29 اسفند 1390
قدم های کوچک

خاک و هوای این سرزمین یک جور موجودی دارد که اسمش حشره‌ی وقت‌خوار است. مثل کرم ابریشم که برگ توت جلویش بگذاری و پلک بزنی می‌بینی تمامش کرده است، حشره‌ی وقت خوار می افتد به جان زمان
سال پربار برایم وقتی است که به همان اندازه که می خوانم، بنویسم. همان قدر که می بینم و می شنوم و تحسین می کنم، خلق کنم و بیافرینم. می دانم که ادعای بزرگی است اما اگر قدمی هم به این تعادل نزدیک تر شوم خوشحال تر خواهم بود. عادت های بزرگ از قدم های کوچک شروع می شوند. از مرتب کردن میز تحریر، از نوشتن نامه ای کوچک، روزی پانزده دقیقه یادداشت نوشتن، برنامه های کوتاه رادیویی، یک مقاله ی خوب خواندن، …

26 اسفند 1390

جنگ
توله ببر وحشی ای بود
درست همسن من
اما این را
کسی به خاطر ندارد
به زودی سی و دو ساله می‌شوم
موهایم را که شانه می‌زنم
لب‌هایم را که سرخ می‌کنم
توله ببر وحشی ای
در آینه
خیره به من می ‌گوید:
من همسن توام
اما این را
کسی به خاطر ندارد
راست می‌گوید
من زنی هشت ساله ام.

اسفند ۱۳۹۰
مریم مومنی

22 اسفند 1390
الف: شماره‌ی پنجم

alef-5.png

ویژه نامه ی نوروز الف که ویژه ی گفت و گوست باید شماره‌ی خواندنی‌ای باشد. برگردان گفت و گویی با ای. ال. دکتروف ، خالق رگتایم و بیلی باتگیت هم سهم من از همکاری با این شماره است. دکتروف از التیامی می‌گوید که نوشتن به همراه دارد.

19 اسفند 1390
گریه نکن خواهرم…

کتاب تمام نشده هنوز. نمی‌خواهم تمامش کنم. زیر جمله‌هایی که دوست دارم خط می‌کشم. چرا؟ نمی‌دانم. انگار با این کار به جمله ها مدال داده باشم. رویشان نشان می‌زنم. خوانش بعدی ای در کار نیست. می‌دانم وقت نمی‌شود. آن‌قدر نخوانده در صف هست که به بازخوانی ها نمی‌رسد. شاید برای زندگی بعدی ام کنار می‌گذارمشان. وقتی تازه چند روز است که مرده ام و منتظرم کتابخانه ام با همه ی کتاب‌هایش سوار بر کامیون‌های بال‌دار از زمین به آسمان برسد. کارگرهای بال‌دار پیاده اش کنند و برایم دوباره سوارش کنند. چایشان را بخورند و دستمزدشان را بگیرند و بروند. چیدنشان کار خودم است. حافظه ام هم دوباره نو شده و هر چه بخوانم جدید و تازه خواهد بود. شاید آن موقع هم زیر بعضی جمله ها خط بکشم. داشتم فکر می‌کردم خوب است یک پرنده ای در خانه باشد و هر از چندی بخواند. حتا در خیالم هم راضی نمی‌شوم به قفس. سرم را تکان می دهم تا فقس خیالی بشکند. پرنده روی دسته ی مبل می‌نشیند. بعد پر می‌زند و می رود روی یخچال. بعد شیشه ها را می‌بیند و آسمان را و فکر می‌کند آزاد است که پر بکشد و روی درخت بنشیند. سر راهش بامبی به شیشه ها می خورد و می افتد. پرنده ی زندانی نخواستم اصلن. بهار که بشود کم کم سر و کله ی خودشان پیدا می‌شود. می‌آیند روی درخت روبرو می نشینند. چند بار عکسشان را گرفته ام. تمام شاخه هایش را پر می‌کنند. بعد به یکباره همه شان بلند می‌شوند و می روند روی بام خانه ی روبرو. یا چرخ می زنند در آسمان. خوب که حواسم را پرت کردند غیبشان می زند. کتاب را می گفتم که تمام نشده هنوز. با این وضع نمی دانم سر کلاس رفتنم معنی دارد یا نه نمی توانم از فیلم یک ساعت آخر بگذرم. هفته ی پیش زن مصری، در سکویی گوشه ی خیابان با گروهش آواز می‌خواند. محجبه، با لباسی آبی رنگ و گشاد که تا روی پایش آمده بود و روسری سفید که سفت بسته بود. به این فکر می‌کنم که زن سرزمین من کی آوازش را می‌خواند؟ یاد دختر جوان ایرلندی افتادم در سرمای زمستانی کنج کوچه ای ایستاده بود و بی هیچ سازی ترانه ای می خواند. آوازهایش بخار می‌شد و مثل نور زمستانی سرما را می شکست.
عصر، صدای افتادن درختی تنومند را شنیدم که بشارت داده بود «در خانه‌ام درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرم و بسیار درختان در سرزمینم». امروز هشتم مارس بود. تا بهار چیزی نمانده است.

17 اسفند 1390
مرد نابینا و کودکش

صبح در سرمای منفی ده درجه که به سمت ایستگاه اتوبوس می‌رفتم مرد نابینایی را دیدم که با عصای سفید رنگ خود در پیاده‌رو راهش را پیدا می‌کرد و جلو می‌رفت. خانمی با کالسکه، و مردی آسیایی تبار که با سگش می‌دویدند به همراه من، هر سه ایستادیم و به مرد نگاه کردیم. باورمان نمی‌شد که مرد نابینا کودکی را هم به آغوشش بسته باشد.

9 اسفند 1390
گپی کوتاه با هشام مطر

11e7b1matar.jpg

هشام مطر که ۱۹۷۰ در نیویورک متولد شد، کودکی اش را در طرابلس پایتخت لیبی و پس از فرار خانواده اش از دست معمر قذافی در قاهره گذرانده است. پدر مطر که از مخالفین بود بعدتر در قاهره ربوده شد و دیگر از او خبری نشد. در ۱۹۸۶ مطر به لندن رفت، شروع به تحصیل در رشته ی معماری کرد و نوشتن را آغاز کرد. اولین رمان او، «در کشور مردان» نامزد جایزه ی بوکر سال ۲۰۰۶ شد. رمان دوم او «کالبدشناسی ناپدید شدن» که در ۲۰۱۱ منتشر شد از تجربه ی مطر از فقدان پدرش می‌گوید.

خواننده‌ی تمام عیارتان کیست؟
هیچ‌وقت این طوری فکر نمی‌کنم. در نهایت برای خودم و آنهایی که دوستشان دارم می‌نویسم.

در حال حاضر چه کتاب‌هایی روی پاتختی‌تان هستند؟
«دوستانم» اثر امانوئل بوو، «شش یادداشت برای هزاره‌ی بعدی» اثر ایتالو کالوینو، «یک فکر آنی آزادی‌بخش» اثر کیل اسکیلدسن.

چه کتابی زندگی‌تان را تغییر داده است؟
هر کتابی که برایم مهم بوده است. یکی از اولین هایش هزار و یک‌شب است.

روال روزمره ی نوشتن‌تان چگونه است؟
بیدار می‌شوم، دوش می‌گیرم، اصلاح می‌کنم، لباس می‌پوشم و روانه ی کافه‌ی آن‌طرف پارک می‌شوم. وقتی که برمی‌گردم هم ادامه می‌دهم تا وقتی که زمان خوردن شود. اگر چیزی برای نوشتن نداشته باشم چیزهایی که روز قبل نوشته ام را رونویسی می‌کنم.

کجا بهتر می‌نویسید؟
در خانه،‌ رو به پنجره.

خوشحال‌ترین ایامتان؟
وقتی پسربچه ای در طرابلس بودم:‌دریا،‌موسیقی، بی‌شمار بچه‌های فامیل، دختر زیبایی در خانه ی همسایه، وقتی پدرم تصمیم گرفت که هشت ساله که بشوم وقتش است رانندگی یاد بگیرم، روزی که کشف کردم جزیره ها مثل بیسکوییت روی فنجان چای شناور نیستند و درواقع کوه‌هایی هستند که نوکشان از آب بیرون زده است.

کدام شخصیت ادبی از همه بیشتر شبیهتان است؟
نژدانف در «خاک بکر» اثر تورگنیف که بین خلق و خوی رمانتیک و فوریت زمان گرفتار مانده است.

از کدام نویسنده ‌ها تاثیر گرفته اید؟
تورگنیف، کامو، پروست و شکسپیر را تحسین می‌کنم،‌اما از هنرمندان و آهنگ‌سازها درباره‌ی نوشتن بسیار آموختم.

تغذیه ی موقع نوشتن‌تان چیست؟
فهوه و سیگار. اما دومی را دیگر بی‌خیالش شده ام که البته حس و حال اولی را هم از بین برد. بحران عمیق.

اگرتوی آسانسور گیر کردید دلتان می‌خواهد چه کسی با شما باشد؟
گرتا گاربو

از چه می ترسید؟
از آسانسور.

چه چیزی شب‌ها بیدار نگهتان می‌دارد؟
دوربودن از عزیزانم.

چه زمانی بیش از همیشه احساس آزادی دارید؟
وقتی با همسرم در دریای مدیترانه شنا می‌کنیم.

چطور تمدد اعصاب می‌کنید؟
با دیدن فیلم‌های قدیمی ایتالیایی.

بهترین نصیحتی که از پدر و یا مادرتان شنیدید؟
از مادرم :«به قلبت گوش بده». از پدرم: «بهترین چیز زمان، طول آن است.»

