دارم کتاب «نظریههای معناشناسی واژگانی» را میخوانم. تا صفحه بیست اش بسیار خسته کننده پیش رفته تا به این مثال رسیدم و گفتم ترجمه اش کنم. زنگ تفریحی هم بشود این وسط
بحث بر سر بیان عاطفی است که گویا بعضی از زبان شناسان اوایل قرن بیستم آن را عامل مهمی در تغییرات معناشناسانه میدانستند:
”
یک مثال معروفش تحلیل اسپربر از استعاره هایی است که سربازان خط مقدم جنگ جهانی اول به کار میبردند: مثلن آنها مسلسل را چرخ خیاطی، یا آسیاب قهوه مینامیدند. اسپربر میگوید که شباهت عینی (مثل تشابه صدای این وسایل) برای توضیح این تصاویر استعاری تنها بخشی از ماجراست. مهم تر از آن، تاثیر عاطفی این استعاره است: تداعی مثبتی که اشياء زندگی روزمره به ذهن میآورند، منبعی میشود برای از بین بردن بخشی از تهدیدی که اسلحه به همراه دارد. انگیزهی استفاده از این استعارهها در واقع برطرف کردن یک نیاز آگاهانه برای بیان مفهوم (نامیدن چیزی که هنوز نامی ندارد) نیست، بلکه برطرف کردن نیازی ناخودآگاه و عاطفی است: میل به خنثی کردن اثر منفی یک اسلحهی مرگبار با خودمانی کردن آن.
“
- مریم مومنی |
- 0 پیام
Screen Shot 2013-01-12 at 1.02.58 PM.png
تصویر النور، همسر هری کالاهان – شیکاگو- ۱۹۴۷.
عکس را هفته پیش در موزه گتی دیدم. بین دو پرتره دیگر از خودش محصور مانده بود و به تماشاگر خیره شده بود. مستقیم. چشم در چشم. چیزی که ما را به هم پیوند میدهد در این زمان همین موقعیت محصور و در چارچوب النور است که محصور خویشتن شده است. دستهایی که مانند دیوارههای چوبی قاب صورتش شده اند و چهرهاش را در بر گرفته اند. قابی محصور در قاب دیگر. و بعد همین خطوط و سایهروشن های نه چندان پر رنگ و نور سفید انگار زمستانی که مانند برف که چین و چروک های زمین را میپوشاند جزییات چهره و تن را پوشانده است.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
صبح آفتاب نزده شال و کلاه کردیم و زدیم بیرون. چراغ های شهر هنوز روشن بودند که از چهارراههای خلوت عبور کردیم و خودمان را رساندیم کنار اسکله. میخواستم طلوع خورشید را ببینم. اجرای زنده. آن جور که بی هوا در یک لحظه مشخص پخش میشود و آسمان را سفید میکند.
برگشتنی از کنار دیوار ساختمانی قدیمی شبیه کاروانسراهای حجره حجره ای رد شدیم که نخل و بوته های نواحی گرم از پشت دیوارهایش پیدا بود. رویش یک نقاشی کشیده بودند که نشان میداد چند وقت دیگر این حجره ها میشوند بوتیک های لوکس و آدم های با عینک آفتابی به چشم و کیف های مقوایی خرید در دست با دمپایی های لا انگشتی روی موزاییک های محوطهاش راه میروند. حیف. یک درخت نیمه لختی را دیدم که صدای پرنده عجیبی از لای شاخ و برگش می آمد. چند ثانیه ای ایستادم تا ببینم میتوانم پیدایش کنم یا نه. مرد و زنی تلو تلو خوران نزدیک شدند. میان سال. مرد لباس رنگ و رو رفته و چهرهی آفتابسوختهای داشت. سرخی پوست خشن صورت و زبری سبیل پر پشت بورش مکمل هم بودند. چشم هردویشان سرخ بود انگار که چند شب باشد که نخوابیده باشند. زن سراپا مشکی پوشیده بود و چربیهای تناش از قاب تنگ لباس ها بیرون زده بود. مرد پرسید به چی این طور خیره شده ام.
-می خوام ببینم این صدا از کجا میاد.
گفت فکر کردم زل زدی به ماه. انقدر رفته بودی تو بحرش که گفتم حتمن بپرسم ازت جریان چیه.
هلال کمرنگ ماه آن بالا در آسمان جا مانده بود.
گفت داشتم به این می گفتم و اشاره کرد به زن که این یعنی من به چی این طوری خیره شده. به این درخته یا به ماه.
گفتم درخت رو نگاه میکردم.
گفت اومدین تعطیلات درست میگم؟
درست میگفت و نمیگفت.
زن سیگاری آتش کرد و دودش را رو به خیابان بیرون داد.
مرد نیمه هشیار گفت: اگه دوس داشتین می تونین بیاین با هم بریم تو اون کافه یه صبحونه بزنیم.
دعوتش از آن دعوت های بیمقدمه آدم های نیمه هشیاربود. دعوت به همصحبتی، دعوت به همپیالگی. دعوت به با هم بودن.
