اول: داستان کوتاهی را از جاناتان سفران فوئر ترجمه کردهام که در آخرین شماره نیویورکر منتشر شده است. آن را میتوانید اینجا در وبسایت نبشت بخوانید.
دوم: برای شماره اردیبهشت ماه همشهری داستان هم مطلبی ترجمه کرده بودم با عنوان «برو یک کار مفید بکن» از مایکل دیردا. از اینجا میتوانید دانلودش کنید:
- مریم مومنی |
- 0 پیام
به پیشنهاد کیانای عزیز، باغی میان دو خیابان را خریدم و از خواندنش لذت بردم. کتاب، گفتو گوی رضا دانشور با کامران دیبا، معمار موزه هنرهای معاصر، پارک شفق، فرهنگسرای نیاوران و … است. برای من که چند سالی از کودکیام را در امیرآباد گذراندهام، موزه هنرهای معاصر، جزئی فراموشنشدنی از فضای زیبا و پرهیجان پارک لاله، سینما بلوار و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود که از اقبال خوش من و خواهرم و حوصله زیاد مامان تجربهاش کردم که دستمان را میگرفت و میبرد فیلمهای سینما بلوار که مخصوص کودکان بود را ببینیم یا توی صف تاب بایسیتم و نوبتمان شود و سوار شویم، یا از جلوی موزه رد شویم و آن خانم و آقای مجسمه را ببینیم که گندم میکارند، و اینبار که بعد از خواندن این کتاب دلم برای آن فضای مدرن که هنوز هم رنگ و بوی متفاوتی از سایر جاها دارد تنگ شد، یکی از آخرین بعدازظهرهایی که ایران بودم را پیاده از نشر مرکز قدم زنان آمدم پایین، چرخی در بازارچه پارک زدم و عکسهایی از مجسمههای آفتاب و باران خورده محوطه چمن موزه گرفتم و آن زن و مرد را دیدم که در منتها الیهی کاشته بودندشان که کسی اتفاقی چشمش به آن ها نخورد، و حرفهای کامران دیبا در ذهنم زنده بود نورگیرهای موزه را میدیدم که از بادگیرهای یزد ایده گرفته بود و وارد شدم و بلیت موزه را خریدم. و اهمیتی نداشت که کوچکترین علاقهای به نمایشگاه فعلی، و به سلیقه من، بدقواره موزه نداشتم، فکر میکردم مثل تابستان گذشته میتوانم ساعتی در کافهتریایش بنشینم و بنوشم و بخوانم، که کافه بسته بود، بیآنکه توضیحی به در زدهباشند، و خب البته چه اهمیتی دارد مشتری و بیننده موزه که کسی بخواهد خودش را موظف به توضیح دادن به آنها بداند، و مبلهای پایه کوتاه مثل قبل بودند، و سالنها پر از دخترها و پسرهای هنری با سر و وضع نمایشی و رنگیشان،یک جایش فقط به دلم نشست و آن هم سالنی بود که رنگ و نور متنوع میانداخت روی دیوارها و آدمها سایهشان روی دیوار میافتاد و رنگ و نور بر تنشان حرکت میکرد و میرقصید، و همه سخت مشغول عکس گرفتن از خودشان و همدیگر بودند، و یکی دو جا هم فیلم گذاشته بودند با صندلی برای تماشاچیان که این هم پیش از این در ایران ندیده بودم. یعنی فیلمی هم اگر بود باید ایستاده میدیدی. حوض روغن آن آقای ژاپنی هنوز سر جایش بود، همان که دیبا در کتاب توضیح میدهد که روز افتتاح موزه شاه باورش نمیشده این حوض تویش نفت باشد و دست میزند که امتحان کند و دستش نفتی میشود. چرخی زدم و کتابخانه را پیدا کردم و رفتم نشستم به مطالعه. پرنده پر نمیزد. جایی که باید مرجع دانشجویان و پژوهشگران هنر و معماری باشد خلوت تر از قبرستان در روز وسط هفته بود. کتابدارها مشغول صحبت در مورد وسایل خانه بودند، و پیشنهاد میدادند که یکی از آنها مبل بخرد یا گازش را عوض کند. چهار و چهل دقیقه هم آمدند بلندم کردند که داریم تعطیل میکنیم. دلم برای