22 بهمن 1390
زمستان

به گوشم زمزمه کرد:
در آغوش که بوده‌ای؟
آفتاب بی‌رمق بود.
از پنجره نگاه کردم
روباهی رنگ آتش
در خرمن می‌دوید.

بهمن ۱۳۹۰
مریم مومنی

20 بهمن 1390
الف: شماره ی چهارم

Picture 19.png

هنری میلر: ” مردم می‌خوانند تا سرگرم شوند، تا زمان بگذرد ،‌یا این‌که چیزی بیاموزند. من هرگز برای گذران زمان نمی‌خوانم، هرگز نمی‌خوانم که چیزی بیاموزم. می‌خوانم تا از پوسته‌ام بیرون کشیده شوم، تا نشئه شوم. همیشه به دنبال نویسنده ای هستم که بتواند مرا از پوستم بیرون بکشد.”

………
شماره ی چهارم نشریه‌ی الف منتشر شد و یکی دو هفته ای است که روی پیش‌خوان است. گفت‌وگوی مجله ی پاریس ریویو با هنری میلر به برگردان من و البته مطالب خواندنی دیگرش را از دست ندهید.

از زن بودن

مهمان داشتیم. آقای جوانی هم سن و سال خودمان که برای بار اول می‌دیدمش. وقت خوشی نیامده بود. سرزده در ظهر روز تعطیل. قبل‌ترش هردویمان بیرون بودیم و تازه به خانه رسیده بودیم و بعدترش قرار بود دوباره بروم بیرون. خسته بودم و اندک آرامشی از ساعات محدود روز تعطیل را می‌خواستم. با این‌حال و با وجود خستگی قدمش را روی چشم گذاشتیم. دعوت کردیم تا ناهار هم بماند و پذیرفت. سر میز نشستیم و شروع کردیم به غذا کشیدن و گپ زدن. اما چیزی متفاوت بود. گفت‌و گویمان سه نفره نبود. یعنی مهمان‌مان هر حرفی که می‌زد مخاطبش من نبودم. به صورتم نگاه نمی‌کرد. اگر سوال می‌پرسیدم و یا چیزی می‌گفتم مرد حتا نیم‌درجه هم صورتش یا نگاهش را به سمت من نمی چرخاند. خیلی مستقیم فقط و فقط به حامد نگاه می‌کرد. هرچه می پرسیدم و هر حرفی که می زدم آقای جوان به جای نگاه کردن به من رویش را به حامد می‌کرد و به او پاسخ می‌داد.حتا گاه نمی‌گذاشت حرفم تمام شود. انگار که وجود نداشته باشم. مرد نگاه نمی دزدید آن طور که مذهبی‌ها از شرم و یا عادت و یا هر چیز دیگری به جای چشم های آدم به زمین یا دیوار پشت سر یا گوشه ی سقف خیره شوند. متفاوت بود. سرش را به سمت من نمی چرخاند. احساس می کردم حرف زدنم به وزوز کردن مگسی در گوشش می ماند. صبر کردم. آدم صبوری هستم. حدس می زدم شاید شرم و خجالت است که نمی گذارد به من نگاه کند. اما نبود. چون پسربچه ی کم سن و سالی را که دعوت نکرده بودیم. در موقعیتش بوده اید؟ باید زن باشید تا بفهمید چه می گویم. تحقیر بود. رفتارش تحقیر آمیز بود. خواسته و یا ناخواسته با نادیده گرفتن و ناشنیده گرفتن من تحقیرم می‌کرد. می خواستم یکی دوبار قاشقم را بگذارم توی بشقاب. دست از خوردن بکشم، صاف توی چشم هایش نگاه کنم و بگویم چرا به من نگاه نمی کند؟ چرا حتا تظاهر به گوش دادن و یا شنیدن حرف هایم نمی کند؟ واضح است که نگفتم. به جز این ها دو سه نکته ی آزاردهنده ی دیگر هم بود که خب حس تحقیر ماجرا را تشدید می‌کند. مثلن دو بار در طول حرف هایمان به اشتباه ، تصحیح‌ام کرد. این که می‌گویم به اشتباه برای این‌است که بعدش با وجود اطمینان از درست بودن حرفم رفتم منبع اصلی را آوردم و دیدم که اشتباه از اوست و نه من. و خب البته نخواستم به رویش بیاورم که اشتباه کرده. میدان جنگ که نبود. اما به هر حال نشستن و تحقیر شدن بیشتر را تاب نیاوردم. غذایم را زودتر تمام کردم. بلند شدم و آن‌طر‌ف‌تر پشت میز تحریرم نشستم. حرمت مهمان بودنش را نگه داشتم ودرمقابل رفتار بی ادبانه اش سکوت کردم.
اما خواستم این‌جا بنویسم. شاید روزی روزگاری گذر مجازی‌اش به این جا بخورد و خوب است که این ها را بخواند

