دلم میخواست یه عروسی خوبان میساختم. نسخه ۱۳۹۱. بعد اون جایی که حاجی بلند گو دستش میگرفت تو عروسی میگفت:
اونایی که دوست و خونوادهاشون تو دنیا پخش نشدن…خوش اومدن
اونایی که مهاجرت تیکه پاره اشون نکرده… خوش اومدن
اونایی که آشنا و همسایه تو زندون ندارن…خوش اومدن
اونایی که هنوز خودشون و دور و بریهاشون سالمن…خوش اومدن
اونایی که هنوز فقر کمرشون رو تا نکرده…خوش اومدن
بعد این لیست انقدر طولانی میشه که تا آخر فیلم حاجی فقط داره اینا رو میشمره. عروس هم داره رو بالکن گریه میکنه با حاجی.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
“تحریم یه اسم شیک واسه جنگه
واردات داروهای بیماریهای خاص به خاطر تحریمها قطع یا کم شده. مواد اولیهی خیلی از داروها هم دیگر نمیرسد. دارویی که قبلا میشد راحت و ارزان (البته به نسبت شرایط حالا) تهیه کرد، حالا با قیمت خیلی بالا و با سختی گیر میآید یا اصلا گیر نمیآید. کسی را میشناسم که چندروز یکبار باید برای خرید آمپول چهارمیلیون تومان پول بدهد و با وجود این ممکن است یک هفته بگذرد و آمپول به دستش نرسد. با وجود تحریمها، بیمارها خیلی زود به خط فقر میرسند، خیلی دیرتر درمان میشوند، خیلی زودتر میمیرند.
تحریم احتمالن برای ما در گران شدن جنسها خلاصه میشود، ولی دارد جان آدمهای زیادی را میگیرد. در جنگ و حملهی مسلحانه اگر یکنفر بمیرد، مردنش مهم است، تبدیل به خبر میشود، دربارهاش موضعگیری میکنند، اما الان معلوم نیست چقدر آدم بر اثر تحریمها مردهاند، جان سپردهاند، کشته شدهاند. جنگ کشتار پرسر و صداست و تحریم کشتار بیصدا. انگار برای جنگی که دارد اتفاق میافتد صداخفهکن گذاشته باشند. برای ما که هنوز گرفتار بیماریهای خاص نشدهایم نه، اما برای آنها که گرفتارند شاید تحریم بیرحمانهتر از جنگ باشد چون با مشکلشان تنها ماندهاند، چون مشکلشان شخصی است، چون نشانی ازشان توی خبرها و تحلیلها و بیانیههای حقوق بشری نیست.
میخواهند اختلافات را مسالمتآمیز حل کنند. مسالمتآمیز یعنی آدمها بمیرند و صدایش درنیاید. دردآور است که جماعتی با تحریم موافقند. چون در ظاهر قرار است به حکومت فشار بیاورد، سکوت کردهاند و فکر میکنند اگر علیه کارهای آمریکا و غرب موضع بگیرند، دارند به جمهوری اسلامی حال میدهند. وقایع را برای خودشان ساده کردهاند: “دشمن دشمنم، دوستم است”، نه به دلیل فکر میکنند و نه به نتیجه.
شاید بشود بهجای بهتزده نگاه کردن، کاری کرد. مثلن در خارج از ایران آدمها را جمع کرد جلوی دفتر سازمان ملل، سازمانهای حقوق بشری و اعتراض کرد، از وضعیت بیمارهایی که تحریم دارد جانشان را میگیرد به خبرگزاریهای بزرگ گزارش داد، آدمهای اسم و رسمدار را با خود همراه کرد، کمپین یک میلیون امضا، ده میلیون امضا برای پایان دادن به تحریم دارو راه انداخت. (واردات دارو را تحریم نکردهاند اما با تحریم بانکها و ناممکن شدن نقل و انتقال پول خرید دارو هم سخت یا غیرممکن شده.)
