و دختر نیست، دیگر دیر بود و اسم رویش مانده بود.
دوست پسرم گفت: «چطور متوجه این اشتباه نشدیم؟» اما برای من اهمیتی نداشت. چطور میتوانستم به این موجود عجیب کوچک عشق نورزم؟ مینی دور آپارتمانمان با قدمهای کوچکش تند تند میرفت، یک وقتهایی پرز فرش را میخورد. فکش را طوری به هم میزد انگار دارد حرف میزند و گردن دراز و دوستداشتنیاش را بیرون میکشید تا بو بکشد.
در سینک حمامش میکردم. با دست بهش آووکادو میدادم، و تکانش میدادم که فکر کند غذای زنده است، و گاهی چشمهایش را میبست انگار غذا آنقدر خوشمزه است که از تحملش خارج است. حتا لاکش را میبوسیدم.
دوست پسرم متهمم کرد: «یه کم زیادی وسواسش را داری. طبیعی نیست.»
از مدل حرف زدن هر روزم با مینی که چشم در چشمش میشدم خوشش نمیآمد. (تاکید میکرد: «یه خزنده که بیشتر نیست این»). و با اینکه گفته بود میخواهد با من ازدواج کند به تدریج موضوعش را کمتر پیش میکشید.
هر چه بیشتر برای کشف لاک پشت وقت میگذاشتم، دوست پسرم چیزهای بیشتری در من کشف میکرد که ازشان خوشش نیاید. حالا دیگر دوستانم پر سر و صدا بودند، و چرا جای شلوارجین هایم چیز زنانهتری مثل پیراهن چیندار نمیپوشیدم؟
یک آخر هفته که رفته بود روز روشن تابستانی را با والدینش در باشگاه حومه شهر بگذرانند، تنها نشسته بودم و داشتم در تلویزیون فیلمی قدیمی تماشا میکردم، لاکپشت روی پایم بود، و کتابی روی میز برای بعدتر. همینطور که سر چرمی مینی را نوازش میکردم متوجه شدم که چقدر آرام و خوشحالم. رابطهام با لاکپشتم خیلی رضایتبخشتر از رابطهام با دوست پسرم بود. من و مینی گذاشته بودیم طرف مقابل خودش باشد.
خیلی طول نکشید که با دوست پسرم به هم زدم و با مینی به آپارتمان کوچکتری در چلسی رفتیم. میدانستم که قطع رابطه کار درستی بود و آن قدر که ترسش را داشتم مغموم نشدم، چون به محض اینکه در را باز می کردم صدای خش خشی میشنیدم، مینی بود که گردن میکشید بهم سلام کند.
هر شب مینی را از مخزنش بیرون میآوردم و میگذاشتمش روی میز و و روزم را برایش تعریف میکردم. گاهی از تنهایی گریه میکردم. اما مینی انگار همیشه گوش میداد و در جای درست ماجرا فکش را به هم میزد. شب که بیدار میشدم کافی بود آن طرف اتاق را ببینم و او آنجا بود، بودایی در لاک، عاقل و عمیقا آرامش بخش.
نمیخواستم دوباره وارد رابطهای شوم که طرف بخواهد من را به شکلی که نبودم درآورد. دوست پسر سابقم گفته بود: «تو عجیبی. تنها کاری که دلت میخواهد بکنی این است که بنشینی فیلم ببینی، کتاب بخوانی و با مینی بازی کنی.» و این را سرکوفت میزد. اما من فکر میکردم: چنین رستگاریای مگر چه اشکالی دارد؟
دوستم جین یک بار که زار زده بودم که شاید زیادی عجیب و غریبم، که شاید هیچ وقت کسی عاشقم نشود بهم گفت: «نگران نباش. یکی پیدا میشود که این به قول او عجیب بودن را جذابترین ویژگی تو ببیند».
چون مینی خیلی برایم مهم بود شروع کردم به سنجش آدمهایی که ملاقات میکنم با این معیار که چطور با مینی برخورد میکنند. اگر طرف به مینی نگاه چپ میانداخت فاتحه رابطه خوانده شده بود. اگر به او علاقه نشان میداد یا میخواست در دست بگیردش باعث میشد برایم دوست داشتنی شود. اما دیر یا زود به محض اینکه میپرسید: «مجبوریم که با لاک پشت روی میز غذا بخوریم؟» یا اینکه «این حیوان خانگیات است؟» قلبم به رویش بسته میشد.