موزه سوخت که با آن معماری زندهاش هنوز میتواند نفسم را حبس کند، و این همه موزه که در شهرهای مختلف دنیا دیدهام، معماری این یکی انگار یک زبان دیگری دارد و فضاهایی را هر بار برایم نمایش میدهد که با اینکه صدها بار دیدهام و حفظ شدهام اما هر دفعه تازه است و پیچ راهروها و اتاقک های کوچک گالریهایش، و آن مارپیچ نهایی که دوباره برت میگرداند به ابتدا همیشه شگفت زدهام کرده است. باغی میان دو خیابان، تصویری با جزئیات از کامران دیبا، طرحها و ایدههایش در پس این بناهای مختلف، و شرایط حاکم بر فضایی که این شکوفایی مدرن را حاصل شده ارائه میدهد. تصویر معماری که زندگی و فرهنگ سرزمینش را میشناسد و از دل آن شناختن میتواند طرحی نو بیاندازد و امکان تجربههای جدیدی را فراهم کند. کتاب را به عادت همیشگیام موقع خواندن علامت زدهام. پاراگرافی از آن را نقل میکنم اینجا که معرفی کوتاهی هم باشد و ترغیبی به خواندن کل این گفتو گوی طولانی. صفحه ۱۳۳، شرح جلسهای است که کامران دیبا و عدهای از درباریان و مهندس علی صادق و مهندس محسن فروغی قرار است در مورد طرح اطراف حرم امام رضا که تمام خانهها و و محلههای اطراف حرم را به طور دایرهای قرار بود تخریب کند تصمیم بگیرند. از زبان دیبا بخوانید:
«شاه متولی آستان قدس هم بود. اولش من خوشحال شدم چون فکر کردم که خب ما سه تا مهندس هستیم و میتونیم اونا رو قانع بکنیم که این طرح بده، ولیان، استاندار خراسان هم اون جا بود، سر میز نشسته بود. متاسفانه فروغی درآمد و گفت من با این طرح موافقم، در صورتی که چند تا ساختمون رو که میگم خراب نکنین، صادق هم حرف اونو تایید کرد. به من که رسید خیلی عصبی شدم و به مهندس صادق و فروغی که جای پدر من بودند خیلی پرخاش کردم که شما مهندسین ولی مثل این که توی باغ نیستین، در جریان نیستین. شما نمیتونین شهر رو جراحی کنین، این یه بافتیه که هم از نظر اقتصادی و هم از نظر اجتماعی ربط داره به زندگی حرم. نمیتونین اطرافشو سلمونی کنین و میدان درست کنین چمن و گل و حوض بکارین، جاش اینجا نیست و این ساختمونِ شهیاد آریامهر هم نیست که یک میدون درست کنین دورش ترافیک بچرخه. اینجا برای خودش یک زندگی داره، یک بافت سنتی داره و من تعجب میکنم شما میخواین اونو تخریب کنین سه تا ساختمونشون نگه دارین. هزار جور زوار میآد اینجا، ارزش زیارتی و توریستی داره. این زوار مثِ شما آقایون نیستن که برای تفریحاتشون برن جنوب فرانسه و کوههای سویس! اینا تعطیلاتشونم اینه. میآن زیارت. میگین اینجا کثیفه، آش میفروشن. آقا اینا خب آش میخورن، غذاشون اینه این زندگی مردمه و اون مسافرخونههام خوب توش میمونن. این کاری که شما دارید میکنید یک کار عجیبیه و من به هیچ وجه زیر بار نمیرم که این رو امضا کنم. آقای علم که دید من خیلی گستاخانه دارم صحبت میکنم به عنوان این که نمیتونه حرفای منو تحمل کنه گذاشت از سالن بیرون رفت و دیگه برنگشت. این آقایان امضا کردن من گفتم به هیچ وجه امضا نمیکنم. به من گفتن امر اعلیحضرت است گفتم اگه امر اعلیحضرت است پس چرا ما رو آوردید؟ شما دستور دارید از بالا، خب برید انجام بدید. مهندسید خودتون، چرا ما رو آوردید؟ در هر صورت من امضا نکردم و اونها هم رفتن خراب کردن بعد هم رفتم به ملکه گزارش دادم این طور شده، ولی گویا زور اون هم نرسید.»