”
مرضیه رسولی
اصل مطلب را اینجا از بخوانید
http://3rouzpish.blogspot.com/2012/10/blog-post_20.html
—-
نمیدونم چه بلایی سرموویبل تایپ اومده که دیگه نمیتونم چیزی رو هایپرلینک کنم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
برای اولین بار کلاه ایمنی دوچرخهسواریام به دردم خورد. داشتم سربالاییمون رو رکاب میزدم که یکیاز این میوههای پاییزی از بالا تق خورد بهش. حدس میزنم بلوط بود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
هندونه ها رو دست به دست پرت میکردیم تو ماشین. مثل توپ های بادکنکی خیلی اسلوموشن حرکت میکردند. هیچ کدومشون نمی افتاد زمین. من هم نشسته بودم تو ماشین و داشتم آدم ها رو میدیدم و هم خودم یکی از آدم ها بودم. ایران بود. داشتم جمع میکردم که برگردم این طرف. همون لحظههای آخر پر از دلخوشی و دلتنگی و اظطراب. نمیخواستم تموم شه. بیدارم کرد. پنجرههای بخار گرفته رو از پشت حصیر میدیدم. صبح سرد. صبحونه رو برام آورد تو تخت. بعد هم خودم را کشوندم پشت میز که شروع کنم به نوشتن.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
انتزاع یعنی در دام متن افتادن. تاب انتزاع ندارم ولی چاره ای هم نیست. برگ ها و آدم ها آن بیرون دارند جیغ میکشند. من گوشهایم را با دو دستم گرفته ام و به کلمه هایم نگاه میکنم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
ذهنم که قفل میکند باید یک کاری کنم که نتیجه اش را همان موقع بتوانم ببینم. سرخ شدن پیازها و تکه های سیر و بادمجان و گوجه و معجون شگفت انگیزی که جلوی چشمم حاضر میشود یعنی یک چیزی دارد جلو میرود. هر چند که آن چیز متنام نباشد و ذهنم نباشد. گاهی مچ خودم را میگیرم که دارم مثلن کاسهی روشویی حمام را با ابر جادویی میسابم و برق میاندازم. همهی این ها مقدمه یا اسباب نوشتن اند. مثل تسبیح انداختن و طناب زدن و دویدن. مثل هر کار دیگری که ذهن بسته را جور دیگری به کار میاندازد و تمرکزی میطلبد متفاوت از تمرکز پیش بردن جدال های منطقی و بحث های علمی.
یک زمانی با خودم فکر میکردم موقع شنا کردن وطول استخر را رفتن به کلمه های تازه ای که یاد میگیرم فکر کنم. عجیب نبود که از بین آن همه کلمه که خارج از آب میتوانستم روی کاغذ فهرست کنم تنها یک کلمه در سرم تکرار میشد: delirious. بعدتر با خودم عهد کردم که ذهنم خالی خالی باشد. خالی از هر چیزی بودن و تمرکز بر بدن خیس و تعلیق و بالا و پایین رفتن اش در سیال و نفس کشیدن و تکرار منظم ومتوالی حرکت هایی ویژه مثل تکان دادن بازوها و پا زدن و جلو رفتن. و بعد تکرار دورها در هر رفت و برگشت آن قدر که بدنم خسته شود و یا وقتای که معلوم کرده ام تمام شود.
احتیاج دارم به این جور فاصله گرفتن ها، به نوشتن همین کلمات، به حرف زدن در آینه های مجازی با خویشتن مجازی ام.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
آن اتاق کوچک کنار مکتب خانه که پر از آواز پرندگان محبوس بود و صدای تراشیدن چوب ساز که همراهش میشد را به خاطر میآورم. آن بعداز ظهرهای خیابان بهار که ساز را دستم میگرفتم که قبلترش در تاکسی بین دو پایم جا داده بودم و چمدان سیاه جمع و جورش مرتب گوشه ای نشسته بود تا هنگام پیاده شدن و بعد قدم زدن تا پله های مکتبخانه و طبقه ها را بالا رفتن و راه پله ای که به آن اتاق ختم میشد. و پول هایم را که جمع میکردم برای خریدن سازی که صاحبش موافقت کرده بود قسطی پرداخت کنم و میخواستم بعد از مدت ها چیز درست و حسابیای دست بگیرم. و بعد گوشه ها و نغمه ها و نواها و رِنگ ها که پشت سر هم میآموختم و استاد عزیزی که دوست و معلم خوبی بود و مشوق آن یکی دو سال. چه قدر شد؟ یادم نیست.
چند شب پیش خواب میدیدم سازم را که سپرده بودم دوستی برایم نگه دارد زیر دست و پا افتاده و دارد خاک میخورد. برش داشتم. خاکش را گرفتم و با خودم آوردمش.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
خانم محترمی در دههی چهلسالگی اش که به تازگی از ایران آمده بود از ما پرسید: با سی ساله شدنتان چطور کنار آمدید؟ و تاکید کرد روی سی سالگی انگار یک جور بلا و یا بیماری هولناک باشد. من و دوستم نگاهی به هم انداختیم هر دو متعجب و محترمانه لبخند زدیم و تصحیح کردیم که مگر سی سالگی چه فرقی با چند سال قبل و یا بعدش دارد؟
خانم محترم دیگری را دیدیم چندی پیش در یک مهمانی دوستانه. لباس هایی پوشیده بود که به او نمیآمد. مدل مو و آرایشش به طور مصنوعیای در تلاش برای بیست سال جوان تر نشان دادنش بود. بیش از همه رقصید و داوطلب آواز خواندن بود قبل از اینکه کسی دعوتش کند. همه این ها هم خوب و شجاعانه بود و هم نامتناسب و غلیظ. یک جور ناهماهنگی در مجموعهی رفتاروتوانایی جسمیاش بود که توی ذوق میزد. دارم به این فکر میکنم که جنس هر دوی این رفتارها یک چیز است: عدم اعتماد به خویشتن واقعی و بیزاری از سن و سال طبیعی. زنی با وجود توانایی بالا در حسرت روزگاری است که به خیال او از دست رفته و دیگری خود را به آب و آتش میزند تا سن و سال واقعیاش را دیگران نبینند چون احتمالن به زعم او میانسالی را باید زیر آرایشی غلیظ پوشاند تا به چشم کسی نیاید.
