سه قسمت کردن دو پرس غذای آماده، سه قسمت کردن دو بطری کوچک آب پرتقال طبیعی و تازه، خنکی کوهستانی اول پاییز، بالکن اداره ي خلوت شب تعطیل، گپ زدن شبانه در پسزمینهی ماشین ها و قطارها، و در راه برگشت آوای محزون و آزادی بخش بوییکا، بانوی آزادی.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
فیلم مستندی می بینیم از آدم هایی که کمابیش از دور و نزدیک میشناسیم. این آدم ها لحظهای از زندگی خود را جلوی دوربین بازی میکنند. فرض بگیرید هنرمندان ایرانی خارج از ایران جلوی دوربین میآیند و از احساسشان نسبت به وطن میگویند. روایت کارگردان ما را تحت تاثیر قرار می دهد. کنار هم گذاشتن احساس نوستالژیک به ایام گذشته، به جغرافیای زادگاه و خانهی پدری/مادری و حسرت از جا به جایی خودخواسته یا به اجبار و پشیمانی و افسوس در پسزمینه ی زمستانی و آسمان تیره و درختان خشک به کمک هم میآیند تا سردی شدت گیرد. خانه ها سردند. آدم ها تنها قدم میزنند ، تنها زندگی میکنند و تنها کار میکنند. کارگاه آهنگری هنرمند میشود سلول زندان و موش، همدم هنرمند. خانه ی آهنگساز نشانی از زندگی ندارد و دیوارها سفید و خلوت اند. آهنگساز را میبینیم که در کوچه تنها راه میرود و بعد از دلتنگی اش میگوید. این ها چیزهایی است که میبینیم. فیلم مستند اما میتوانست جور دیگری هم ساخته شود. حتا در فصل دیگری مثلن تابستان فیلم برداری شود وقتی رنگ و نشاط از در و دیوار میبارد و طبیعت سرسبز و زنده است. می شد لحظه های دیگری از زندگی هنرمندان را نشانمان دهد. به طور مثال جمع شدن در یک رستوران ایرانی(یا غیر ایرانی) و شادمانی محفلی. چیزی که اطمینان داریم اتفاق می افتد. اما روایت کارگردان و انتخاب او برگزیدن لحظه های تنهایی است و البته انتخاب هر فرد انتخاب اوست و نه همهی واقعیت بلکه تنها بخشی از آن است. این آگاهی به ساختگی بودن و فردی بودن(انتخاب و گزینش سابجکتیو لحظه ها و تدوین و موسیقی و …) فیلم به ویژه فیلم مستند که ادعایش تطابق با واقعیت است را اگر نداشته باشیم داستان کارگردان را راحت میپذیریم. و اگر داشته بشیم و آگاه باشیم تاثر پذیریمان کمتر میشود. و آن وقت احتمال میدهیم که به فرض، دلتنگی، تنها بخشی از زندگی هنرمند خارج نشین است و نه همهی آن.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
می نویسم
«امید»
مثل کفشدوزکی کهنه کار
که نیکبختی را
دور چراغ
طواف میدهد
شهریور ۱۳۹۰
مریم مومنی
- مریم مومنی |
- 0 پیام
مقاله ای که سال گذشته به انگلیسی نوشته بودم را به بهانه ای دارم به فارسی ترجمه میکنم و مثل آن بنده خدا به وجد آمده ام از دقت و هوشمندی و عمق مطلب. به پرنده ای میمانم که یادش رفته باشد پرواز بلد است و عکس پرواز خودش را می بیند و متعجب میشود. اثر هواست یا شهر یا مردم نمی دانم. مملکت کوهستانی اتریش برای من حکم خانه ی پدربزرگی منظم، سختگیر و سنتی را دارد که نمیتوانی در خانه اش راحت باشی. مدام باید حواست باشد که خطا نکنی و رسم خانه را بر هم نزنی. خلاقیت را ارج نمی نهند و خطایت را زیر ذره بین بزرگ می کند و نشانت می دهد و هیچ وقت از تو راضی نیست. لطف پدرسالارانه هم دارد البته، اما باید اسیر سنتاش بمانی تا بتوانی دوام بیاوری. ایرلند که بودم با وجود سختی های خاص خود احساس میکردم آزادم و می توانم بیافرینم. استادها ذهن را پرواز میدادند بدون هشدار و اخطار بی دلیل، تشویق می کردند که ردی از خودت و خلاقیتت را ببینند. و اگر میدیدند قدر میدانستند. پریشب خواب یکی از استادهای سخت گیر اتریشی ام را دیدم. پیرمرد با آن همه دبدبه و کبکبه اش در بستر بیماری افتاده بود و من هنوز از او می ترسیدم. سنگینی تاریخ یکنواخت این جا روی شانه هایم است. گه گاهی که نسیمی میوزد هم از نبوغ قدیمی هایش به وجد میآیم. پدربزرگ روزهای خوب هم داشته که ما فقط شنیده ایم و شاهدش نبوده ایم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
چیزی تکرار شده است. چیزی که در اولین برخورد با آن از دیدن یا شنیدنش لذت برده ایم و یا به فکر فرو رفته ایم و خلاصه رویمان اثر گذاشته است. بعد آدم هایی می آیند و می روند و آن قدر تکرارش می کنند که دیگر خسته می شویم. مطلب برایمان تازگی ندارد. رفتار مشابه هزاران نفر آزردهمان میکند. کلیشه ها شکل میگیرند و بارها و بارها بازتولید میشوند. از دستشان خلاصی نیست. از تکرار که به ستوه میآییم یادمان میرود آن لذت اولیه ی شناخت را. لذتی که اگر هزاران بار تکثیر نمی شد به همان شدت خود باقی مانده بود. این وسط تقصیر کسی نیست. این که دیگران دیرتر از ما آن را کشف کرده اند به ما برتری و حق مالکیت نمی دهد
- مریم مومنی |
- 0 پیام
” یک واقعهی بسیار مهم: از کنار یک کشتی که همان مسیر ما را میپیماید رد میشویم. سلامهایی که دو کشتی به هم میکنند و سه غرش حیوانی ماقبل تاریخیِ عظیم، و دست تکان دادن مسافران گمشده در دریا و هشیار نسبت به حضور هر انسان دیگر و جدایی علاج ناپذیر بر پهنهی آبهای بدخواهِ سبز، همهی اینها اندکی بر دل آدم سنگینی میکند. پس از آن برای مدتی طولانی به دریا خیره میمانم، آکنده از یک احساس هیجان غریب و خوب. پس از شام به دماغهی کشتی میروم. مهاجران آکاردئون میزنند و میرقصند، در تاریکی شبی که گرما چنان زیاد میشود که انگار روز است.”
آلبرکامو- یادداشت ها- جلد چهارم- ترجمه ی خشایار دیهیمی
- مریم مومنی |
- 0 پیام
از ملاقات پدربزرگ در بیمارستان بر میگشتیم. سینما شهر قصه، فیلم «شهرموشها» را آورده بود و تعریفش را شنیده بودم. اینکه شهر قصه سر راهمان بود یا قرار بود خاطره ی جدی بیمارستان با تفریحی کودکانه تر گرما بگیرد، نمی دانم. چیزی که یادم است چهارراه سفید و نور ملایم کودکی است که در خاطراتم تهران دههی شصت را مثل عکس های همان دوره کمی بعدازظهری در خاطرم حک کرده است. یادم است مدرسه ی موشهای تلویزیون نهایت خوشحالی و شادی و خنده بود. هر قسمتش کوتاه و موجز بود و تا می آمد مزه اش به دهانمان بنشیند تمام می شد و ته مزهی آن تا قسمت بعد زیر زبانمان می ماند. قرار بود فیلم سینمایی آن لذت را برایم طولانی تر کند. تفاوتی که آن موقع سینما با تلویزیون برایم داشت همین طولانی تر بودن زمان لذت بود. و خب فیلم مدرسه ی موشها با چیزی که فکر می کردم ببینم خیلی بیگانه بود. گربه ی سیاهی به داستان اضافه شده بود که در برنامهی تلویزیونی وجود نداشت و سایه ی خطر و مرگ و اضطرابی وحشتناک را به مجموعه ای که قرار بود رنگی و بذله گو باشد اضافه کرده بود. لذت دوچندان که نشده بود هیچ، که کوتاهتر و تلخ تر هم شده بود. به یادمان می آورد که زاده ی اضطراب جهانیم و این جا تهران دهه ی شصت است و آژیر قرمز و بمبهای سرزده در کمین …امروز از فیلم تنها آن گربه ی سیاه بزرگ را به یاد دارم. نارنجی و کپل و گوش دراز و عینکی و آقا معلم که مثل پدربزرگ عینک کائوچویی میزد در همان برنامه ی تلویزیونی ماندند و بیرون نیامدند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
“گاهی، دیروقت در شبهای جشن، الکل، رقص و بی خیالی محض همه، که خیلی زود به نوعی خستگی شادمانه منجر میشد، در آن اوج خستگی، دست کم برای لحظه ای تصور میکردم که سرانجام پی به راز انسانها برده ام و روزی توان بازگوکردنش را خواهم داشت.
ولی خستگی محو می شود و راز هم به همراهش.”
آلبرکامو- یادداشت ها- جلد سوم- ترجمه ی شهلا خسروشاهی
- مریم مومنی |
- 0 پیام
دور و برم را خلوت می کنم. برای شروع کار باید میز خلوت باشد تا ذهن، افسارگسیختگی نکند و آرام بگیرد. مدادرنگی ها و روان نویسها وسوسه ی رنگ اند که بدون آن ها زندگی ممکن نیست. آنها سر جایشان خواهند ماند. آدم ها را باید پنهان کرد. امکان پذیر نیست. پس باید به خانه پناه برد. زیر صدف حلزون. در کافه هم باید صدفم را روی سرم بکشم و گوشه ای جمع شوم. اما این ها نامرئی است. مثل شیشه ای که جلوی این متن کشیده ام تا کسی صدای تایپ کردن را نشنود. اما متن خوانده خواهد شد.
*
چند روز پیش مردی از ما گدایی موسیقی میکرد. آهنگ می خواهم آقا، آهنگ می خواهم خانم. ممکن است دستگاهم را پر کنید؟ ترانه هایم تمام شده. مسافرم. از کجا می آیی؟ من ساکن جهانم. شما چطور؟ یونانی نیستید؟ نه. ایرانی ایم. ترانهی فارسی به دردت می خورد؟ نه نه. یک چیز عامه پسند می خواهم. باران می بارید. شب بود. تلاش کردیم خوشحالش کنیم. دلمان برایش سوخت. امروز می گوید که باز آمده همان جا و از مردم گدایی موسیقی می کند. مثل همان گدایی که یک بار حرفش را باور کرده اید و کمک اش کرده اید به خیال این که فرد درمانده ایاست و گدایی شغلش نیست و کمی بعد دوباره همان حوالی دیده ایدش که درخواست مشابهی از غریبه ای داشته،فهمیده اید که سرتان کلاه رفته و چشم در چشم شده اید و گدا نگاه دزدیده، مرد نگاه دزدیده بود. انگار می شناسد و نمی شناسد. می بیند و انکار می کند. مرد نخواسته بود به جا بیاورد.
پنهان شده بود. زیر نگاه آشنایی که او را شناخته بود شولای نامرئی به دوش کشیده و گم شده بود.
*
امروز باران نمی بارد. دارم ذهنم را منظم میکنم. وحشت از کار بزرگ گلویم را گرفته بود و رها نمیکرد. کمکم کرد فاصله بگیرم و هر چه خوانده ام را خلاصه روی کاغذ بیاورم. قول داده ام تا شب جمع و جور کنم و به سرانجامی ابتدایی برسانمش. درخت بزرگ شده و شاخ و برگش رشد کرده. هرس می خواهد.
*
نوشتن از ضعف ها وقتی مجاز است که قله را فتح کرده باشی. تا پیش از آن ننویس. نگذار ضعف با نوشته شدن خود را تثیبت و تقویت کند. نگذار جان بگیرد. بعدتر همیشه وقت هست برای این که برگردی و ببینی چطور به آن غلبه کرده ای. از آن چه انجام داده ای بنویس. از آن چه در سر داری.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
Picture 25.png
در روسیهی دههی بیست، ادبیات تازهای ظهور کرد که درخشان، گستاخ، سرزنده و تجربهگر بود و از ادبیات پیشین روسیه بهخصوص کمدی گوگول و روانشناسی داستایفسکی کمک گرفته بود، اما در عین حال خارج از وقایع فاجعهآمیز روسیهی انقلابی برخاسته بود….
– بخشی از مقاله ی «ایروینگ هاو» درباره ی «میخائیل بولگاکف» به ترجمه ی من
باقی را در نشریه ی الف بخوانید.
- مریم مومنی |
- 0 پیام