14 مرداد 1390
راستی شما محبوب زیبای مرا ندیده اید؟

روبروی بیمارستان بزرگ شهر یک بادنمای پارچه ای راه راه قرمز و سفید به ستون بلندی وصل است. از این ها که شبیه قیف ته بریده اند و باد که تویشان بپیچد پف می کنند و تکان می خورند. چند روز پیش که سوار بر دوچرخه زیر درخت های حاشیه‌ی خیابان رکاب می زدم دیدم‌اش. از آن بالا که پایین را ببینی موجود زنده ای است این بادنما که اگر پرنده هم پر نزند، در شهر همیشه بادخیز می توانی تکان خوردنش را ببینی و حس کنی خبری هست هنوز. یادم است یک بادنما هم در آشویتز دیدم که جهت باد را نشان می داد.موجود غریبی بود. میان آن همه طعم تلخ مرگ و سکوت و اشباح غمگین یهودیان که سنگینی شان در فضا مانده بود و اسیر سیم خاردارهای اردوگاه شده بودند. نشان فلزی با کوچکترین نسیمی می چرخید و نشانمان می داد باد، در جامه ی همه‌روزی خویش، امروز از کدام سمت می وزد.

13 مرداد 1390
تیز کردن اره

لپ تاپم از بیمارستان برگشت. تو این مدت می خوندم. به زودی باید وارد فاز نوشتن پایان نامه بشم. صفحه کلیدش نرم و چابک شده. اره ی نوشتن رو تیز کردم. عادت سر زدن نامنظم و پیوسته به گودر و فیس بوک هم از سرم افتاده.

4 مرداد 1390
در کتابخانه‌ی ملی

دختر اتریشی میز روبرویی لباس تابستانی ای به تن داشت و پشتش به من بود. پشت شانه ی عریانش یک آفتابگردان بزرگ رنگی به همراه یک عبارت خالکوبی کرده بود. به فارسی نوشته بود:
«خندیدن».

26 تیر 1390
یادداشت‌های آلبرکامو

مه

این غروب‌های الجزیره که زن‌ها بسیار زیبا هستند.
*
سپتامبر

باید زندگی کرد و آفرید. باید تا سرحد اشک زیست-مثل ایستادن در برابر این خانه با سفال‌های گرد بام و پنجره‌های آبی‌اش بر روی تپه ‌ی پوشیده از سرو.
*
دسامبر

مردی که میل به بازیگری دارد همیشه در کنان زنان خوش است. زنان تماشاچیان خوبی هستند.
*
آوریل

فرستادن دو مقاله. کالیگولا. مهم نیست. هنوز پخته نشده. چاپ در الجزیره.
بازگشت به فلسفه و فرهنگ. رها کردن همه چیز دیگر: تز.
یا کنکور زیست‌شانسی
یا هندوچین.
هر روز نوشتن چیزی در این دفترچه. در عرض دو سال نوشتن یک اثر.
*
دسامبر

روی در: «داخل شوید. من خودم را حلق آویز کرده ام.» داخل می‌شوند و می‌بینند راست است.(بمی‌گوید: «من» ولی دیگر «منی» در کار نیست.)
*
در جنگ. کسانی که درباره‌ی میزان خطر در جبهه‌های گوناگون بحث می‌کنند.«جبهه‌ی من از همه خطرناک‌تر بود.» اینان در میان بیچارگی و نکبت عمومی هم دنبال برقرار کردن رتبه و مقام هستند. و بدین‌ترتیب است که خودشان را از این نکبت نجات می‌دهند.
*
در موزه‌های ایتالیا، پرده‌های نقاشی کوچکی هست که در آن ها کشیش جلوی دید زندانی را گرفته تا چوبه‌ی دار را نبیند.
جهش اگزیستانسیالیستی یکی از این پرده‌های کوچک نقاشی است.
*
پاریس. کافه‌های کوچک، ساعت پنج صبح- بخار روی پنجره‌هایشان را گرفته- قهوه‌ی داغ جوش- کسانی که در بازار کار می‌کنند و غذا می‌آورند- گیلاس لیکور کوچک صبح و بعد بوژوله.
*
۱۸ مارس ۱۹۴۱

در بهار، تپه‌های اطراف الجزایر سرشار از گل می‌شوند. و بوی عسل گل‌های زرد خیابان‌ها را پر می‌کند. از نوک درختان عظیم سرو سیاه گل‌های لوبیا و شکوفه‌های زال‌زالک، که شاخه‌هایشان را درون سرو پنهان کرده اند، سرریز کرده است. بادی ملایم، و خلیج عظیم و صاف. هوسی قوی و ساده- و پوچی دست‌کشیدن از همه‌ی این‌ها.
*
باد، یکی از معدود چیزهای پاک این دنیا.

از: جلد اول یادداشت ها- آلبر کامو- ترجمه‌ی خشایار دیهیمی
نشر ماهی

19 تیر 1390
مث ابرای باهار

کفش تنگ که بپوشی
انگشتای پات
می شینن
گریه می کنن
اشک می‌ریزن
اشکاشون جمع می‌شه
تو حوض‌چه‌ای به اسم
تاول.

رقیب یا رفیق

– دارم می‌رم سفر
— وااای خوش به حالت
——————–
– کلاس موسیقی اسم نوشتم
– واای خوش به حالت

===================

– دارم می‌رم سفر
— چه خوب. خوش بگذره بهت
——————–
– کلاس موسیقی اسم نوشتم
– چه هیجان انگیز.

===============

دوست های واقعی ،‌اون هایی که قبل از این که تو رو رقیب خودشون بدونن ،‌دوست و همدل می بینن، دوست‌هایی که شادی و خوش‌حالی‌ات رو می خوان فارغ از این‌که خودشون در چه شرایط روحی ای به سر می برن،‌آدم هایی که میزان خوش‌حال بودن تو رو دائم با میزان خوشحال بودن خودشون تو کفه های ترازو نمی‌ذارن، آدم های خوب و کم‌یاب گروه دوم اند. وقتی از اتفاق خوبی که قراره برات بیفته باهاشون حرف می زنی،‌وقتی از کار هیجان انگیزی که کردی تعریف می کنی براشون، با تو خوشحالی می کنن و دائم به خودشون یادآوری نمی کنن که چرا اون ها تو این موقعیت نیستند و یا نبوده اند.

16 تیر 1390
انتخاب آگاهانه

مجری خطاب به خانمی که به تازگی نام فامیلش را تغییر داده: شما قبلن نام دیگری داشتید
خانم: بله. اما بعد از ازدواجم تصمیم گرفتم فامیلی شوهرم را داشته باشم. چون دوستش دارم و با انتخاب خودم این کار را کرده ام و مگر فمینیسم چیزی جز داشتن حق انتخاب است؟
*

از پاسخی که خانم مصاحبه شونده به مجری داد خوشم آمد(فرضم این بود که راست می گوید و انتخابش تحمیلی نبوده). به تعبیر من فمینیسم خواهان ایجاد شرایط مساوی است برای آن که زنان بتوانند آن چه را خودشان دوست دارند «آگاهانه» «انتخاب» کنند. حداقل، فمینیسمی که من به آن باور دارم و عادلانه است این طور است که آگاهی و انتخاب دو رکن اصلی آن است. آگاهی و دانش برای این که زن بداند چه را قرار است برگزیند و به چه دلیل بر می گزیند و انتخابش چه معنایی دارد. و حق انتخاب یعنی چیزی را جامعه،‌فرهنگ، خانواده، و قانون به او ناعادلانه تحمیل نکند بلکه زن بتواند خودش تصمیم بگیرد و برگزیند.
اگر زنی با توجه به این دو موضوع رفتار کند، یعنی آگاهانه و نیز با دست باز انتخاب کند حتا اگر انتخابش برگزیدن نقش یا رفتاری سنتی باشد به خود اجازه نمی دهم در ذهنم سرزنش‌اش کنم.

14 تیر 1390
هندوانه

برشی هندوانه
به دخترک کولی
سهم ما
از مهرورزی یکشنبه

تیر ۱۳۹۰
مریم مومنی

13 تیر 1390
خواهران روحانی

از شهر آفتابی سوار هواپیما می‌شوم. به نسبت کوچک است و تجربه ی پروازش مشوش کننده. کنارم دو خواهر روحانی نشسته اند. یکی مسن و دیگری جوان. تسبیح چوبی به دست دارند و صلیبی نقره‌ای رنگ بر گردن. نام آن که کنارم نشسته کریستیناست. سر صحبت را باز می‌کنم. خنده رو و معصوم است. روسری خاکستری رنگی موهای طلایی‌اش را پوشانده و دامن بلندی به تن دارد. می‌گوید در کوهستان می تواند دامن نپوشد. کارش کمک کردن به کودکان است. هر نوع کمکی. برای کودکان گیتار می‌زند و آوازهای مذهبی می خواند. می‌پرسم می توانی پیشه‌ات را تغییر دهی؟ اگر روزی دیگر نخواهی همسر مسیح (عبارتی که خودش به کار می‌برد)باشی، می توانی ؟ می گوید سخت است ولی امکان پذیر است. باید پدر مقدس موافقت کند. می‌پرسم پدر مقدس کیست؟ یکی از کشیش های مافوق؟ پاسخ می‌دهد که پاپ است. سفر با حرف زدن کوتاه می‌شود. برایش توضیح می‌دهم که ایرانی ام و این‌جا چه کار می‌کنم. می‌گوید دوستی دارد که کودکش با کودک دیگری دوست است که پدری کویتی دارد. احتمالن نزدیک ترین چیزی بوده که در دنیای اطرافش به دنیای اطراف من وصل می‌شده و می‌توانسته اشتراکی هر چند بسیار کوچک با من پیدا کند. لبخند می‌زنم. کریستینا ورقه‌ای از ادعیه ی مذهبی مخصوص یکشنبه را به دست دارد و هر از چندی نگاهش می‌کند. من هم کتاب‌خوان الکرونیکی دارم که چقدر در سفر به دردم خورد. به جای تعداد قابل توجهی کتاب که بار معمول همه‌ی سفرهایم بود نسخه‌ی الکترونیکی شان را می‌ریزم رویش و خلاص. اطلاعات مختلف دیگر را هم می‌شود پی.دی.اف کرد و واردش کرد. مثلن صفحه‌ی ویکی‌سفر آن شهر را رویش ریختم و هر جا که نیاز داشتم کتاب‌خوانم را باز می‌کردم و آن را می خواندم. چقدر صرفه جویی در کاغذ و بار و زمان می‌شود.
هواپیما به زمین می‌نشیند. مسافرها دست می‌زنند. کریستینا پر قدرت دست‌هایش را به هم می‌کوبد. همه خوشحالیم. برایشان خوبی آرزو می‌کنم و خداحافظی می‌کنم. بیرون باران می‌بارد و هوا سرد است.

شهر نه، اما خانه‌ به رویم آغوش می‌گشاید: تمیز، آرام و آشنا.

6 تیر 1390
اولین صدای جیرجیرک امسال

ثبت می‌شود به ساعت (دوازده و) چهل و پنج دقیقه ی شب تابستانی
دوشنبه بیست و هفتم ژوئن.