اضافه کنید به این ها جمله ی کلیشه ای «خانمها سنو سالشان را نمیگویند». که البته تعجبی نیست که آن را بیشتر از زنان شنیده باشم. زنانی که ناآگاهانه در بازی سنتی و مردسالارانهی «من تنها تا بیست و پنج سالگی جذاب هستم» شرکت میکنند و بیآن که بدانند برای خود «تاریخ مصرف» تعیین میکنند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
اضطراب روزهای پیش از جنگ. خانم آ از یک قاره ی دیگر پیغام فرستاده که همسایه شان گفته حتمن جنگ میشود. داشتم حاضر می شدم که بروم سر کار که پیغامش را دیدم و قلبم ریخت پایین. انگار که آقای همسایه وحی منزل را نازل کرده باشد. برایش نوشتم که جنگ نمی شود چون خود بهتر می دانند که کسی برایشان نمی جنگد و جنگ قبل از هر چیزی یعنی نابودی خودشان.
قلبم می زند. دوستی را از راه دور تسلی میدهم و می گویم برای اتفاقی که هنوز نیفتاده و معلوم نیست اصلن بیفتد یا نه نباید غصه خورد.
کاری از دست ما برنمی آید جز امید به این که عاقل باشند و کوتاه بیایند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
همان یک دم آفتاب کم جانی که روی آجرهای دیوار و صورتهایمان افتاده بود بی دریغ، و فنجان های قهوه به دست نشسته در شیب ملایم خیابان و کافه ی سخاوتمندی که هنوز میز و صندلی هایش را بیرون می چیند و سایه های غالب و ممتد عصرگاه که ساختمان ها و درخت ها کف خیابان می اندازند می شود آخرین خاطره های تابستان امسال و امیدها و شادابی های بودن در کنار یکدیگر و دلهره های گاه و بیگاهاش.
زنگ زدم تهران. روز اول دانشگاه رفتن میم کوچک بود که دیگر برای خودش مردی شده. خسته از راه رسیده و خوابیده بود و نشد حرف بزنیم. سراغ ماهی های ریز بابا را گرفتم که گفت جز دوتایشان باقی مرده اند و البته خوش خبر هم بود: که بخش کوچکی از طلبشان را گرفته اند و حقوق معوقهی بچه ها را تا اردیبهشت داده. یعنی تازه دو ماه اول سال. گفتم پس نفس راحتی بکش فعلن. گفت آره نفس راحتی می کشم. و اضافه کرد: البته تا فردا. مامان خانه نبود. با زیز حرف زدم و صدای خنده اش یادم انداخت چقدر دلم برایش و برای همهشان…
پاییز فصل دلتنگی است و پرکاری. زیبایی برگ ریزانش را سرمای کم کم رو به فزونیاش جبران می کند. نمیشود با تن و جان به استقبالش رفت. باید گوشه ای بنشینی به نظاره. پوشیده در چند لایه لباس و لابد با لیوانی نوشیدنی گرم. و بعد کتاب های نخوانده و متن هایی که در انتظار نوشته شدن ردیف شده اند و کارهای دیگر که حجمشان به یک باره چند برابر می شود آن قدر که برای انجام همه شان باید روزها را خط بکشی و جدول بندی کنی و جیره های روزانه معین کنی. و شب ها که قد کشیده اند و بلند شده اند و پنجره هایی که دیگر نمی شود با خیال راحت بازشان کرد تا نسیمی در خانه جولان دهد و کم تر شدن آدم های خرامان که از زیر پنجره مان عبور می کردند و گاه و بی گاه صدای بلند حرف زدنشان در شب های گرم ژوئیه و اوت از خواب بیخوابمان میکرد. و مردمی که از میهمانی های تابستان و سفرها و شبروی ها به خانه هایشان بازگشته اند. کتاب می خوانند زیر نور چراغ مطالعه و یا پشت کامپیوترهایشان نشسته اند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام