1 مرداد 1391
نوشته در غبار زمان

نوشته ای که غبار زمان می خورد را می توان به راحتی پیرایش کرد. چه رازی است؟ نمی دانم. متنی نوشته ام که چند ماه از آن گذشته است. هنگام نوشتنش، چند روز بعدش و حتا چند هفته بعدترش متن برایم تر و تازه بود بی هیچ نیاز به افزودن و کم و کاست. امروز که بعد از چند ماه می‌خوانمش فاصله های معنایی و شکاف های گسسته اش عمیق تر معلوم است. می‌توانم آن ها را با کلمات و جمله های توضیح دهنده پر کنم. مثل یک آدم غریبه می‌بینمش از من جدا شده است و راهش را دارد طی می‌کند. تصویری شده است در آینه. چیزی که می‌شود تصحیح‌اش کرد. نویسنده زمان نیاز دارد که خواننده ‌ی خوب متن هایش هم بشود. خواننده ای که نگاه تیزبینی دارد. نقد می کند و می‌تراشد و صیقل می‌دهد.

22 تیر 1391
جشن مورچگان

تک دانه ‌های رقصان برنج:
جشن مورچگان
بر دیوار

مریم مومنی
تیر ۹۱

21 تیر 1391
قیمت خاطرات

اداره‌ی پست اتریش از ما خواسته قیمت وسایل دو سه جعبه ای‌ را که شش ماه پیش به دستمان نرسانده برایشان فهرست کنیم.
به نظر شما به طور مثال برای عکسی که در کودکی از پدربزرگم گرفتم و دیگر نه پدربزرگم را دارم و نه کودکی ام را و نه آن دوربین باریک مستطیل شکل را که پدربزرگ جلویش ژست سلام نظامی بگیرد و لبخند بزند و آفتاب بخورد توی پیشانی بلندش و صورتش را کمی کج کند، برای آن عکس از دست رفته چه قیمتی بگذارم؟
برای تمام خاطرات و اشیایی که یادگاری های زندگی‌ام بودند چه قیمتی بگذارم؟

11 تیر 1391
در زندگی زخم هایی هست که…

از نشستن پشت میز که خسته شدم یک ساعت دوچرخه سواری کردم. قبل از راه افتادن به نقشه پیشنهادی گوگل نگاه نکردم و گوگل انتقامش را ازم گرفت. گم شدم و سر از کوچه های ناشناس در آوردم و آخر سر هم مسیر پرسرعت ماشین رو کنار رودخانه. کلاه ایمنی به سرم بود و زیر آفتاب شر شر عرق می‌ریختم. حتا یکی از پنجره ماشین سرش بیرون آورد و گفت این جا راه دوچرخه رو نیست و اشاره کرد بروم آن طرف رودخانه که خب نرفتم. بالاخره سوپرمارکت مورد نظر را پیدا کردم و پنیر و نان و بادام بوداده و گیلاس سرخ خریدم. کوله خالی ام پر شد. بعد، رکاب زنان آمدم خونه. پشت لباسم خیس شده بود از عرق. کیف کردم. یاد دورانی افتادم که با افتخار فکر می کردم عرق نمی کنم و بعدتر که فهمیدم بدن آدم هر چه ناورزیده تر باشه و کمتر اهل ورزش، کمتر هم عرق می‌کند و این جای تاسف دارد نه افتخار.

زیر دوش به زخم های کوچک ساق هایم فکر می کردم که در بالا و پایین بردن دوچرخه گاهی نصیبم می شود.
هر زخم موهبتی است بهشتی: یادآور این که هستم، و در حرکت‌ام.

2 تیر 1391
از دفترهای سپید بی گناهی

“شروع که کردم هوا تاریک بود و حالا روشن شده. نوشتن اگر از تاریکی نرسانَدَت به روشنایی، به چه درد می‌خورد؟”
اواخر بهار، شاید اوایل تابستان

28 خرداد 1391
حال خوب

حال خوب بی دلیل. نفحه ی عصر تابستان.

24 خرداد 1391
ثبت یا مرثیه؟

ثبت کردن اتفاقات، نوشتن از وقایع با جزییات، مستند کردن، مرتب کردن و طبقه بندی کردن داده ها از آن روزها، امید بخشی، آگاه کردن، خواندن اتفاقات مشابه،‌خواندن تاریخ، شاید بهتر از مرثیه خوانی در سالگرد ها باشد.

23 خرداد 1391
روال روزمره

بازگشت به روال روزمره ام را دارم جشن می‌گیرم. آرامش‌ام برگشته است. نظم کارهایم بهتر شده است. بر وسوسه ها بیشتر می توانم غلبه کنم. به شدت افسوس می خورم از وقتی که تلف کرده ام. از بدن و ذهنی که به موقع اش با من راه نیامده اند. افسار بدنم را دوباره دست گرفته ام: ورزش و تغذیه دل‌خواه خودم بدون این ‌که کسی مجبورم کند وعده غذایی اضافه ای بخورم. سفر این ها را به هم می‌ریزد. الان حواسم دوباره جمع شده. به کارهایی که باید انجام دهم فکر می کنم. به این که چطور بهره ام را بالا ببرم بدون این که به جان و روانم آسیب بزنم. بلندپروازی های ذهنم بهم انرژی می دهند. ایده های پژوهشی ام را یادداشت می کنم. گروه های مطالعاتی راه می‌اندازم تا خیالم راحت شود یک چیزهایی را حتمن بخوانم. ترسم از متنی که سه ماه است کنار گذاشته ام ریخته و دارم بر می گردم رویش کار کنم. یک پنجم راه را رفته ام. باید باقی را ذره ذره بسازم.
هوا مرطوب و گرم است. بعد از ناهار قصد دارم بروم یک کافه خنک و تا دیر وقت درس بخوانم.

13 خرداد 1391
پاره نوشته- بهار ۱۹۲۲

“نوشتن به من تن در نمی‌دهد. به همین خاطر نقشه پژوهش‌های خودزندگینامه نویسانه. نه زندگی‌نامه، بلکه پژوهش و کشف تا حد امکان اجزای کوچک سازنده. بعد می‌خواهم خودم را از آن‌ها بسازم، مثل کسی که خانه اش ناامن است و می‌خواهد در کنار آن خانه ای امن بسازد، احتمالا با مصالح خانه‌ی قدیمی. اما بدی‌اش این است که وسط ساختن توانایی‌اش تمام شود و حالا به جای خانه‌ای گرچه ناامن اما کامل، یک خانه‌ی نیمه‌ویران و یک خانه‌ی نیمه تمام دارد، یعنی هیچی ندارد. نتیجه اش دیوانگی است، یعنی چیزی مثل رقص قزاق‌ها بین دو خانه، در حالی که قزاق با پاشنه‌ی چکمه آن‌قدر به زمین می‌کوبد و خاک بیرون می‌ریزد تا گورش در زیر آن ساخته شود.”

فرانتس کافکا- از نوشتن- صفحه۲۰۱
گردآورندگان: اریش هلا و یوآخیم بویگ
ترجمه ناصر غیاثی
نشر ثالث

6 خرداد 1391
حاشیه یا مرکز؟

گاهی در عکس های قدیمی به ناگاه چهره ای را پیدا می‌کنم که بی آن‌که قصد عکاس باشد به دوربین خیره شده است. رهگذری در پس زمینه، عابری کنجکاو، یا تصویر چهره ای در بوم نقاشی که زینت دیوار است.این چهره‌ها حضوری کم رنگ دارند و در نگاه اول که هیچ شاید تا چندین و چند سال اصلن دیده نشوند. اما بعد که عکس تاریخش کمی طولانی شود آن‌چه در مرکز است به حاشیه می رود و حاشیه جای اصل را می‌گیرد. رهگذران و عابران و پرتره های نقاشی به همان اندازه سوژه های انتخاب شده عکاس حساس می‌شوند و مانند کسانی که سال ها خاموش مانده اند تا روزی که نوبت‌شان می‌رسد بتوانند اسرار مگو بگویند لایه هایی از واقعیت را فاش می‌کنند که هرگز به آن نیندیشیده ایم. چیزی از دوردست ها. اتفاقی در حاشیه. تذهیبی که پرجلا تر از متن می درخشد. حاشیه ای که خود متن شده است.