10 اردیبهشت 1391
در میانه‌ی راه

نارنجی شفق صبح
بر صندلی‌های خالی فرودگاه،
کفش هایم را درمي‌آورم،
خانه ام کجاست؟

اردیبهشت ۱۳۹۱
مریم مومنی

1 اردیبهشت 1391
زیبارویان

در پیاده رو راه می‌رفتم. زیبارویی از روبرو می‌آمد. زیر درختی غرق گل با هم روبرو شدیم. تصمیم سختی بود انتخاب بین دیدن زیبا رویان. سرم را بالا گرفتم. لایه لایه گل سفید ظریف و اندکی درشت تر از شکوفه معمولی بالای سرم بود. می‌دانستم که زیباروی زمینی از کنارم عبور کرده است.

27 فروردین 1391
شکوفه های سیب، نیمکت چوبی

یاد گرفته ام و یا خیال می کنم که یاد گرفته ام چطور عطش ام را بنشانم. خونم از کلمه پر شده است آن قدر که جا برای اکسیژن نمی ماند. می‌نویسم. هر شب می‌نویسم. کلمه ها شکل سازنده ای ندارند اما نوشتن مثل اهدای خون شده است برایم. نه برای حیات بخشیدن به دیگری که دیگری ای وجود ندارد جز خویشتن. برای این که سالم بمانم باید کمی از این کلمات جاری در رگانم را بیرون بریزم. شاید بعدتر شکل بهتری به خود گرفتند. اما این شب های بی تاب بهاری نوشتن آرام بخش روانم است: شکوفه های سیب. نیمکت چوبی. گربه ای نظاره گر ما که سراپا گوش بودیم امشب.

26 فروردین 1391
عصر بهاری

پنیر و زیتون
گل های روی میز
در مهمانی دخترانه

فروردین ۱۳۹۱
مریم مومنی

21 فروردین 1391
بستنی‌فروشی

آدم باید عصر یکشنبه دفتر دستکش را جمع کند برود توی بستنی فروشی بنشیند. مردم را ببیند که بستنی می‌خورند، بچه های کوچک را ببیند که با عشق قاشق‌شان بستنی‌شان را می‌مکند، پیرتر ها را ببیند که محترمانه مزه های مختلف سفارش می‌دهند. بستنی فروشی حتا اگر موزیک یکنواخت کانتری هم گذاشته باشد که یک گاوچرانی صدای گربه در بیاورد و هی نق بزند و نق بزند و یکنواخت و موزون و پشت سر هم نق بزند باز می ارزد به دیدن لحظه شادمانه ورود دختر دو سه ساله چینی با پدرش و ذوق بی حد و حصر دخترک که در سنگین ورودی را باز نگه داشته بود که پدرش وارد شود و برایش بستنی بخرد. و بعد راه برود و مزه بریزد و بستنی بخورد.

20 فروردین 1391
کمبریج، ماساچوست

کمبریج دارد پررنگ تر می‌شود. داریم کشف‌اش می‌کنیم. با دوستان‌مان کافه و رستوران و سینما می‌رویم. در مراسم و سخنرانی ها یکدیگر را می‌بینیم. سوار اتوبوس ها و متروهایش می‌شویم. این طوری است که شهر رفته رفته از آن فضای غریب اولیه خارج می‌شود و مثل حیوان دست آموزی رام و آشنا می‌شود. وقتی شروع به ساختن خاطره بکنی، وقتی فضاها از حالت سه بعدی خارج شوند و بعد زمان یا همان تاریخ هم به این فضای سه بعدی اضافه شود، وقتی کارکنان کافه ای که جمعه ها در آن چای می خوری تو را مثل یک آشنا بشناسند و احوال پرسی گرم کنند و بدانند که چه چیزی را پیش از آن که سفارش دهی برایت بیاورند، وقتی قدمت پیدا کنی حتا اگر چند ماه بیشتر نباشد، خاطره این روزهای گذشته بر در و دیوار خانه ها و خیابان ها و کافه ها بنشیند و در عبور از کنارشان، مقابلشان و قدم زدن در کوچه ها یادشان بیفتی ، یعنی به شهر خو گرفته ای. یعنی قدرتمندتر شده ای. یعنی بی هیچ اتفاق و تغییر بیرونی، احساس امنیت‌ات بیشتر شده است.

18 فروردین 1391
دنیای ما/دنیای آن‌ها

دیشب که خسته به خانه برگشتم و قرار بود تا آخر شب تنها بمانم تصمیم گرفتم چیزی نخوانم و فقط استراحت کنم و فیلم ببینم. بعد متوجه شدم که کابل برق لپ‌تاپ را جا گذاشته ام و این یعنی خبری از فیلم و اینترنت نخواهد بود . یک لیوان چای سفید با طعم لیمو و عسل درست کردم. چند تکه نان خشک (کراکر) و پنیر و کمی شکلات را همراهش کردم و بردم روی میز کنار تخت. تکیه به بالش ها نشستم و یکی دو ساعت کتاب خواندم و چای و نان پنیر خوردم. سکوت خانه و تاریکی شب و مهم تر از همه نداشتن راهی برای ارتباط با دنیای شلوغ مجازی چنان آرامشی را نصیبم کرد که غبطه خوردم به حال آن هایی که امکانش را دارند چند روزی بی دغدغه‌ی هیاهوی بیرون خود را به داخل غاری بکشانند و خلوت کنند.
امروز صبح ایمیلی داشتم از دوست عزیزی که بعد از چند هفته از غار تنهایی اش بیرون آمده بود.خوشحال شدم و گفتم که دلم برایش تنگ شده بود.

*

دیروز نامه بهاره را می‌خواندم. نوشته بود:

“اینجا نداشتن های بزرگی دارد..خیلی بزرگتر از این که ظاهراً به نظر می آید، دلتنگی ها را هم اگر بگذاریم کنار-که البته نمی تواند کنار گذاشته شود.اینجا سر ریز شدن عمرت را می بینی که به خاک می ریزد و فرو می رود..بی آنکه بتوانی در محیطی طبیعی فکر و رشد کنی، تازه اگر همت کنی و کتابخوان باشی و کتاب هم از گذرگاه های تنگِ سانسور به دستت برسد، باز اندیشه ات محک نمی خورد، من گاهی می بینم که تحلیل هایمان از یک خبر معمولی چقدر متوهمانه است یا هراسمان از یک خبر دیگر چقدر بی جا بوده..یاد آن فیلم (Under Ground) می افتم، یک زندگی کامل در آن زیرزمین جریان داشت، تقریباً همه تشریفات زندگی بود، اما پسرکی که از نوزادی تا ازدواج آنجا مانده بود وقتی بیرون آمد و ماه را دید به پدرش گفت:پدر این خورشید است؟!(یا برعکس) و همین طور مبهوت مانده بود..
اینجا هدر رفتِ زندگیمان خیلی زیاد است ، حالا تو بگو با خوشی..از طرفی بر باد رفته هایمان کاملاً مقهور کننده است….”

14 فروردین 1391
نه تصویری، نه پروانه‌ای

ماسه ها برق می‌زنند. انگار کسی رویشان اکلیل پاشیده باشد. دلم می‌خواهد کسی نباشد. بشود کمی دراز کشید روی ماسه های سرد . باد می‌وزد. اقیانوس رنگ همه آب‌های آزاد، آبی عمیقی دارد که سبز و خاکستری نیست. چیزی هست که نباید باشد. خوشی تکمیل نمی شود. پروانه ای روی زمین افتاده. بر می‌دارمش و شن هایش را پاک می‌کنم. رنگ پوستش سیاه است. سیاهی به تدریج رنگ می بازد. از حاشیه به مرکز لایه لایه رنگ می‌نشیند و در مرکز بنفش می‌شود. هر دو کفه به هم چسبیده اند. . متقارن و موزون. حواسم هست که در تمام مسیر این صدف کوچک نشکند. آدم ها می آیند و می روند. در کنار هم راه می رویم. اما با هم نیستیم. خوشی تکمیل نمی‌شود.
شب که به خانه می‌رسم می خواهم عکس ها را ببینم. شاید چیزی ثبت شده باشد که از دیدرس من خارج بوده. شاید نور و رنگ روشن ساحل نگذاشته خوب ببینم. دوربینم را پیدا نمی کنم. زنگ می زنم کافه و توضیح می دهم. دختر پیشخدمت می‌گوید که این‌جاست و نگران نباشم. می‌گویم نگهش دارید تا فردا بیایم سراغش. تشکر می‌کنم.
صبح یادش می افتم. جیب های کاپشنم را می‌گردم. اثری ازصدف نیست. خوشی کوچکی که لحظاتی از دیروز را واقعی کرده بود پر زده و رفته است. حالا نه تصویری دارم نه پروانه کوچکی در دستانم.

8 فروردین 1391
از سرما و شکوفه‌ها

هوا سرد شده. نگران شکوفه ها و گل های درختانم که با سوز زمستانی بریزند. یکی دو روز شهر غرق شکوفه شده بود. دارم کتابی می‌خوانم که نویسنده اش همسایه ی ساختمان مجاورمان است.اگر سوالی داشتم می توانم پنجره را باز کنم و از نویسنده سوالم را بپرسم.

پنجه ی نورسته ی هشت پر، سبز و ضعیف و ترد روییده. رنگش کم‌رنگ تر از دیگران است. زیر نور چراغ مطالعه به عنکبوت لرزانی می‌ماند که لای برگ ها خودش را استتار کرده باشد. جنگلی که حرکت می کند، پیش گویی خواهران عجوزه در مکبث محقق می‌شود . شاخه ها جلو می آیند. سپاهیان نزدیک می‌شوند. من در اسکندریه تن به آب سپرده ام. آفتاب بی لکه ابری در آسمان می تابد. شکوفه ها درآمده اند. کافی است پنجره را باز کنم تا خانم نویسنده را ببینم . اسکندریه نیم قرن پیش جای خود را به کوچه های بهاری زمستانی کمبریج می دهد. شب است. باید کتاب را تمام کنم. ماشین می چرخد و می شوید. لیوانی چای می ریزم.

4 فروردین 1391
بهارتان مبارک

گوشه‌ی آپارتمان، بهشت کوچکی ساخته ام برای نوشتن. اما نوشتن از من می گریزد. قصدم این است که امسال بیش از آن‌که بخوانم بنویسم و یا دست کم زمانی که صرف خواندن می‌کنم، همان قدرش را صرف نوشتن کنم.
نوروز اتقاق عجیبی است. یک تصمیم همگانی است که ربطی هم به فصل و گردش زمین و تابش خورشید ندارد. یک قصد است. خواستن شادی در لحظه ای مشخص و عزم به تحقق آن است. در اغلب موارد هم شادی محقق می شود. تصمیم می‌گیریم که در ساعت و دقیقه و ثانیه ای تعیین شده شادمان باشیم و دیگران را شاد کنیم. و این اتفاق می افتد. بی آن که آن بیرون حقیقتن تغییر خاصی رخ داده باشد. نشان می دهد که می توان تغییرات کوچک و بزرگی ایجاد کرد به شرط خواستن. می خواهم امسال تواناتر از قبل باشم. مصمم تر و پی‌گیر تر و پرکارتر. کاش سال خوبی برای همه‌مان باشد و کبوتر صلح با شاخه ی زیتونش بر فراز سرزمین‌مان بال بزند.