- مریم مومنی |
- 0 پیام
از نامهای به دوستی:
«کتاب سفر آمریکای جلال* را هم تازه تمام کردم و خیلی دوست داشتم. شاید یک دلیل دوست داشتنش این باشد که جزییاتی را که نوشته میتوانم مقایسه کنم با تجربیات خودم. یک دلیل مهمترش اما این است که این آدم دیوانه وار همه چیز را نوشته است. از ریزترین چیزهایی که بگویی به در و دیوار می دیده مثلا تا بحث های سمینارها و مشاهداتش از شهرها و آدم ها و زندگی و دخل و خرجش. آدم تشویق میشود به نوشتن. یک خوبی دیگرش هم این است که نثر جذابی دارد خواننده را بیآن که بیحوصله کند دنبال خودش میکشد و مهم تر از آن زبان فارسی خوبی دارد. یک جاهایی از کتاب را یادداشت کرده ام که مثلا من یا اطرافیانم اگر بخواهیم فلان موضوع را بگوییم احتمالا چه میگوییم و جلال چطوری گفته. مثلا برای عوارضی جاده یا چیزی که ما اینجا بهش می گوییم تل toll با همین فارسی-انگلیسی حرف زدنهای مخلوط و نازیبایمان، جلال به جایش میگوید: «به باجگاهها باج جاده دادیم». یا فرض کن اینجا برای خروج از کتابخانه کیف آدم را معمولا می گردند و خروجی را هم جوری چیده اند که فقط یک راه برای بیرون رفتن باشد. حالا من تحت تاثیر جلال الان روی فارسی حرف زدنم با دقت ترم ولی مثلا اگر نبودم می گفتم احتمالا فنس fence گذاشته اند دم در و کیف ها را میگردند. و جلال مینویسد: «مخرج کتابخانه را نردهبندی کردهاند». میبینی چه قشنگ میگوید؟ اصلا همین است که من این روزها مدام دلم میخواهد متنهای قدیمی تر بخوانم چون فکر میکنم فارسیمان بدجوری نم کشیده و ایران هم که میروم یا نوشتههای بچهها را که این طرف و آنطرف میخوانم میبینم زبان و لحن همهمان بدجوری ترجمهای شده، بس که اینسالها سر و دم نویسندههای خوبمان را چیدند و تا میتوانستند ما را از زیبایی فارسی تمیزی که مختص زمان خودمان باشد و در عین حال هیجان دنیای امروزمان را هم داشته باشد محروم کردند و نگذاشتند که آن چیزی که باید در دل آن خاک و با زمان خود مردم جان بگیرد بتواند درست رشد کند و افراشته شود و اغلب چیزهایی که میبینیم هم همین جوانههای کوتاه و کم عمری است که هر از چندی سر بیرون میآورند و از بدآب و هوایی یا شقاوت علفهای هرز، خشک یا پایمال میشوند.»
* سفر آمریکا- جلال آل احمد- ۱۳۴۴ (۱۹۶۵)- انتشارات فردوس، ۱۳۸۴
- مریم مومنی |
- 0 پیام
پاییز فصل نوشیدن چای و دمنوشه. فصل پیادهروی های طولانی و برنامه ریزی برای انجام دادن کارهای بزرگ. فصل خونه تکونی و منظم کردن ذهن. فصل سر زدن به کتاب فروشی ها وگپ زدن های دوستانه در پیادهرو.