15 بهمن 1390
بر مزارع ذرت

دشت خالی از پرندگان،
تنها شاهینی
بر مزارع ذرت
بال گشوده است.

بهمن ۱۳۹۰
مریم مومنی

9 بهمن 1390
جلسه با خود

آدم باید آخر هفته یه وقتی رو اختصاص بده به جلسه با خودش. دوتایی با خودش بشینن سر میز، ببینن هفته ی بعد قراره چی کار کنن. هفته ی قبل کجاها پیش نرفته کارشون و چی کار می تونن بکنن که اوضاع بهتر شه. دونه دونه ی کارهایی که نمی رسن بکنن، مشکلاتی که نشده رسیدگی کنن، آدم هایی که نشده ببینن و خلاصه نواقص رو بریزن رو کاغذ، برنامه ی هفته ی بعد رو بچینن، مهلت های انجام کار ماهانه و سالانه رو نگاه کنن و اگه جایی عقب موندن تنظیم کنن دوباره و زمان بندی ها رو تغییر بدن. خلاصه این جلسه با خود خیلی خوبه. ترجیح اینه که اون موقع دور و بر آدم خلوت باشه. یه فنجون قهوه یا چایی هم ریخته باشه آدم برای خودش. و تقویمش هم باز باشه جلوش. حواسش هم باشه که پروژه های شخصی بلندمدت اش رو هم اون وسط ها جا بده وگرنه این طفلی ها قربانی های اول فوریت و اجبار کارهای دیگه اند.

بعد چند وقت یه آخر هفته ی نسبتن خلوت داشتم و جلسه گذاشتم و برنامه های نو ریختم. چسبید.

ون گوگ جوان

در جلسه ی جمعه آقایی بود که می توانست نقش چهره ی مرد هنرمند در جوانی ون گوگ را بازی کند. همان فرم استخوان بندی تیز گونه ها، همان موهای حنایی رنگ و پیشانی بلند و چشم های آبی. رنگ پیراهن مردانه ی آبی اش هم با رنگ چشم هایش بازی می کرد و به آن ها جلا می بخشید.

8 بهمن 1390
حکایت سوسن شریعتی از پرستو دوکوهکی: نسلی با دستان رو

“این هم نشینی با نوعی از بیست سالگی که پیوند خورده بوده است با بهار مطبوعات و با آن«اول شخص مفردی »که در هزارتوی وبلاگ ها سر زد، برای آدمهایی مثل ما غنیمت است. اول شخصی که طی سالها خود را در میان گذاشت، با دیگری تقسیمش کرد، شفاف و بی رودربایستی و زندگی با دستان رو را تحمیل کرد به آدم های هم نسل من که تقیه «کد اگزیستانسیل »شان بود: زیست در پس پرده، پناه بردن به سمبولیزم، چند لایه و چند پهلو. در سیاست ورزی چنانچه در زندگی، در بروز احساسات شخصی و یا نظرات اجتماعی شان.”

