.لذت نوشتن وقتی نوشته و متن در خوانده شدن جرقه بزنند و نوشته های دیگری را بیافرینند دوچندان میشود. فرید هم دربارهی کوئنتین کامپسن نوشته است.
خواندنش را از دست ندهید.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بر بند رخت حیاط پشتی
آرزوهایمان تاب میخورند
رنگ و رو رفته
کوتاه شده
مندرس
دی ۱۳۹۰
مریم مومنی
- مریم مومنی |
- 0 پیام
woman reading.jpg
امروز نقش این زن را دیدم که خودش را میخواند. یاد این نوشته ام افتادم.
چقدر به چیزی که میخواستم بگویم شبیه است.
—–
عکس از اینجاست.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
Libraries are like hospitals. They cure people. Their doors should be open to us always. It always makes me sad to see them closed.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
لینک دانلود مقالهی «آگاهی از خویشتن» مربوط به این پست برای دوستانی که خواسته بودند :
آگاهی از خویشتن
- مریم مومنی |
- 0 پیام
در تمام عکسهایی که از عکسها میگیرم آنچه بیش از همه نمایان است، تصویر خودم است. خودم را در شهر میبینم. خودم را در چهره ها میبینم. خودم را در سیاه و سفید زمان گذشته میبینم. در لحظههای توقف تاریخ میبینم. نگاهم را دستگیر میکنم. چشمانم را میبینم که به من خیره شده اند. کسی آن بیرون به من خیره میشود که با خودم یکی است.شکل بیرونی من است. با دوربین جهان بیرون را ثبت میکنم و جهان بیرون بیش از هر چیزی «من» را منعکس میکند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
مدام به خودم یاد آوری میکنم که زمانی را که صرف بطالت میکنم زمانی است که صرف کارهای جالبتری مثل خواندن و آموختن و خلق کردن نمیکنم. ده دقیقه چرخیدن در اینترنت یعنی ده دقیقه ای که از مطالعه ی کتابی، ورق زدن مجله ای درست و حسابی، ونوشتن اثری دزدیده ام. نهیبش را باید چند سال پیش میزدم و جدی میگرفتم ولی خب آدم انگار وقتی سنش زیادتر میشود قدر زمان باقی مانده را بیشتر میداند. زمانی که میتواند به شکل مفیدتری(که تعریف شخصی برای هر کس دارد) سپری شود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بیلی گفت باباش تو جنگ کره جنگیده سال ها پیش. نگاش کردم. آستین کتش رو از شونه در آورد تا نشون بده روی بازوی پیراهنش چی نوشته. گفت بخون. گفتم چی رو؟ چیزی معلوم نیست. آرنجش رو خم کرد و نیمه ی کت رو در آورد. گفت حالا بخون. نوشته بود بیلی. گفت من همون روزی به دنیا اومدم که اینا رفتن کره ی ماه. اون ها صبحش پا گذاشتن، من شبش به دنیا اومدم. شایدم برعکس. گفتم هم سن بابای من هستی. هم سن نبود. چند سالی بزرگتر بود. اما دلم میخواست بگم یاد بابا افتادم و دلم تنگ شده براش. بیلی گفت این روزا مردم حوصله ندارن تو ایستگاه اتوبوس گپ بزنن با هم. گفتم آره. و نگاه کردم ببینم اتوبوس اومد یا نه. گفت منتظر دوستشه که کارمند اداره ی پسته و به زودی بازنشست میشه ولی دلش نمیخواد بازنشست شه منتها بهش گفتن نمی تونی بارهای سنگین رو جابه جا کنی و باید نیروی جوون تر بیان. گفت امروز تولد خانومه است. میخوان برن دوتایی جشن بگیرن.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
دو سه روز است که پشت میز نشستن را شروع کرده ام. طولانی. با وقفه های کم. جیغ شانه هایم در آمده ولی. ورزش و یوگای وسط روز هم می کنم اما حریف وضع غیر ارگونومیک لپتاپ نمی شوم. امروز رفتم یک بالابر لپتاپ سفارش دادم آنلاین. طوری که صفحه اش بیاید جلوی چشم و گردن آدم تمام مدت پایین نباشد. یک چیزی که سی سالگی به من آموخت این بود که باید هوای بدنم را داشته باشم. مثل یک راننده ی تاکسی که قدر ماشین اش را میداند و تر و خشکاش می کند و حواسش به تنظیم مکانیکی و فنی اش است من هم باید مراقب بدنم باشم. بدنم در سی سالگی مرئی شد. یعنی آمد توی چشمم. قبلاش نمیدیدمش. قبلاش اگر شب زنده داری میکردم و تا دم صبح نمیخوابیدم فردایش بدنم انتقام نمیگرفت. الان میگیرد. الان جلوی چشمم می ایستد و میگوید باید به من برسی. مراقبم باشی. باید ازم کار بکشی تا سالم بمانم. ورزش مرتب، میوه و سبزیجات و آب به مقدار فراوان، و چیزهای دیگر که میدانید. تا حدی که دست من است باید مراقبش باشم. آن قسمتی هم که به ژن ها و حادثه و بیماری بر میگردد و دست من نیست را کاری ندارم. اما باقی اش را میتوانم مراقبت کنم. یک دشک سبز زیتونی مخصوص یوگا خریدم و رویش صبحها و گاهی عصر ها یوگا میکنم. این یکی را از خواهرم ایده گرفتم. بعد از سه سال همدیگر را دیدیم. آنقدر خوب بود این دیدن دوباره و کشف آدم جدیدی که در او متولد شده بود و در کنار آن آدم قبلی قدم بر می داشت و زندگی میکرد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
وسایلمان را ده دوازده جعبه کردیم و فرستادیم آمریکا. وسایل که میگویم یعنی یک سری کتاب که اغلب مرجعاند و عصای دست آدم. چند تا کتاب شعر و لغت و نقد و نظریه هم بینشان هست. مهم ها را آوردیم. و یک سری کتاب مربوط به پایان نامهی من. داخل این بسته ها چیزهای دیگری هم بود. چیزهایی که هرگز به دستمان نرسیدند و مسوول پست اسپرینگفیلد که خانوم اداره ی پست فکر میکند یکی از بسته هایمان اول آنجا رفته معتقد است که اگر چیزی گم شده بهتر از دنبالش نگردیم چون به جایی نمیرسیم. دو تا جعبه به طور کامل گم شدند. یکی شان بعد از پیگیری رسیدش آمد که بیایید تحویل بگیرید. رفتیم توی صف ایستادیم و جنازه ی سبک اش را تحویلمان دادند. توی جعبه ای که قرار بود هشت کیلو چیز باشد به جز پلاستیک های توپی توپی چیزی نبود. تلفن و ایمیل هم به جایی نرساندمان. چیزهایی که گم کردیم و یا ازمان دزدیدند به قرار زیرند:
– گلیم با طرح ماهی، رنگ های طبیعی ،که با مامان از بازار تهران خریدیم
– آلبوم عکس اوایل ازدواج و زندگی در خانه ی تجریش
– یک قاب عکس که عکسش را زیز گرفته بود از کوچه های پر از برگ خانهی شهرک و دوتایی رفتیم قابش را سفارش دادیم
– یک گربه ی چینی که لباس گلدار تنش بود و محصول شهر کوچکی در آلمان بود و خانهی قبلی روی تلویزیون گذاشته بودمش.
– یک عروسک کوچک فلزی با کلاه بوقی سبز و لبخندی به پهنای وجودش و بالهای فلزی که از بازارچه ی کریسمس همان سالهای اول وین خریده بودم.
– یک سری بشقاب میناکاری شدهدر سه اندازه ی بزرگ و کوچک و متوسط که شورا برایمان آورده بود
– عروسک الفی اتکینز که به یاد هادی از موزه ی کودکان استکهلم خریدم که بعدها عکسش را برایش بفرستم چون من را که میدید یاد الفی می افتاد و من هم الفی را که میدیدم یاد او می افتادم.
– مجموعه ای از سی دی ها و فیلم های ایرانی از آرامش در حضور دیگران گرفته تا یک اتفاق ساده و باشو غریبه ای کوچک و شب بهرام بیضایی و …
– یکی دو عدد دفتر شعر ها و یادداشتهایم
– یک دست قاشق چنگال با قابلیت آویزان شدن از یک پایه ی کوچک، از آخرین یادگاری های باقیمانده ی خرید عروسی
– جغد فلزی که چشمهای تا به تایی داشت و توی سرش که می زدی صدای هوهوی جغد می داد واین این آخری طاها اینها برایمان آورده بودند
– تمام کارت پستال هایی که طی این چند سال دوستانم از جاهای مختلف برایم فرستاده بودند به علاوه ی تمام کارت پستال هایی که از هر شهری که رفته بودم خریده بودم. همه ی همهشان
…
باز هم هست.
هر روز یکی
- مریم مومنی |
- 0 پیام