نقاشی از: Suzanne Etienne
- مریم مومنی |
- 0 پیام
وبلاگ قبلی خراب شد و با کمک دوستان توانستیم این نسخه جدید را ایجاد کنیم. کامنتها از بین رفته است ولی پستها نجات پیدا کرد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
نیکی آتشفراز عزیز از من خواسته بود یکی از نوشته های اینجا را با صدای خودم بخوانم که در وبلاگ «روخوان» منتشر کند. اینجا میتوانید متن را بشنوید.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
ظهر یکشنبه است و ابر از صبح بالای سرمان بوده. کنارهی رودخانه را زیر نم نم باران قدم زدیم و آمدیم اینجا. باید متنی بنویسم ولی ذهنم به قدر کافی ورزیده نیست. دلم میخواست میشد همینجا تشک یوگا را پهن کنم و رویش بایستم. پاهایم را روی زمین بگذارم، وزنم را حس کنم. یک چیزی که یوگا به آدم یاد میدهد خودآگاهی به وجود جسمانی است. به تن. به بودن. زنده بودن و آگاهی به این ایستادن حتا شده برای لحظاتی. آن طور که جان آرام بگیرد. بعد از این سکون، یادآوری آن توانایی حیات که فراموشش میکنیم قدرت بخش است. مثل سپیدارهای بلندی که در دامنهی تپههای کوهپایهای البرز ایستاده اند. ردیف شده اند و برگهای طلاییشان در نسیم، سایههای چند رنگ بین شاخه ها میاندازد. خاطرهشان، ایستا و زنده در ذهنم است. از آنچه حس میشود نمیتوان نوشت. ایستادگی، بردباری و گذران زمان را نمیتوان نوشت. درخت اما این را احساس میکند. سالهای سال ، ایستاده میزید و در همان ایستادن، زمان را دایره وار به دور تنه اش حلقه میزند و رشد میکند. هیچ چیز مثل یک درخت نمیتواند یادم بیاندازد که حیات به رغم تاریخ چند میلیون سالهاش چقدر برایم یگانه و تازه است. که زیستن یعنی بودن و حس کردن لحظه لحظهی روز و کوتاه و بلند شدن سایهها. یوگا من را مثل درختی رشد میدهد. اول میایستم روی زمین استوار و ریشه میدوانم. انگشتان پاهایم راحس میکنم انگار که خاک را لمس کرده باشم. ایستادن روی خاک، پیش از هر چیز ثبات و آرامش هبه میکند. این را وقتی میفهمیم که از پلکان هواپیمایی روی زمین قدم بگذاریم که پرواز پر تلاطمی را پشت سر گذاشته است. روی زمین می ایستم. ساقهایم، ساقه هایم، رگبرگهایم را میفهمم که کشیده شده اند درونم. شیرهی زمین را با بدنم مینوشم. شاخه هایم را سوی آسمان میگیرم. بازوانم از دو طرف گشوده و بعد بالا و بالاتر. مثل شناگری که بخواهد در آسمان شیرجه بزند دستهایم را بالای سرم به هم میرسانم و بعد دوباره باز میکنم. جهان دارد میچرخد و من گوشه ای روی زمیناش ایستاده ام. فضایی که با شاخه هایم درست کرده ام چند بعدی است. مثل درختی که از هر طرف بخواهی عکسی از آن بگیری احساس میکنی چیزی کم است و عکس ناقصی انداخته ای چون تنها دو بعدش معلوم است.