متن کامل را این‌جا بخوانید

27 دی 1390
برای پرستو

از کودکی ام شبی را به خاطر دارم که در سالن نمایش نشسته ایم و منتظریم تئاتر «پرستویی که پرواز نمی‌دانست» اجرا شود. این یکی از خاطرات خیلی دور من است. شاید اولین تجربه‌ی نشستن در جمعی است که قرار است دور هم بودن خود را از یاد ببرند، با هم بودنشان به خودی خود معنایی نداشته باشد، تعاملی بین آدم ها نباشد وهمه تماشاگر اتفاق‌ای باشند که نه در بین خود آن‌ها، بلکه روی صحنه ی نمایش می افتد. من یاد صفحه های کتاب بیفتم که با تصویرپردازی و رنگ آمیزی دو سه رنگی می‌خواست داستان پرستویی را بگوید که هوای کوچ داشت اما نمی‌توانست پرواز کند. صحنه روشن می‌شود. ما در تاریکی نشسته ایم. آدم هایی با لباس های شکل پرنده می‌آیند. ادای بال زدن در می‌آورند. سکو هست. یعنی بلندی.روی بلندی می‌روند، یعنی دارند پرواز می‌کنند. پایین می‌آیند، یعنی روی زمین اند. من کودک انتظار دارم همان شکل های کتاب را ببینم که سه بعدی شده اند ، همان خطوط متصل عجیب شاخه های درخت و بال های پرندگان و ابعاد غریب. شاید کمی متعجب هم می‌شوم که نمایش و بازی می‌تواند فرای تصور من و تصاویر ذهنی ام باشد، می‌تواند معنا را دوباره بیافریند، فضا را طور دیگری خلق کند. کودک را بزرگ کند، وارد جهانی چند معنایی و چند صورت‌ای کند. وارد دنیای بزرگ تر هایی کند که انتزاع را می‌فهمند، نماد را می‌شناسند، خیال را تاب می‌آورند و به آن آگاهی دارند، فاصله ی صندلی‌ نمایش تا صحنه را می‌فهمند، می‌فهمند که جزیی از نمایش نیستند اما خارج از آن هم نیستند. مخاطبش اند. مخاطبی که زندگی جدی آن بیرون سال های جنگ را می‌تواند دمی پشت درهای سالن نمایش بگذارد و در تاریکی، نور متمرکز مصنوعی لامپ های صحنه را ببیند که بر چهره ی پرستو و پرندگان دیگر افتاده است. پرستویی که پرواز نمی‌دانست اما دست آخر همه را شگفت زنده می‌کند و از روی شاخه های درخت بال می‌زند و اوج می‌گیرد. پایان داستان یادم نیست. کتاب کودکی ام را هم سال‌هاست ندارم. اما دلم می‌خواهد همین باشد. همین گونه که در خیالم از کودکی نقش بسته شده، باشد. خیال و واقعیتی که مرزی بینشان نیست.

17 دی 1390
از رویاها

لورا را دیدم. سال‌ها بعد از آن واقعه. مرا نمی‌شناخت. زنده اش کرده بودند اما حافظه اش پاک شده بود. خوشحال بودم که هست، که زنده است، که دو گیسوی بافته ی حنایی رنگ روی شانه هایش می‌درخشید. اما او آدم دیگری بود. هیچ کدام‌مان را نمی‌شناخت. غریبه ای بود در میان ما.

16 دی 1390
در ستایش عصرگاه

کاش می‌شد این انرژی عصرگاهی را که برای من در نقطه ی اوج فعالیت روزانه قرار دارد ذخیره کرد و بعدتر به دل‌خواه استفاده کرد. تاریکی تمرکزم را بالا می‌برد. بدون نیاز به انگیزه‌ی بیرونی همین که چراغ مطالعه روی میزم روشن است و اتاق تاریک، همین که حیات شبانه از روشنی روز و هیاهویش پیشی می‌گیرد و سکوت و رمزآلودی اجازه می‌دهد راحت تر و آزادتر خلق کنم. بی خستگی، بی تلاش مضاعف، بی انتظار بیش از حد از خودم. بودن در لحظه و بیدار بودن تک تک سلول‌های تن و ذهنم، و کتاب‌ها و کلمه هایی که مرا می‌خوانند و مسحور می‌کنند.
و تشک زیتونی رنگ یوگا که جمع شده و لوله شده به دیوار کنار میزم تکیه داده و آماده است تا هر از چندی بازش کنم و جسم و جانم را روح ببخشم. و این گلدان‌های نجیب که پیوندی بین من و طبیعت خارج از تمدن شهری برقرار می‌کنند و جنگلی کوچک در آپارتمان شکل می‌دهند، و این لیوان آب، که آب روشنی است و جرعه جرعه اش پاک می‌کند و می‌رویاند و جاری می‌کند. و نوشتن، نوشتن و به قول دوراس همین و تمام.