وقتی جف، خبرنگار باهوش و بامزهای را که در اولین ملاقاتمان من را به یک اسباببازی فروشی برد، دیدم، نگران بودم که چقدر دوستش خواهم داشت. برای شام دعوتش کردم که اقرار میکنم بیشتر از غذا یک جور محک زدن جف بود. مینی در مخزن شیشهایاش روی میز بود.
برای غذا ما اسپاگتی داشتیم و مینی کرم زنده.
جف محتاطانه نشست. نگاهی به من انداخت و بعد به مخزن لاک پشت و چیزی نگفت. وقتی مینی برای کرمی جهشی زد جف خودش را عقب کشید. اما نه بلند شد و نه میز را ترک کرد، و در انتهای آن شب خواست دوباره هم را ببینیم. چند هفته بعد که بهش گفتم میخواهم مینی را به سنترال پارک ببریم با یک سبد پیک نیک و یک کادوی کوچک آمد. بازش کردم، یک اسباب بازی پلاستیکی بود: یک مرکبماهی کوچک قرمز رنگ.
جف آن را برای مینی که برایش گردن کشیده بود تکان داد و گفت: «حدس زدم خوشش بیاید.»
جایی که دوست پسر قدیمیام میگفت چقدر نسبت به مینی وسواسی شدهام، جف ارتباطمان را جشن میگرفت، یک صفحه اول روزنامه جعلی درست کرد که من و مینی تویش بودیم. (عنوانش این بود: «ماجراهای تکاندهنده زندگی لاک پشتی! این زن من را زیر شیرآب نگه میدارد»).
دو سال بعدش ازدواج کردیم و به منطقه هوبوکن در نیوجرزی نقل مکان کردیم. آن جا مینی به مخزنی شیشهای روی میزی در کارگاه نوشتنم منتقل شد. برای دیدنش تنها کاری که لازم بود بکنم چرخاندن سرم بود.
وقتی من و جف بچهدار شدیم دچار یکجور اختلال کمیاب خونی شدم. سه ماه بیمارستان بودم و شش ماه بعدش را در خانه در تخت گذراندم. جف هر روز صبح پسرم را میآورد روی تخت میگذاشت که بتوانم بغلش کنم و باهاش بازی کنم. یک روز هم مینی را با یک حوله آورد و گذاشتش روی تخت.
من و مینی ۲۰ سالی میشد که با هم بودیم که بدنش شروع کرد به تحلیل رفتن. غذا نمیخورد، راه نمیرفت، و حتا اسباب بازی محبوبش مرکبماهی هم جذبش نمیکرد. وقتی مینی را گرفتم نمیدانستم چند سالش بود، برای همین نمیتوانستم بگویم که آیا این پایان طبیعی عمر طولانیاش است یا از بین رفتن بدنش در جوانی است. دامپزشک بهم گفت که بدنش دارد از کار میافتد و بزرگترین لطفی که در حقش میتوانم بکنم این است که بدون درد بکشمش.
گریه کردم. از من برنمیآمد. نمیتوانستم از او دست بشویم.
یک روز بعد از ظهر که جف خانه نبود و پسرمان مدرسه بود، صدایی از دفترم آمد. وقتی رفتم دیدم مینی تکان نمیخورد و وقتی بلندش کردم پاهایش به طرز نازیبایی افتاد روی دستم. هق هق کنان بردمش بیرون به حیاط پشتی. میخواستم آن جا خاکش کنم که همیشه نزدیکم باشد، اما زمین سنگلاخ بود و نتوانستم گودالی عمیقتر از ده سانت بکنم، که به زور لاکش را میپوشاند. بدتر از آن اینکه باران شروع شد و خیس آبم کرد. یک آن فکرش را کردم که استخوانهای مینی شناور شده باشد به سطح زمین درست مثل «گورستان حیوانات خانگی» استیون کینگ.
برای همین در حولهای پیچاندمش و دو تا بلوک تا دامپزشکی را دویدم و گریه کنان گذاشتم او را که گلآلود بود آرام از من بگیرند.
سوگواری کردم. طبیعی است که سوگواری کردم. اما وقتی به مردم میگفتم که چقدر دلم برایش تنگ شده، و چقدر بدون او توان نوشتن ندارم کسی درک نمی کرد.
مادرم گفت: «او یک سنگ حیوان خانگی بود. چطور دلت برای یک سنگ تنگ میشود؟»
مردم از سگ و گربههایشان که مرده بودند برایم میگفتند و من فکر میکردم، دوست داشتن موجود زیبا عادی است. اما موهبت عشق ورزیدن به موجود عجیب، غیر معمول، و نابهنجار چه؟
فکر میکردم داغش هرگز بهبود پیدا نمیکند. بعد یک روز که به خانه آمدم جف را دیدم که لبخندزنان میگوید: «بیا توی دفترت».
رفتیم طبقه بالا و آنجا روی دیوار نقاشیای از مینی بود که داشت روی زمین چوبی به سمت یک در باز راه میرفت و سرش را سرخوشانه بالا گرفته بود.
شگفت زده به جف نگاه کردم. یک دوست قدیمی دوران دبیرستان که نقاش بود مینی را روی بوم کشیده بود و جف هم پرترهاش را آویزان کرده بود چند سانتی بالاتر از جایی که همیشه مخزن مینی آنجا بود.
این اواخر یکبار که بلند شدم بروم در دفترم کار کنم، به این فکر کردم که چقدر برای مدتی در عشق بد یمن بودم. در زندگی قبلیام جانمیگرفتم درست مثل مینی که در مخزن کوچکش در مغازه جا نمیشد. یادم آمد دوست پسر قبلیام بهم گفته بود دوست دختری میخواهد که طبیعی تر از من باشد.
بعد آن طرف هال را نگاه کردم که همسرم برایم دست تکان داد و لبخند زد، و بعد به دیوار خیره شدم که مینی آنجا بود. یک موجود کوچک عجیب. غیر معمول. نابهنجار. و همواره عمیقا دوست داشتنی.»
- مریم مومنی |
- 0 پیام
برایم سوال است که برادران داردن چطور میتوانند انقدر خوب فیلم بسازند؟ انقدر انسانی و عمیق و در عین حال به دور از کلیشههای رایج فیلمهایی که محوریتشان طبقات حاشیه جامعه است؟ آخرین فیلمشان، «دختر ناشناس» را چند شب پیش در جشنواره فیلم نیویورک دیدم، با حضور خودشان که بعد از فیلم آمدند روی صحنه و چند تا سوال جواب دادند. گفتند که این فیلم را قبل از «دو روز و یک شب» نوشته بودند منتها بازیگری که آن موقع انتخاب کرده بودند سنش بیشتر بوده و معصومیت پزشک جوان فیلم را نداشته و سوال و جوابهایش بیشتر از اینکه نشان از اضطراب درونیاش باشد، شبیه بازجوییهای پلیس شده بوده. بیشتر نمیگویم که مزه دیدن فیلم از بین نرود.
پزشک جوان فیلم «دختر ناشناس» را دوست داشتم. مسوولیتپذیری و شانههای سنگین از بار تعهدش را که با خودش این طرف و آن طرف میکشید؛ مصمم بودن، تلاش برای ارتباط انسانی، جان مضطرب، زیبا، و جستجوگری و جسارتش را دوست داشتم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
«من هم باستان شناس شدم» را تانیا گیرشمن نوشته. کتابی با چاپی تمیز و سر و شکلی مرتب، و البته قیمت بالا. یک بار در یکی از کتابفروشیهای تهران ورق زدمش ولی نخریدم. بعد پشیمان شدم اما دوست مهربانی که آن روز همراهم بود کتاب را خرید و برایم فرستاد. گیرشمنها (رومن و تانیا) را احتمالا خیلیها به خصوص تاریخخواندهها و باستانشناسان بشناسند. زیگورات چغازنبیل و خیلی از تاریخ چند هزارساله سرزمین را تانیا و شوهرش طی کاوشهایی که ۳۵ سال طول کشید از زیر خاک بیرون آوردهاند. تانیا روسی الاصل فرانسوی که دندانپزشکی خوانده بوده در سفرهای باستانشناسی شوهرش رومن گیرشمن او را همراهی میکند و کم کم خودش یک پا باستان شناس میشود. او البته در کنار باستانشناسی، علم پزشکی و دندانپزشکی خود را هم به کار میگیرد، اوضاع کارگاهها را سامان ميدهد و با خلاقیت و ابتکار