و بعد بی آن که منتظر سبز شدن چراغ عابر و یا شنیدن پاسخی از ما باشند دوتایی از وسط خیابان رد شدند و در همهمهی شهری که تازه از خواب بیدار شده بود و خمیازه های صبحگاهی میکشید گم شدند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
دستور آشپزی رو نگاه می کنی نوشته گوشت مرغ را که قبلن پخته اید و یک شبانه روز در ماست و زعفران و فیلان خوابانده اید را اکنون لای برنج می گذارید….
چرا بالای این دستورها نمینویسند آشپزی برای پس فردا؟
- مریم مومنی |
- 0 پیام
چراغ مطالعه ام افسرده شده. سرش به تنش سنگینی میکنه. چونه اش رو میگیرم بالا. تو چشمهاش نگاه میکنم. روشنش میکنم. یه لحظه چشماش فروغ داره بعد آروم آروم چونه اش می افته پایین. سر به گریبان میشه.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
کاش این واکنش های اعتراضی به جوک های اقلیتی و قومیتی دامن جوک های ضد زن را هم میگرفت. دوست عزیزی این جوک را در یکی از فضاهای مجازی نوشته بود:
”
دفاتر ازدواج بعلت کسادی کارشان اعلام کردند؟ با هر ازدواج دائم، یک ازدواج موقت هدیه بگیرید. هیچ کس تنها نیست حتی همسر اول”
خواستم برایش بنویسم عزیز جان این چیزی که نوشتی در نگاه اول بامزه به نظر می رسد. اما خوب که ببینی طنزش نیشی است به زنانی که در وضعیتی نابرابر در جامعه ای زن ستیز زندگی میکنند و با نابسامانی هایش میسوزند و میسازند. زنانی که نه چتر قانون بالای سرشان است و نه سایهی حمایت فرهنگی- تاریخی. فقط خودشان هستند که باید برای احقاق حقوق نداشته شان مبارزه کنند. این شوخی ها همان قدر برای یک زن باید آزار دهنده باشد که جوک های اقلیتی برای قومیت های عزیز کشورمان مثل آذری و گیلکی و غیره. نمونه های جوک های ضد زن هم کم نیست: از زن ذلیل بودن مردان (دست انداختن مردانی که به زنان کمک میکنند) گرفته تا مسخره کردن پیرزنان (تاکید مردانه بر تاریخ مصرف داشتن زن) وجوک های علیه مادر زنها (با این پیش فرض که زن اگر در نقش مادرزن در مقابل یک مرد قرار بگیرد به خودی خود تبدیل به عفریته میشود) و صدها نمونه دیگر مثل همین جوک بالایی.
ننوشتم و گفتم به جایش اینجا بنویسم چون مخاطب این نوشته یک فرد نیست. مخاطب اش همه ما هستیم که گاه بی آنکه خود بخواهیم و یا آگاه باشیم غیرمسوولانه فرهنگی را اشاعه میدهیم که در نهایت قرار است ضد خودمان عمل کند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
کلمه ها
از جیبهایم
گریختهاند
در مرز دو کشور
سرباز خواب آلود میپرسد:
اهل کجایی؟
میگویم:
دیگر فرقی نمیکند.
دی ماه ۱۳۹۱-
مریم مومنی
- مریم مومنی |
- 0 پیام
از خواب میپرم. در تاریکی خودم را میرسانم آشپزخانه. ساعت اجاق میگوید دو و نیم نیمه شب است. پنجره را باز میکنم. دلم اکسیژن نیمه شب میخواهد. چراغ جلوی دوچرخه ام را که گذاشته بودم شارژ شود میگذارم بالای کاناپه. تنظیمش میکنم که روی کتاب بیفتد. کمی سخت است. دستش میگیرم. میخوانم و میخوانم. یک هوس عجیبی دارم که همین الان لباس بپوشم و بروم قدم بزنم. گاهی کتاب را میبندم. چراغ قوه را میاندازم روی وسایل آشپزخانه: کتری برقی، قهوه ساز، پلوپز، بخچال، روی گلدانها میاندازم. خانه را مثل یک دزد وارسی میکنم. روی دوچرخه ام میاندازم. برچسبهای شبرنگی که به آن چسبانده ام برق میزنند. روی کتاب ها و میزم میاندازم. روی سقف می اندازم. یک بار دیگر برچسب دوچرخه ام را امتحان میکنم. خیلی قشنگ است. انگار چراغ باشند. ماشین ها را تصور میکنم که پشت سرم در تاریکی میرانند و برچسب ها بهشان هشدار میدهد. چراغ را میگیرم روی کتاب. یک ساعت دیگر میخوانم و میآیم سراغ فیس بوک. هجوم آدم ها و اتفاق هایشان لحظه ای دیوانه ام میکند. میبندمش و شروع میکنم به نوشتن.دلم میخواهد تا صبح بنویسم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
گوشهی خیابونی که منتهی میشه به میدون هاروارد بعضی وقت ها یه آقای میان سالی میشینه رو زمین و یه تکه مقوا میگیره دستش که روش نوشته: «کهنهسرباز جنگ خلیج»
احساس دوگانهای که به این آدم دارم رو به هیچ گدایی تا به حال نداشتم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام