18 آذر 1383
اين عکس يکی از عکس

اين عکس يکی از عکس های معروف کارتيه برسون ، عکاس فرانسوی است که همين امسال تابستان بعد از نود و اندی سال، عمرش را داد به شما.چندی بود که می خواستم اندکی مفصل تر درباره اش اينجا بنويسم. سفری برايم پيش آمده و خلوت نوشتن را تا هفته بعد ندارم.گفتم فعلا در لذت شادمانی اين کودک سهيمتان کنم تا بعد.

10 آذر 1383
يکی دو روزی بود که

يکی دو روزی بود که سر ظهر از خانه بيرون می آمدم .روز اول پليسی را آن طرف خيابان ديدم که با بی سيم حرف می زد.راستش در خيابان فرعی ما که تک و توک ماشينی رد می شود و جای نسبتا خلوتی به حساب می آيد ،صحنه نامعمولی بود.فکر کردم حتما اتفاقی افتاده و يا مرسوم است هر از گاهی پليس ،گشتی پياده در خيابان ها بزند . روز بعد که همان موقع ها بيرون آمدم همان آقای پليس بی سيم دار ايستاده بود آن طرف خيابان.قدم کند کردم که سر از کارش در بياورم.ديدم پسرکی ۸ ،۹ ساله ، کوله پشتی مدرسه بر پشت از آن سمت خيابان کوچک ما می خواهد بيايد اين طرف.پليس آمد وسط خيابان و ماشين ها را متوقف کرد. (ماشين هايی که وقتی حس کنند می خواهی از خيابان رد شوی حداقل با ده متر فاصله برايت ترمز می کنند) .دو سه تا ماشين بيشتر نبودند.تازه فهميدم که ماموريت هر روزه جناب پليس اين است که ظهرها وقتی مدرسه کوچه روبرويی تعطيل می شود مراقب باشد که اتفاقی برای بچه ها هنگام عبور از اين خيابان فرعی نسبتا باريک و خلوت نيفتد…به پسرک نگاه کردم که شاد و مغرور، مثل رئيس جمهوری که سان می بيند ، از خيابان گذشت.ماشين ها دوباره با اجازه پليس حرکت کردند . جناب پليس برگشت سر جايش . من هم قدم تند کردم و در عين حال نيم نگاهی انداختم به کوچه مدرسه… رئيس جمهور کوچک ديگری سلانه سلانه از دور می آمد.

8 آذر 1383
افتاده بود وسط خيابان.درست روی

افتاده بود وسط خيابان.درست روی خط عابر.نگاهش کردم. بال بال نمی زد اما آن يکی بال نيمه سالمش را اندکی تکان می داد.نگاهش کردم .زنده بود هنوز ، می شد برش داشت تا بيشتر از اين زجر نکشد.نگاهش کردم.پسر های دبيرستانی که منتظر سبز شدن چراغ عابر بودندآن طرف چهارراه بهش می خنديدند.نگاهش کردم.چشم هايش را بست .بالش ديگر تکان نمی خورد…….. نگاهش کردم.

6 آذر 1383
اين گلدان های کوچک من

اين گلدان های کوچک من مثل دخترکان نازپرورده اند.مخصوصا يکی شان که گل اش توپ های کوچک نارنجی رنگی است و مدام بايد حواسم باشد که خاکش خشک نشود.از وقتی خريده امش مدام گل داده است.توپک های سبز اول از کاسبرگ ها می زنند بيرون و کم کم بزرگ می شوند و اندازه فندق که شدند نارنجی می شوند.صاحب گل فروشی موقع فروختنش سفارش کرد که اين فندق های نارنجی را نخورم.نمی دانم چه فکری کرده بود.اما برايم شده اند ميوه درخت گناه. اگر اين حرف را نمی زد شايد هيچ وقت به فکر خوردن اين ها نمی افتادم.اما الان هر بار که يکی از اين توپ ها نارنجی می شود بد جوری به سرم می زند مزه اش را بچشم.

4 آذر 1383
منتظر بودم تا زن نان

منتظر بودم تا زن نان فروش قرص های کوچک نان را برايم بگذاردتوی پاکت . ويترين مغازه را نگاه کردم .پر بود از نانهايی با عطر و طعم مختلف ،کوچک و بزرگ، دراز و گرد و بيضی شکل،سفيدوچاودار که تلنبار شده بودند روی هم و شکم های قلمبه شان را نشانم می دادند.بين همه شان اين دونات های پخته شده مخصوص هالوين نظرم را جلب کردند.آرام و خوفناک دور هم جمع شده بودند و مويه می کردند. ضجه شان کشدار و طولانی بود .نگاه سرد و تهی شان را انداخته بودند به من…..
پول نان ها را دادم و گريختم … .

3 آذر 1383
بالاخره حامد من را کشاند

بالاخره حامد من را کشاند توی گود. شايد کمی زود بود ، اما وقتی قدم به اين کلاف سر در گم جهانی گذاشتی ديگر دير و زود بی معنی است . بالاخره کشف می شوی . از اين حرف ها که بگذرم می ماند همان نکته ای که حامد آن را پز روشنفکری می داند و من اسمش را می گذارم حساس بودن به اتفاقاتی که اطرافمان می افتد و کما بيش به ما مربوط است. از انتخاب جرج دبليو بگير تا مرگ عرفات و مربوط ترينش همين تغيير نام خليج فارس .گرچه من هم مثل قاصدک جان به انسان بی مرز و جغرافيا ايمان دارم و دوست دارم در دنيايی بدون تقسيم بندی های جغرافيايی و نژادی زندگی کنم اما اين را تنها ، رويايی آرمانی می دانم و فهميده ام که خانه ام همواره همان خانه جغرافيايی گربه ای شکل خواهد بود. و چون خانه ام است ، نگرانی ساکنانش را از بابت تغيير در و ديوارش آن هم به سليقه ديگران می فهمم. و اين را می دانم که حساس بودن به مسايل مختلف اطرافمان و همه گير بودن اين حساسيت ، تا آنجا که چشممان را به روی ديگر مسايل اطرافمان نبندد و اجازه دهد همه چيز را ببينيم و به موقع هم ببينيم ، خوب است و حتی عالی است .قسمت سخت قضيه( و اميدوارم نگرانی حامد هم )شايد همان مراعات کردن تاآنجا يش باشد و حساس بودن به موقع و هوشمندانه به تمام اتفاقات اطرافمان.

2 آذر 1383
سلام . مدت ها بود

سلام . مدت ها بود که وسوسه نوشتن در اين دفترچه اينترنتی به جانم افتاده بود.امروز صبح با برفی که می بارید ديگر نتوانستم جلويش را بگيرم.بيرون جهيد .الان هم صاف و ساده نشسته است روبرويم و برگ های سفيدش را به رخم می کشد. هنوز ايده مشخصی ندارم برای نوشتن جز همان خود نوشتن…..پس پراکنده گويی هايم را بر من ببخشاييد .