عملهایی که میزند راهگشای بسیاری از موانع کار میشود. خیلی از اشیائی که از زیر خاک در میآورند را تانیاست که شکل و نظم میدهد، تمیزشان میکند، قطعات شکسته را به هم وصل میکند و با دقت سعی میکند شکل اولیهشان را درآورد. تانیا بسیار فعال بوده و کارهای مختلفی را به عهده داشته چون کارگاههای حفاری به ویژه کارگاههای شوش و چغازنبیل علاوه بر کارگران بسیاری که برای حفاری کار میکردند، و آشپز و نانوا و راننده و سایرین، دسته دسته هم برای بازدید این حفاریها و اشیاء باستانی مهمانان داخلی و خارجی سرزده و یا با هماهنگی قبلی میآمدند و اینها مجبور بودند از این مهمانان با امکانات اندکی که داشتند پذیرایی هم بکنند و گاه تا چند روز میزبانشان باشند. در این بین اگر وقتی پیدا میکرده به تایپ کردن دستنوشتههای همسرش و یا نوشتن نامه میپرداخته و یا به یکی از کارکنان آنجا فرانسه یاد میداده. چند نمونه از کارها و مشغولیات تانیا را اینجا آوردهام:
«همسرم و همکارانش هر شب یافتههایشان را با خود به منزل، نزد من، میآوردند. این سفالینهها و همه اشیا را باید میشستیم و بعد پاک میکردیم. قسمتهای شکسته را میچسباندیم و من طرح هر کدام از آن ها را بر روی برگه مخصوص هر یک میکشیدم و طبقه بندی و شماره گذاری میکردم.» ص ۶۹
«روزی شوهرم در مشتش چند قطعه عاج کوچک برایم آورد که به صورت چهارگوش و سه گوش یا به شکل حیوانات اهلی بودند.[…] دستور داده بود حفاریها را همانجا متوقف کنند و خواست با او به محل بروم تا ببینم آیا این امکان وجود دارد که بفهمیم این قطعات از کجا آمدهاند؟ من چاقو و قلمموی خود را برداشتم و به راه افتادم. روی زمین نشستم و سعی میکردم با نوک چاقو طوری خاک را جابه جا کنم که به عاجها آسیبی وارد نشود. پس از یک ساعت توانسته بودم آن قدر از این قطعات عاج دربیاورم که به طرز قرار گرفتن آنها و طرح نقشمایه پی ببرم. نشستن بر روی زانوها کار دشواری بود بنابراین گفتم یک قطعه بزرگ از توده خاک را که عاجها در آن بودند برش بدهند و به خانه منتقل کنند […] چند روز بعد توانستم طرح نقشمایه را بیابم و آن را بازسازی کنم. در این نقش بزهای کوهی شاخدار در این سو و آن سوی درخت زندگی ایستادهاند و میوههایی از درخت آویزان هستند که بدون تردید باید خرما باشند.» ص ۲۹۱
«در زیگورات […] پس از خالی کردن یکی از اتاقها پی بردند که دری چوبی [۳۵۰۰ ساله] در محل اصلی خود باقی مانده و راه عبور به طرف خروجی را مسدود کرده است؛ ولی متوجه شدند که به محض دست زدن به در، تبدیل به غبار خواهد شد. […] آنها دنبال من آمدند. من همه ظرفیت مغزم را به کار انداختم تا ببینم چه کار میتوانم بکنم. یادم آمد ما نوعی چسب آمریکایی در بساط داریم که به صورت دانههای بلوری است. معمولا آن را در استون حل میکردیم و بر روی استخوانها میپاشیدیم تا استخوانها سفت شوند. اگر این چسب برای استخوانها کاربرد داشت یقینا برای چوب هم مناسب بود. سعی کردم آن را امتحان کنم. ابتدا باید مقداری استون میخریدیم. اتوموبیل را به دزفول و سپس به اهواز فرستادیم. استون پیدا نشد. ژرژ را به شرکت نفت آبادان فرستادیم و او استون را به بهای گزافی خرید. نخستین آزمایش را با تلمبه حشرهکش انجام دادیم. نتیجه منفی بود. چسب دهانه تلمبه را مسدود میکرد. باید چیزی قویتر از این تلمبه در اختیار میداشتیم. فکر کردم و پرسشی برایم مطرح شد: ما چرخهای کامیون را با استفاده از موتور خودش باد می کنیم، آیا میتوانم از این وسیله دمیدن قدرتمند در کار خود استفاده کنم؟ برای این کار نیاز به لوله دراز داشتیم. در دزفول یک لوله ده متری پیدا کردند. ژرژ کامیون را تا آنجا که میسر بود به نزدیک معبد آورد. لوله را به موتور و به پمپ بستیم. خوشبختانه درست کار کرد. بدین ترتیب من تمام سطح بیرونی در را که از زیر خاک درآمده بود چسب پاشیدم و گذاشتم خشک شود. فردای آن روز چوب در محکم و سفت شده بود.» ص ۲۹۱-۲۹۲
اولش فکر کردم باقی جاهایی که علامت زده بودم را هم اینجا بنویسم بعد دیدم لطفی ندارد اینجا بخوانید. خود کتاب بسیار خواندنی است و به ویژه اواخرش جذابتر هم میشود چون جزئیات بیشتری را گیرشمن ثبت کرده. یادداشت های تانیا گیرشمن علاوه بر مراحل کاوشهای باستانشناسی، گزارش دست اولی از روزمره فعالیتهای کارگاه، کارگران و خانوادههایشان، روستاییان، و افراد طبقات مختلف که در رفت و آمد به کارگاهها بودند و یا برای بازدید میآمدند است. از خورد و خوراک و بهداشت و حیوانات منطقه تا خردهرذالتهایی که در هر قشر و طبقه پیدا میشود، و البته پر از لحظات مفرح. ترجمه کتاب کار فیروزه دیلمقانی است و بسیار روان است. ناشر: بنیاد فرهنگ کاشان، ۱۳۸۸
- مریم مومنی |
- 0 پیام
سال ۲۰۰۹ است و قرار است یک سال تحصیلی را در ایرلند بگذرانم و در دانشگاه یو سی دی دابلین که زمانی جیمز جویس هم آنجا درس میخوانده دانشجوی مهمان باشم. سالی که میگذرد بهترین سال تحصیلیام را رقم میزند. درسهایی که آنسال گذراندم در دانشگاه وین ارائه نمیشد و مثل تشنه لبی که چند سال در جستجویشان گشته و چیزی نیافته، انگار چشمه جوشانی را پیدا کرده باشم در دل سرزمین سرسبز ایرلند با آن طبیعت کمتر دستخوردهاش، میراث ادبی نویسندگان و شاعرانش، و مردم خوش خلقاش. آن سال در مجموع علاوه بر «نظریه ادبی»، «ادبیات پسااستعماری»، «معنیشناسی»، و «ادبیات مدرن آمریکا» و یکی دو درس دیگر، سه تا درس هم در مطالعات فیلم و سینما گرفتم که همانها پایه نظری خوبی برای فیلمبینی و فیلمخوانیام درست کرد. عنوان آن سه درس اینها بود: «مبانی نظری فیلم»، «سینمای اروپا»، و «سینمای جهان». سینمای اروپا را اگر کنار بگذاریم، در دو درس دیگر علاوه بر هزاران صفحه متنی که باید میخواندیم از کتابهای تاریخ و نقد و نظریه سینما، هر هفته فیلمی هم پخش میشد که متناسب با درسهای آن هفته بود و چیزهایی که قرار بود یاد بگیریم. از مجموع بیست فیلمی که برای این دو درس پخش شد، سه تایش مربوط به سینمای ایران و از این سه تا دوتایش کار کیارستمی بود: «ده»، و «باد ما را خواهد برد». و چه افتخاری بالاتر از این که در درسهای نظری مطالعات فیلم وقتی میخواهند مثال بیاورند از آدمی که به الفبای فیلمسازی دنیا اضافه کرده، نوآوریاش ساختار کهنه قبلی را شکسته، بخواهند از سینمای ایران نام ببرند و کارهای کیارستمی، که از فرط انسانی بودن و شاعرانه دیدن جهانی شده و به خوبی با مخاطب هر زبان ارتباط برقرار میکند. کیارستمی شده بود اعتبار سینما و مهمتر آن، فرهنگ ایران و مردمش، در دورهای که جز سیاهی و تلخی و خشم تصویری از کشورمان این بیرون نشان داده نمیشد.
