ابرها آتش گرفته اند
هشت ساله ام.
با سایه ای بلند
و شکسته.
شهریور ۱۳۹۱
مریم مومنی
- مریم مومنی |
- 0 پیام
گاهی اوقات دلم برای آدم هایی که به خواست خودم دیگر در زندگی ام وجود ندارند تنگ می شود. گاه خوابشان را می بینم و اغلب این طور است که گذشته در خواب طور دیگری تعریف شده است. از دیدنشان متعجب می شوم، عصبانی می شوم، حتا می ترسم اما کم پیش می آید بگریزم. در خواب با آن ها حرف می زنم. اغلب چیزی را تصحیح می کنند. توضیح می دهند که منظور بدی نداشته اند به طور مثال، و یا حتا بدون هیچ توضیحی همان گونه اند که من می خواهم باشند. رفتارشان دوستانه، آرامش بخش و در عین حال در چارچوب همان نوع رفتاری است که در اتوپیایم دلم می خواست باشد. در رویاهایم اشتباه های گذشته تکرار می شوند اما بعدترش یک جور صمیمیت غلبه می کند: همه می دانیم که چه گذشته است اما یکدیگر را بخشیده ایم. دلمان برای هم تنگ شده است و آن طور رفتار می کنیم که دیگری می خواهد و انتظار دارد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
دو تا استخر بزرگ ساخته اند درست اندازه ی مقطع برج ها. خاکستری رنگاند و آب از دیواره ها سرریز میشود و آن پایین به حفره ای چهارگوش با عمقی نامعلوم ریخته می شود. یک فضای تهی که برخلاف سازه های دیگر نیستی و مرگ را تداعی می کند. دور تا دور حاشیه استخر هم نام قربانیان را حک کرده اند و روی تابلوها نوشته اند به نام قربانیان دست بکشید. نام ها به جای حروف برجسته با حروف خالی شده درست شده اند. چیزی وجود داشته و دیگر نیست. ک می گفت فضای این جا را دوست ندارد. این که این همه آدم دیگر هم از بین رفته اند بی هیچ نام و نشانی یک جور حس دوگانه به آدم می دهد که چرا قربانیان نیویورکی جانشان رنگین تر از بقیه به دنیا نشان داده می شود. در و دیوار ورودی به محوطه ی بنا را عکس های بزرگ چاپ کرده بودند از ملت های مختلفی که در کشورشان در روزهای پس از حادثه شمع روشن کرده اند. دنیا برای نیویورک گریسته بود و بعد اشک هایش خشک شده بود بس که آدم های دیگری از پس حادثه در عراق و افغانستان جان و مالشان دود هوا شده بود و به جای تراژدی به آمار تبدیل شده بودند.
در محوطه بنای یادبود یک درختی هست که ده پانزده سالی باید از من بزرگ تر باشد. یازده سال پیش این درخت در گوشه ی شرقی محوطه ایستاده بوده که هواپیماها دخل برجها را در می آورند و برج ها با آن همه هیبت و مصالح فرو می ریزند. درخت اما زنده مانده. تنها درختی که زنده مانده همین یک دانه بوده البته آسیب دیده و تنه شکسته و قدکوتاه شده. کارگرهایی که بعد از واقعه برای عملیات پاک سازی محیط آن جا می آیند درخت را از ریشه در می آورند و یک جای دیگری می کارند. درخت جان می گیرد و دوباره قد می کشد. دو سال پیش یک توفان شدید بهاری ریشه کناش می کند اما درخت همچنان زنده می ماند.
حالا دوباره درخت را آورده اند و کاشته اند کنار استخر جنوبی. جایش را هم روی نقشه علامت زده اند.
گذرتان آن جا افتاد و برج های تازه ساخت شیشه ای را اطراف استخر های غول پیکر تهی دیدید یک چرخی هم دور درخت بزنید که بی هیچ داعیهی مبهوت کننده ای یادآور زندگی و زنده ماندن است.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
چند شب است پشت سر هم خواب آقاجان را می بینم. آنشب دیدم کت مخمل کبریتی یشمی رنگی تنش است. برایش پیراهنی به رنگ زرد خردل خریده بودم و تایید می کرد که با رنگ کتاش هماهنگ است و پیراهن را دوست داشت. یادم می آید که کت را لمس کردم تا جنس پارچه اش دستم بیاید. چیز دیگری جز این چند تصویر از خواب یادم نیست. غرابت ماجرا برایم این است که چیزی از دنیای زندگان را در سرزمین مردگان میدیدم که بسیار زمینی و روزمره است. چیزی از جنس جسمیت، تناسب وضع ظاهر، هماهنگی رنگ پوشاک تن. آقاجان را همین خواب ها برایم زنده میکند. وقتی احوالات جسم و تن را فی المثل در فضایی که به هیچ وجه به آن تعلق ندارد میبینم. وقتی حرف زدنمان دربارهی جزیی ترین و روزمره ترین اتفاق هاست، حس می کنم که آن امر محال را به چنگ آورده ام. مرگ را وادار کرده ام از فرامتن ها، از تعریف های ازلی و ماورایی، از مفاهیم عمیقی چون هستی وعدم و یا حیات ابدی فاصله بگیرد، نزدیک و دم دست و زمینی شود. مرز انتزاع و واقعیت را بشکند. این جور وقت ها ترسم میریزد. حس کنم انگار از پس همه ی این ها میشود دل بست به رسیدنِ لحظهیِ ناممکنِ «بی مرزی».
- مریم مومنی |
- 0 پیام
امروز صبح هفت یاس سفید رازقی کنار صفحه کلیدم بود. چیده شده در صبح گاه.
به تاریخ سلخ اوت دوهزار و دوازده.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
گفتم اون روز پرنده هه رو نجات دادیم؟ جلسه داشتیم توی دفتر. دیدم داره نوک می زنه به توری پنجره انگار بخواد بیاد تو. نگو می خواسته خبر بده بریم کمکش. پنجره تا سطح زمین حدود یه متر بلکه بیشتر فاصله داره چون دفتر زیرزمینه. گوداله پر از برگهای خشکه. بارون که میاد گاهی فکر می کنم خیلی راحت می تونه گودال رو پر کنه و ما تو زیر زمین خفه شیم. پرنده هه بالهاش رو تکون میداد اما نمی تونست بپره. جفتش هم اومده بود بالا سرش و دوتایی محوطه رو گذاشته بودن رو سرشون بلکه یه نفر به دادشون برسه. یه بالش لنگ میزد انگاری شکسته شده باشه. رفتیم نجاتش دادیم. اول من رفتم تو گودال ولی این انقدر بال بال زد که قلب من و خودش هر دو اومد تو دهنمون. بعد رئیس جان که از من شجاع تره رفت و پرنده هه روگرفت و گذاشت روی زمین.
*
حالا شما میدونید که ما یه پرنده رو نجات دادیم.
ولی چیزی که احتمالن نمی دونید اینه که: این پرنده هه بود که ما رو نجات داد.
و تا وقتی چیزی رو نجات ندین ملتفت نمیشین من چی دارم میگم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
شبیه عکس هایی شده ام از خردسالان چینی در سالن های ورزش که اشک می ریزند ولی میله ی بارفیکس را رها نمی کنند. کلمه ها را می شمرم. روزها می گذرند. هر روز قدمی به جلو و یا چرخش در همان جای پای ایستاده. روندی فرسایشی، کند، اما در مجموع پیشرونده. روزهای ماه اوت را زیر فشار تن و ذهنم له کرده ام. کار، و نوشتن، کار، و نوشتن. کافه ها گاه الهام بخش و انرژی دهنده اند، گاه کلافه کننده و بی در و پیکر. ظهر کافه ای عربی بودم که زیرزمین اش اغلب خلوت و تاریک است. آن قدر شلوغ بود که یک ساعت بیشتر دوام نیاوردم. بعد از ظهر کافه ی همیشگی رفتیم. نیمی از سهم نوشتن روزانه ام را نوشتم و دیگر نتوانستم بمانم. سر و صدا و شلوغی و سرمای مصنوعی دستگاه های تهویه آزاردهنده بود. سوار ملوک شدم و سرش را کج کردم سمت مغازه ای همان اطراف که خرت و پرت های طبیعی می فروشد. روغن اسطوخودوس(؟) خریدم. رویش نوشته: آرامش بخش.
هوا در مرز تاریکی است. چراغ مطالعه روشن است. از پنجره صدای سوسک های ناخنی میآید که لای برگچهی درختان بالهایشان را تق تق به هم میکوبند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
من گیاهی کوچکم
نشسته در گلدان
پشت پنجره اتاق
درخت
فاصله خاک و ابر است
دوست
فاصله خانه و خیابان
در هر شهر
درختانی کاشته ام
دوستانی جا گذاشته ام.
مریم مومنی
مرداد ۱۳۹۱
- مریم مومنی |
- 0 پیام