به این فکر میکنم که صبح های زمستان باید هر روز یوگا کنم. شیشههای پنجره از پختن نان یا شیرینی بخار بگیرند . بساط چای به راه باشد. قوری شیشهای را بگذارم روی شعلهی کوچک شمع تا رنگ چای و گرمایش امیدبخش خانه شوند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
زنگ میزدم، گوشی را بر نمیداشت. هزار بار زنگ زدم. آخر سر صدایی از پس تمام بوقهای کشیده آمد. گفت میترسد بچه بلایی سر خودش بیاورد. گفتم چطور؟ گفت از دستم رنجید و رفت. گفتم مگر چه گفتی؟ گفت زیاد سوال میپرسید. من هم راستش را گفتم. او هم تهدید کرد که خودش را میکشد. گفتم حالا کجاست. گفت نمیدانم. ردش را گرفته ایم و پیدایش نمیکنیم. بعدش قطع شد. تمام روز نشسته بودم پای تلفن و سعی میکردم به آن طرف دنیا وصل شوم. به دلم افتاده بود که قرار است برود زاهدان و درست مثل جنین کوچکی در بطن مادر خودش را گوشهای جمع کند در زهدان این شهر و ما انتظارش را بکشیم که کی میآید. زاهدان برای من انتهای ایران است. جایی است که در تخیلم تعریف نشده است. هیچ چیز از آن نمیدانم. هیچ تصویری از شهر در خاطرم ندارم. کسی را نمیشناسم که اهل زاهدان باشد، و یا خاطرهای ملموس از آنجا داشته باشد. نه از خیابان ها و کوچهها، نه از زندگی مردم. زاهدان فضای تهی جغرافیای ذهن محدود من است. و همین است که دلم نمیخواهد آنجا را ببینم. میخواهم جایی باشد در مرزهای گربهای شکل که برایم بی شکل باشد، که بیشکلیاش بتواند مأمن باشد برای روزی که بخواهم به دلش پناه ببرم. و بعدتر در تاکسی نشسته بودیم. من بودم و رضا و تهمینه. و تهمینه پاهایش را به رضا میمالید و حواس من را مثل کودک کوچکی پرت میکرد. از پنجره ساختمانهای امیرآباد را نشانم میداد. امیرآباد یک جایی وسط های نیویورک روییده بود. و من تمام مدت بی قرار بودم. و دلم میخواست آنجا نباشم. و بعد که ماشین روی تپهای نگه داشت پیاده شدیم. چند نفر روی زمین یک جور رقص عجیبی میکردند. سارا را دیدم با دو نفر دیگر. به کناری آمد. انگار که بخواهد اعتراف کند. گفت ما آدم های سادهای هستیم. مثل بقیه اینها نیستیم. چشمهایش خسته بود. و گوشی تلفن از دستهای من نمیافتاد. و نگران، شمارهی آدمها را میگرفتم که خبر تازهای بگیرم و بعد به تو زنگ زدم و گفتی نگران نباشم. و بعد دیگر نگران نبودم. و دلتنگی از جایی دور خودش را به من رسانده بود و در دلم لانه کرده بود. و آرام بودم. مثل رود بیقراری که ناگهان به دشتی وسیع رسیده باشد آرام شده بودم. و دلتنگی قایق کوچکی بود که در دلم با موجها بالا و پایین میرفت.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
”
در کتاب فروشی هاروارد نشسته بودم و داشتم مجله یوگا ورق میزدم که به صفحهای رسیدم که تصویر دختر غربی محجبهای را روی جلد کتابی چاپ کرده بود. دختر لباس های رنگارنگ قشنگی به تن داشت، دو زانو روی زمین نشسته بود، و به دوربین لبخند میزد. عنوان کتاب حتا از عکس روی جلدش هم جذابتر بود: «ذن زیر آتش: چطور در دل جنگ به آرامش رسیدم». یکی دو صفحه مصاحبه با نویسنده را که خواندم مشتاق شدم تمام کتاب را بخوانم و شب که رسیدم خانه با وجود ظنی که نسبت به کتاب پیدا کرده بودم که احتمالن کتابی بازاری باشد و میشود کلیشه های استعماریاش را انتظار کشید، اما با اشتیاق به دانستن اینکه این زن جوان سختی شرایط کار در افغانستان را چطور توصیف کرده و چگونه لحظه های شخصی زندگی اش را در متن کتاب به حضور اجتماعی اش پیوند زده و تا کجا میتوانم به تصویری که از خودش و دیگران و ماجرا میدهد اعتماد کنم، کتاب را با یک کلیک از آمازون خریدم و چند ثانیه بعد روی کیندل منتظرم نشسته بود تا بخوانمش.