نوشتن درباره کیارستمی، شبیه نوشتن از کودکیامان است. آنقدر که فیلمهایش گره خورده با دهه شصت و هفتاد، و سختی و صبر و وضعیت سردرگم آن سالهایمان را نشان میدهد. تلاشهای هزارباره، دویدنها و راه رفتن ها برای رسیدن به چیزی که نمیدانی چیست، اضطراب از نرسیدن به مامن آرامش، که یک بار خانه دوست است، یکبار عشق است (زیر درختان زیتون)، یک بار تماس با دنیای بیرون در بالا و پایین رفتن از تپه است (باد ما را خواهد برد)، و یکبار رفت و آمد مدام از خیال و تصور به واقعیت (کلوزآپ) و تلاش برای پرسیدن به جای یافتن جواب، نگاه کردن و خوب دیدن به جای افتادن در قالبهای تکراری و همیشگی، و بازگشت به زندگی و ستودن زیبایی زنده بودن و حیات در پی ناملایمات و سختیها و خشکی و تاریکی (طعم گیلاس).
کیارستمی تصویر گرفتن و قاب بستن را خوب بلد بود. هنرش این بود که یک قاب ناب ببندد از دل همین زندگی معمولی روزمره. که وادارمان کند چیزهایی را ببینیم که اگر به خودمان بود نادیدهاش میگرفتیم، درست مثل آدمبزرگها و پیرمردهای خانه دوست کجاست که زندگیشان را میکنند و اضطراب کودکی که دفتر مشق دوستش را میخواهد برایش ببرد نمیبینند و جدی نمیگیرند. کیارستمی یادمان میدهد چطور نگاه کنیم. کجاها را دوباره ببینیم. به قول مخملباف و تجربه فیلم کلوزآپ، چطور از دل ماجرای کلاهبرداری، انسانیت و کودکی کردن را بیرون بکشیم، درست مثل آن گلدان کوکبهای قدبلندی که حسین سبزیان بغل کرده و پشت موتور مخملباف مینشیند و در خیابانهای تهران ما را به دنبال خود میکشد تا به دنبال زیبایی برویم و خطایی که کرده را بر او ببخشیم.
به این فکر میکنم که اگر قدرش را در مملکتش دانسته بودند حداقلش شاید این بود که آن پزشکی که او را نشناخته و در معالجهاش به قولی کوتاهی کرده اگر کیارستمی را شناخته بود، فیلمهایش را روی پرده سینماهای شهر میدید، نگاه انسانیاش به آدم و حیات را دیده بود، شاید رفتارش در مواجهه با بیمارش فرق می کرد و برایش مهم نبود که این فرد شهرت دارد یا نه و همینکه انسانی بود نیازمند کمک او، بیشترین تلاشش را برای بهبودش میکرد. سینمای ایران، فیلمهایی که مردم روی پرده سینماهای کشور میبینند، اگر میگذاشتند چشمهایشان عادت به دیدن فیلمهای کیارستمی کند، قطعا مهربانتر و انسانیتر میبود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
”
یک وقتی از خودم انتظار زیادی داشتم. هنوز هم دارم. اما آن موقع این انتظار زیاد با یک جور نارضایتی از خویشتن هم همراه بود. دور و برم را میدیدم و چیزهای زیادی اذیتم میکرد. دلم میخواست تغییرشان دهم اما نمیدانستم از کجا باید شروع کنم. میدانستم که باید قبل از هر چیزی از خودم شروع میکردم اما بلد نبودم. یک عالمه چیز بود که باید یاد میگرفتم تا از ساز و کار دنیا سر در بیاورم و ببینم کجای کار میلنگد. شیوه درست انجام دادن کارها چطور است، دانشی که دوست دارم یاد بگیرم از کجا آمده و چطور رشد کرده، هنری که از دیدن و شنیدن و خواندنش لذت میبرم چطور خلق میشود، چطور ببینم، سوال بپرسم، فکر کنم، مقایسه کنم و بیاموزم. و مهمتر از همه اینها، بعد از این همه آموختن، چطور بیافرینم. این نارضایتی از خویشتن یکوقتهایی کمتر بود و یکوقتهایی بیشتر. آنوقتهایی که بیشتر بود گاهی میتوانست به کل معنای زندگی را برایم کمرنگ کند. که فکر کنم نمیشود، در توان من نیست، سخت است، یا حتا دچار یأس فلسفی بشوم که اصلا که چی؟ به چه درد میخورد؟ حالا این کار را هم به فرض کردی، بعدش چی؟
به نظرم کمتر کسی است که اهل فکر کردن به دنیای پیرامونش باشد و دچار این یأس فلسفی نشده باشد. معمولا هم دو جور میتوان با این یأس فلسفی برخورد کرد. نوع اولش که به نظرم سادهتر و دم دستتر است این است که به آن تن بدهی. کاری انجام ندهی و اگر دیگرانی هستند که این بازی زندگی را جدی میگیرند، دستشان بیاندازی و بگذاری پوچی و نیستی یک پرده ضخیم انفعال و تاریکی روی چشمانت بکشد. یک گوشه بنشینی و بگذاری زندگی به تو غلبه کند و مدام به شرایط غر بزنی و بگویی که چیزی را نمیتوان تغییر داد و اصلا تغییر بدهیم که چه بشود و این حرفها. اما یک راه دیگر، جدی گرفتنِ این بازی است، در عین دانستن اینکه پس پرده همه اینها بازی است و یک زمانی این پرده از صحنه تئاتر پایین میافتد و نمایش تمام میشود. با وجود دانستن همه اینها به جای گوشه نشینی، وارد صحنه شوی و خوب و قشنگ بازی کنی.
برای من این روش دوم خیلی جذابتر بود. دور و برم را که نگاه میکردم تک و توک آدمهایی را میدیدم که کارشان را خوب بلدند و دلم میخواست یاد بگیرم چطور میشود خوب بازی کرد، خوب ساخت، و در عین حال خیری به دیگران رساند. حالا این خیر میتوانست نوشتن یک کتاب باشد، یا خلق هنری به یادماندنی، یا برداشتن قدمی مهم در تاریکی. زنده بودن، به پیش رفتن، و چیزی ساختن برای من یعنی خوب بازی کردن زندگی. آن چیزی هم که میسازی مهم است که فراتر از خود آدم باشد. اینکه از دل تاریکی به تنهایی عبور کنی ممکن است خوشآیند باشد و دست آخر دلت به خودت قرص شود. اما برای من این کافی نبود. دلم میخواست در عین حال که این مسیر تاریک را جلو میروم، در حد توانم بتوانم شمعی در دست بگیرم و اطرافم را روشن کنم. درست مثل آنهایی که قبل از من اینکار را کردند. دلم میخواست از آنها بیاموزم و یاد بگیرم چطور میتوان ساخت و جلو رفت.
آموختن علم و هنر و کسب بصیرت بخش مهمی از ماجرا بود و هست که دربارهاش میتوان بسیار گفت و خواند و یاد گرفت. به این بخش ماجرا باید جدا پرداخت که اصل است، اما موضوعِ چیزی که میخواهم بگویم نیست. یک بخش خیلی مهم دیگر قضیه میشود آداب کاری روزانه و جزئیات رفتار حرفهای روزمره که آدمهای موفق و خلاق خود را با آن تربیت کردهاند و مهار خلاقیتشان را به دست گرفتهاند. دلم میخواست درباره این ظرایف بدانم و از کارهایی که به نظرم موثر می آید ایده بگیرم برای غلبه بر نخوت روزمره. برای بلند شدن، فعال بودن و جنگیدن با انفعال. ترجمه کتاب آداب روزانه در همین راستا بود و همانطور که در مقدمه کتاب هم نوشتهام، بعضی از ایدههایی که از آداب کاری این آدمهای خلاق گرفتم به کار خودم هم آمد.
شاید مهمترین چیزی که از این کتاب آموختم عادت دادن خود به کار کردن هر روزه برای پروژههایی بود که خارج از برنامه معمول کاریام بود. اینکه بخشی از وقت روزانهام را بعد از ساعات اداری وقف کاری که دوست داشتم بکنم و آن را با جدیت هر روز انجام دهم و اجازه ندهم فعالیتهای دیگر این یکی دو ساعت را از من بگیرند و اگر گرفتند بتوانم با پس و پیش کردن برنامه هایم آن وقت هدر رفته را جبران کنم. خود را وقف کار کردن آن هم به طور روزمره موجب میشود که کم کم این کار هر روزه برایت تبدیل به عادت شود و لازم نباشد هر بار برای شروع کردنش انرژی زیادی مصرف کنی. خوردن یک ناهار سبک و ساده به جای غذای سنگین، و نوشیدن یک فنجان قهوه بعد از ظهرهای خمود من را نجات داد. پیادهروی روزمره وقتی از نشستن پشت میز خسته میشدم ذهنم را را باز میکرد و هوای سرد زمستان که به صورتم میخورد پوستم را شاداب میکرد. درست مثل خیلی از این آدمهای خلاق که در کتاب از آنها نامبرده شده و پیادهروی روزمره یا فعالیت بدنی از برنامه روزانهشان حذف نمیشد من هم سعی کردم اینها را بگذارم توی برنامهام. باقی را میتوانید در کتاب بخوانید و ببینید نویسنده، فیلسوف، و یا هنرمند مورد علاقه شما چه عادات و آدابی برای کار کردن داشته است. از کدام کارشان میتوان ایده گرفت و آن را انجام داد و به کدام کارشان میتوان ایراد گرفت و انجامش نداد. «آداب روزانه» برای هر کدام از ما جرقهای دارد که میتواند الهام بخش و بهبوددهنده فعالیتهای معمولی و پیش پا افتاده هر روزه باشد و هیجانبخش کسالت روزمرهمان. کافی است بگردیم و این جرقهها را پیدا کنیم.”
* این نوشته در آخرین شماره نشریه چلچراغ منتشر شده است که پروندهای دارد درباره کتاب «آداب روزانه»- نوشته میسن کاری، ترجمه از مریم مومنی- نشر ماهی- ۱۳۹۴
- مریم مومنی |
- 0 پیام
از دفتر یادداشتهای روزانهام:
بعد از بازگشتن از سفر باید سه تا کار کرد: اول مرتب کردن و تصفیه عکسها، پاک کردن تمام عکسهای تکراری و بیکیفیت و گلچین کردن مرغوبها و انتخاب چند تا عکس مناسب برای چاپ. دوم نوشتن سفرنامه، هرچند هم کوتاه، اما بنویس در اسرع وقت هم بنویس تا جزئیات را فراموش نکردهای چون جزئیاتی که به چشم تو میآید است که سفرت را متفاوت از متن ویکیپدیا یا راهنمای توریستی میکند. سوم خواندن حداقل یک کتاب غیر توریستی، اگر داستانی باشد از نویسندهی معروف جایی که سفر کردهای، اگر غیر داستانی باشد هم یک چیزی درباره فرهنگ، یا تاریخ، یا هنر آنجا بخوان. در مورد جایی که دیدهای. تا این سه کار را انجام ندادهای پرونده آن سفر را نبند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
«پدرم هر سال، در اردیبهشت ماه روزه میگرفت. روزهی او مخصوص خودش بود: او، در اردیبهشت ماه فقط سبزی میخورد. به گوشت و غذای پخته لب نمیزد. پدرم معمولا روزی سه-چهار تا سیگار میکشید اما در این ماه سیگار هم نمیکشید، عصبانی هم نمیشد، و در سرتاسر این ماه، همیشه با حوصله و خندهرو بود.
سبزی عمدهای که میخورد کاهو بود. روزی سه-چهار تا کاهو میخورد، و غیر از کاهو سبزیهای دیگر مثل تره، ریحان، تربچه، و برای چاشنی کمی کشمش، یا یک قاشق عسل و یک فنجان شیر…
کاهو و سبزیها را میگذاشت روی تختهی سبزیبری و آنها را با کارد خرد میکرد. آنقدر ریز میکرد که آن همه کاهو و سبزی توی یک کاسه معمولی جا میگرفتند.
در روزهای تعطیل که وقت کافی داشت، دو تا کارد بزرگ آشپزی را مثل دو تا چوب طبل به دست میگرفت و مثل اینکه دارد طبل می زند، با ریتم مارش، سبزی ها را خرد میکرد،و این کار را بدون عجله، با حوصله و خندهرویی انجام میداد.
ما اغلب برای ناهار غذای گوشتی داشتیم، مثل آبگوشت، تاس کباب، پلو خورشت یا خوراک مرغ و این جور چیزها.
….
یک روز از پدرم پرسیده بودم: «این روزه را برای چه میگیرید؟» او چنین جواب داده بود: «برای اینکه سالی یکبار زور خودم را آزمایش کنم…، برای اینکه ببینم زورم به خودم میرسد یا نه، و در آخر ماه، وقتی میبینم زورم به خودم رسیده،میدانم که زورم به خیلی چیزهای دیگر هم خواهد رسید…، میدانم که زورم به کری، به لالی، و به جهل و بیسوادی هم خواهد رسید…،من این روزه را تا پایان عمرم خواهم گرفت.»»
از کتاب چهرههایی از پدرم- نوشته ثمین باغچهبان- نشر قطره ۱۳۸۲
- مریم مومنی |
- 0 پیام