20 آذر 1390
سایه‌ها و هراس‌ها

شب است. نور چراغ ماشین از خیابان بالایی می افتد توی شیشه ی پنجره. شیشه بخار کرده است. سایه ی درخت را مثل نمایش های ژاپنی سایه بازی روی شیشه می رقصاند. زمان و مکان از یادم می رود. دخترک کنار دیوار نشسته و با نور شمع و انگشتان کوچک‌اش سایه درست می کند. کله ی گرگ روی دیوار می‌افتد. یکی دیگر هم از آن طرف می‌آید. گرگ ها آماده اند تا چراغ خانه خاموش می شود از راه می رسند. خاموشی معلوم نیست تا کی طول بکشد. جنگ، از سینه ی این سرزمین نور می مکد. تاریکی و خاموشی و شب های سکوت و انفجار های مهیب. یک روز باید راه بیفتم و تمام آن‌ها که موشک‌باران تهران را در تهران ماندند پیدا کنم و دور هم جمع‌شان کنم. مهاجرت تلخ تر است یا ماندن ؟

18 آذر 1390
از شهر و قاره ی جدید

کمبریج برای من یعنی داستان های جومپا لاهیری. میدان سنترال، ساختمان های آجری، آرامشی در دل توفان. یعنی گوشه ی دنجی در شلوغی شهری بزرگ‌تر که آن‌سوی رودخانه بال گسترانده. هنوز لب رودخانه نرفته ایم. هوا خوب است. زمستانی که قرار است ترسناک باشد هنوز آن طور که باید نیامده. آفتاب و آسمان پهناور روی آجرهای قرمز می افتند و درخت ها و پیچک ها و چمن های گاه هنوز سبز و کاج ها و افراها که دیگر برگ هایشان ریخته و پیاده روهای معوج و موج دار اما هم‌چنان آجر فرش. خانه مان چند قدمی هاروارد است و البته هنوز نتوانسته ام وارد محوطه ی دانشگاه بشوم. اشغال‌گران وال استریت شعبه ی این شهر گویا مدتی در هاروارد بست نشسته بودند و از آن موقع پلیس کارت دانشجویی از ملت می بیند برای ورود. بساطشان هم گویی جمع شده. نیویورک رفتم بین‌شان قدم زدم و عکس گرفتم. روز خوبی بود. هوا سرد نشده بود و آدم ها با تی شرت های رنگی معترض بحث می کردند و خلاقانه به وضع سیاسی/اقتصادی موجود اعتراض می‌کردند. یک ماه بعدش درست وسط شهر بوستون در منطقه ی تجاری شهر چادرهایشان را دیدم. هوا خیلی سردتر بود و فضا خالی تر. یکی برای جمعیتی خیالی گیتار می زد. رفتم و دقایقی تنها تماشاچی برنامه اش شدم. پسر جوانی آن طرف تر صندلی اش را گذاشته بود سینه ی آفتاب و کتاب می‌خواند. بی توجه به هیاهوی شلوغ شهر و ماشین ها. آدم ها این جا بیشتر کتاب می خوانند. بیشتر از هر جای دیگری که دیده ام. کتاب ها را هم اغلب می شناسم و از دیدن جلدشان خوشحال می شوم. خوشحال از این بابت که این کتاب‌ها خوانده می شوند. این جا از ژانر استفان کینگ و کتاب های جنایی و وحشت‌ناک و یا علمی تخیلی خبری نیست آن طور که در وین دست مردم می دیدم. کتاب الکترونیکی هم خیلی باب تر است به نسبت.

باید تا آخر ژانویه پایان نامه را تمام کنم و وقت کمی باقی مانده. دو سه ماهی را این وسط به خاطر جابه جایی قاره ای از دست دادم. باید جبرانش کنم. ساختمان روبرو کنار پنجره‌ی طبقه ی بالاتر یک نفر مثل من پشت میزش نشسته و درس می خواند. خسته که می شوم نگاهی به پنجره ی دختر می اندازم و انگیزه می گیرم برای ادامه دادن.

9 آذر 1390
آگاهی از خویشتن

Picture 34.png

نشریه ی الف که همین روزها باید شماره ی سومش روی دکه بیاید در شماره ی دوم خود مقاله ای از من با موضوع آگاهی از خویشتن منتشر کرد که چون اطلاعات دیجیتالش دیر به دستم رسید نشد زودتر از این خبر بدهم. مقاله به بررسی موضوع خودآگاهی در فصل دوم رمان خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر می پردازد که از زبان کوئنتین کامپسن روایت می‌شود.

پ.ن:
صدای طبل جنگ را می شنوم. مضطرب و مبهوت و وحشت‌زده از آن ها که عاشق خرابی و ویران کردن‌اند به کتاب ها پناه می برم. شاید خواندن آرامم کند.
————–
مقاله را می‌توانید از اینجا
دانلود کنید

29 آبان 1390
بنویس

اگر ننویسم وجود ندارم.
نوشتم که یادم بماند.

21 آبان 1390
مهاجرت

قاره ی جدید، کشور جدید، شهر جدید. آدمی که تازه مهاجرت کرده مثل نوزادی است که تازه به دنیا آمده. اولین چیزی که سراغ می‌گیرد غذا و مایحتاج اولیه ی زنده ماندن است. سوپرمارکت محله را پیدا کند،‌ببیند نان اینجا به مذاقش خوش می‌آید یا نه، آبش طعم املاح می‌دهد یا خوب است، بعد کم کم آدم های دور و بر وارد می‌شوند. مرد همسایه با نگاه کنجکاوش در اتاق زباله، مسوول ساختمان و جلسه ی معارفه، اولین سری رخت چرک شستن ها در زیرزمین، اولین جاروبرقی کشیدن خانه، چند عدد ظرف و قاشق چنگال کمتر از انگشتان یک دست. بعد صداها می‌آیند. صدای پای همسایه ها در راهرو، زنگ در آپارتمان، سوتک مرموز یکی از وسایل برقی، سر و صدای شهر و خیابانی که هنوز ناآشناست. کم کم که بزرگ شود یاد می گیرد راه برود و از خانه فاصله بگیرد. مجسمه ی دختر رقصنده را کنار کلیسا می‌بیند. دانشجوها را در لباس های پاییزی‌شان می‌بیند. خانه های قدیمی را می‌بیند که در درخت و گیاه و برگ غرقه شده اند و جزیی از آن شده اند. خیابان اصلی را گز می کند. داروخانه ی محل را می‌شناسد. از مغازه ی هندی سر چهارراه ترشی انبه می‌خرد. کتاب فروشی ها را کشف می کند که بوی کاغذ کهنه و رطوبت می دهند. کافه های شلوغ، خطوط رنگی مترو،…

14 آبان 1390
از خوشی ها و حسرت ها- ۲

“سال هزار و سیصد و پنجاه بود، کمی پیش‌تر، یا کمی بعدتر. یکی دو سالی بود که سهراب شهید ثالث از فرنگ آمده بود و از دیوار تا سقف زیرزمین منزلش را روزنامه چسبانده بود و معتکف همانجا مانده بود. چنان مردم‌گریزی بود که حد نداشت. می‌توانست شبانه‌روزهای متعددی را در یک وجب جا سر کند، به یک نقطه خیره شود و ساعت‌ها فکر کند(بعدها بارها از خودم پرسیدم که چنان منزوی مردم‌گریزی چگونه می‌توانست آن نگاه تیز و نافذ و کاونده و آن قلب مهربانی را که برای همه‌ی درمانده ها سخت می‌تپید، نیز، به همراه داشته باشد؟ و ندانستم و در نیافتم).
فرانسه و آلمانی را به راحتی فارسی صحبت می‌کرد، کتاب خوانده بود و جهاندیده. از کودکی تا به آخر ایام تحصیلش در فرانسه و آلمان، رنجور شکست‌های پیاپی مانده بود. داغ زخم و سل و معده‌ی جراحی شده را بر جانش داشت. شکاک بود و دیرجوش و دیرباور. به سختی راه به رفاقت می‌داد و بیشتر دوست داشت مراقبش باشند، تر و خشکش کنند و پای صحبت‌هایش بنشینند و بیم‌ها و امیدهایش را تایید کنند. وقتی که می‌رنجید- و چه زود و زیاد هم می‌رنجید- مثل خارپشت منقبض می‌شد و روزگاری باید می‌گذشت تا روی خوشش نمایان شود.”

از خوشی ها و حسرت ها- برگزیده گفتارها و گفت و گوها- آیدین آغداشلو

12 آبان 1390
از خوشی ها و حسرت ها

“به قول مولف گلستان هنر:« یاقوت مستعصمی… روی متقال بعلبکی «کاف»ی مسطح نوشته بود که فی‌الواقع حمل بر سحر و اعجاز می‌توانست نمود». و همین یاقوت، وقتی هولاکوی مغول بغداد را تصرف کرد، پناه به بالای مناره‌ای برد و «یکی از یاران و شاگردان او به بالا آمد و گفت چه نشسته ‌ای که لشگر مغول بغداد را قتل و غارت کرد و تمام شهر خراب شد. یاقوت گفت غم نیست که «کاف»ی نوشته‌ام که به تمام عالم می‌ارزد». و راست می‌گفت که گاه همینطور نوشته است.”

– از خوشی ها و حسرت‌ها- برگزیده‌ی گفتارها و گفت‌و گوها – آیدین آغداشلو

8 آبان 1390
آن روز پاییزی

تصویر آن روز پاییزی طولانی و خیابان فرعی مطولی که پیچ می‌خورد و بالا می‌رفت. رفتیم و در دامنه‌ی کوه کنج کافه‌ای نشستیم و سایه بود و بافت چوب جنگلی میز و صندلی‌ها شهر را پشت در نشانده بود و رهایمان کرده بود در خیالی طبیعی آمیخته به بوی قهوه‌ی تازه دم و همهمه‌ی جوان آدم‌ها. تصویر آن روز گاهی از سایه روشن برگ های گذشته عبور می کند و چشمانم را پر می‌کند. کوه دامن گسترده بود و در آغوشمان گرفته بود. مثل جوجه هایی نحیف که در آشیان نشسته باشند در دل‌اش نشسته بودیم و از خیال روزهای نیامده سخن می گفتیم. پاییز،‌ فصل زیبایی های گذشته است در جامه ای نو. زمین و درخت‌ها رنگ های آتشین دارند اما گرمایی در میان نیست. برای همین است که به یاد گذشته می افتیم. به یاد چیزی که بوده و دیگر نیست. مثل گرمایی که می بینیم ولی حس‌اش نمی کنیم.

2 آبان 1390
هم‌سفر

بی که بداند
اقیانوس را می‌پیماید
حشره‌‌ی کوچک
بر پنجره‌ی هواپیما

مهر ۱۳۹۰
مریم مومنی

5 مهر 1390
اواخر تابستان

درد را
در کمد لباس
می آویزم
زمان به عقب می‌رود
اواخر تابستان است
آب هنوز جان دارد

شهریور ۱۳۹۰
مریم مومنی