چیزی که من را لا به لای خطوط میکشاند، همان توصیف صادقانه نویسنده از خصوصیتی بوده که نقطه ضعفش به حساب میآمده و اتفاقن همین لایه ی درونی بدون محافظ بود که او را به من شبیه میکرد: به جای این که ماجراجو، فعال حقوق بشر، و یا زن جوان بیرحمی را در ابتدای کارراههی شغلیاش ببینم که با زمین و زمان میجنگد آن قدر که فراموش کند جنگیدن فقط به وقت ضرورت است که با ارزش است، کسی را دیدم که از همان اول کار میگوید با دیدن زندگی فلسطینی های نوار غزه،همان اول کار، گریه اش گرفته و مافوقش گفته بوده این طوری کار پیش نمیرود. باید بروی خودت را محکم کنی. نمیشود با احساسات رقیق کار کرد. و بعد تعریف میکند که چطور دو سال بعدش همان مافوق آمده و اعتراف کرده که از او (ماریان) آموخته چطور با وجود داشتن همان شاخک های تیز و حساس رحم و شفقت انسانی میتوان کارهای بشردوستانه کرد بی آنکه نیاز باشد خشن تر و بیاحساستر شویم.
شروع کتاب بی مقدمه توصیف موقعیت دشواری است که ماریان برای اولین بار در افغانستان تجربه میکند:
“یکشنبه، ۲۲ اکتبر ۲۰۰۶: هرات، افغانستان
یک ماهی میشود که شغل جدیدم را با عنوان مأمور حقوق بشر برای هیأت معاونت سازمان ملل در افغانستان شروع کرده ام و حس میکنم هنوز به اوضاع مسلط نیستم. عید است، روز تعطیلی که آخر ماه رمضان میآید، و تمام همکارانم بیصبرانه منتظر قدری فراغت هستند. قرار شده مسؤولیت دفتر را من به عهده بگیرم. مطمئن نیستم که آماده پذیرفتنش باشم، برای همین یک چیزهایی را با رئیسم دوباره مرور میکنم. میگویم: «نمیخواهم از زیرش شانه خالی کنم، اما شک دارم که از پسش بر بیآیم.» او خاطرجمعام میکند: «مشکلی برایت پیش نمیآید ماریان. تا وقتی کسی امان الله خان را نکشد اوضاع خوب خواهد بود.»
به گمانم دلگرمیبخشیدنش شوخیای بیش نیست. باید درباره افغانستان چیزهای زیادی بیاموزم.
رئیسم ساعت نه صبح یکشنبه ۲۲ اکتبر ۲۰۰۶ افغانستان را ترک میکند. من مأمور مسؤول دفتر سازمان ملل در دل منطقه جنگی میشوم .
ظهر آن روز امان الله خان مرده است.”
”
بخشی از یادداشت من درباره کتاب «ذن زیر آتش: چطور در دل جنگ به آرامش رسیدم» که در آخرین شماره اندیشه پویا با عنوان «ذن، زن، و التیام رنج دیگری» منتشر شده است.
Screen Shot 2013-09-26 at 8.32.46 AM.png
- مریم مومنی |
- 0 پیام
Screen Shot 2013-08-29 at 3.53.46 PM.png
Ana: You know what Ruza?
All hospitals smell the same. But the view is different
Ruza: The best view is the one you choose for yourself
از فیلم Das Fraulein
- مریم مومنی |
- 0 پیام