اگر بتوانید صاحب نقاشی‌ای شوید، کدام را انتخاب می‌کنید؟
«زن جوانی نشسته در ویرجینال» و «زن جوانی ایستاده در ویرجینال» هر دو اثر ورمیر. هر دو را به دیوار روبروی تختم آویزان می‌کنم.

مکان موردت علاقه‌تان در دنیا کجاست؟
یک صندلی خوب در سالن کنسرت وقتی ارکستر دارد با هیجان می‌نوازد.

…………………..
اصل گفت‌و گو به انگلیسی از اینجا

4 اسفند 1390
:(

چند روزه که صدای دویدن موش ها تو راهروهای فلزی هواکش نمیاد. و خب من نگرانشونم.

2 اسفند 1390
رویا

رویا نیمه تمام است
مثل آن نیمه‌ شب کودکی
کنار دریاچه به خواب رفتم
و فردا صبح
عقرب
که بوی دلهره‌ی شهر
و دود ماشین
می‌خواهم
از گزند عقربه‌ها
بگریزم
فرودگاه مهرآباد

رویا نیمه تمام است
هواپیما ها روی زمین
بال نمی‌زد

آسمان بسته بود
بچه را بغل کردیم
و بازگشتیم
هواپیماهای بی بال و پر
برزمین نشسته بودند
زمین می‌لرزید
اسفند شصت و شش
بوی بهار نمی‌داد
بچه اما
در رویایش
شکوفه می‌چید

بچه رویا می دید
کفش‌هایم را درآوردم
در سرزمین مقدس

جنگ
توله ببر وحشی ای بود
درست همسن من
اما این را
کسی به خاطر ندارد
به زودی سی و دو ساله می‌شوم
موهایم را که شانه می‌زنم
لب‌هایم را که سرخ می‌کنم
دندان‌هایم را که مسواک می‌زنم،
توله ببر وحشی ای
در آینه
به من خیره می‌شود
و می‌گوید:
من همسن توام
اما این را
کسی به خاطر ندارد
.راست می‌گوید
من زنی هشت ساله ام.

27 بهمن 1390
از روزمره

درد گلدانی را که هر روز یک برگش زرد می‌شد فهمیدم. صبح سر صبحانه گفت: گلدونه چه سرحال شده. انبه هایی که بریده بودم ترش مانده بودند و نرسیده. دیروز آن خانم آسیایی دنبالمان کرد که بپرسد چرا از این نان ها برداشتیم. یک بار جلوی قفسه ی نان بهش توضیح داده بودم که مزه اش باب دهان‌مان است. دوباره روبروی راهرو کاهوها و برگ‌چه های سالاد خفتم کرد که چرا از این نان ها زیاد برداشته اید. خنده ام گرفته بود. همان توضیح را تکرار کردم. این سوپرمارکتی که قیمتش هم به نسبت مناسب تر از بقیه است یک جور بازار رقابت بین ملیت هاست. مردم چشم‌شان به سبد هم است. حواسشان علاوه بر خرید مایحتاج خودشان به مایحجتاج دیگران هم هست. یک جوری بامزه است. آخرش هم آن بیرون در سرما منتظر تاکسی ای که خبر کرده ایم می‌شویم باز قانون جنگل حاکم می‌شود. زن و مرد سیاهپوست دفعه ی پیش داد و قال راه انداختند که تاکسی آن ها را سوار شدیم. این بار یک عده ی دیگری تاکسی ما را سوار شدند. معلوم هم نیست کدام تاکسی مال چه کسی است. راننده می‌آید. خوشش بیاید سوار می‌کند، خوشش نیاید می‌گوید نه این آدرس نبوده. شاید هم سیستم‌اش جور دیگری است. نمی‌دانم. تیم فنی ساختمان سه نفرند که گاهی لوله کش و تعمیرکار ماشین لباس شویی هم به‌شان اضافه می‌شود. روزهایی که خانه باشم سر و صدای رفت و آمدشان و حرف زدنشان به زبان روسی و یا یک زبان اسلاوی خیلی شبیه به روسی در راهروها بلند است. امروز ظهر قبل از این که از خانه بیرون بروم پای این متن نشسته بودم. این البته نه. این. بعد صدای یک مرغ دریایی می‌آمد. خیلی عجیب و غیر منتظره. این‌جا فاصله اش با دریا زیاد است و حدس زدم لابد مرغ راه گم کرده و گرسنه هم بوده و سرمای ساحل را هم طاقت نمی آورده. بعد یاد دوستانم افتادم که نمی‌دانم آن جا چطور تاب سرما می‌آورند. معلوم است کجا را می‌گویم. ظهر داشتم مصاحبه ای با وائل غنیم را می‌شنیدم.

26 بهمن 1390
آن روح بهارانت کو؟

بیست و پنجم بهمن ماه نود. تمام روز نیم‌مصرعی که دوستی روی دیوار خانه اش نوشته بود در سرم می‌چرخید.
نوشته بود:
“شهر خاموش من…”