8 خرداد 1387
Time of the Wolf

“Maybe tomorrow even…
Maybe tomorrow, there’ll be…
There’ll be a big car come racing up.
A sports car,see.
You like them, I bet?
And a guy will get out
and say everything’s fine again.
And water will flow in our mouths
with roast pigeons
and maybe the dead
will come back to life…”

بعضی از فیلم ها آدم را بالغ می کندُ بزرگ می کند. دیدن و ندیدنشان مثل هم نیست. دیگر آن آدم قبل از فیلم نیستی. فرق می کند با یکی دو ساعت وقت گذراندن و لذت بردن و بعد از چند روز هم فراموش کردن اش. می روند جایی در وجودت می نشینند. این فیلم میشاییل هانکه را گفته اند به نوعی تصویر آخرالزمان است. زمانه ای که پرده ی شفقت و عرف فرو ریخته است و گرگ های سرکوب شده درونمان بدون ترس از قانون و اخلاق می درند و ویران می کنند.

7 خرداد 1387
باد بهار

گفت پیغمبر به اصحاب کبار تن مپوشانید از باد بهار
کان چه با برگ درختان می کند نیز با جان شما آن می کند

این روزها که نسیم ملایم بهاری گاهی می وزد و اگر نزدیک یکی از این درخت چه های خوش بو باشم و حساسیت فصلی جایی برای لذت بردن در بینی ام باقی گذاشته باشد ناخودآگاه یاد این دو بیت بالا می افتم و از این که این همه تعبیر و تفسیر عرفانی هر جا که این شعر آمده پشتش ردیف شده حالم بد می شود. بعد یاد تو می افتم که آن ظهر گرم تابستانی زیر آن همه لباس که خب به نسبت تابستان اینجا می گویم زیاد بود داشتیم عرق می ریختیم و پسر بچه های پانزده شانزده ساله نهر آب بلوار کشاورز را کرده بودند جولانگا هشان و آب ریختن به همدیگر و با هم پریدن توی آب و جیغ و داد راه انداختن و داغی آفتاب را به خنکی خیس البته نه چندان بهداشتی سپردن و ما که شره ی شور عرق پوست مان را می لغزاند و چرخی دور گوش مان می زد و از زیر مقنعه روی گردن راه باز می کرد با حسرت نگاهشان می کردیم. یادت است چقدر گشتیم تا مانتویی پیدا کنیم که سبک و خنک باشد و به بدن هایمان نچسبد که اگر بود فرصتی که امکان دویدن داشتیم حتی چند قدم هم که شده راه نسیمی که بتواند از داخل آستین و دامن مانتو وارد شود و دورمان بچرخد بسته نباشد …
*
گفت …….به ………. صغار تن مپوشانید از نهر و طهار
کان چه با ماهی و میگو می کند نیز با جان شما آن می کند

جاهای خالی را پر کنید.
راهنمایی : از بانوان محترم در وقت مناسب تری پذیرایی خواهد شد.
لطفن تا یک دنیای دیگر صبر کنید.

4 خرداد 1387
بحث کردن

یک رفتار دوست داشتنی ای که من این جا دیده ام و نمی دانم چقدر در جاهای دیگر مرسوم است این است که اگر باب بحثی باز شود سر موضوعی آدم ها بدون اینکه قصد نابود کردن طرف مقابل شان را داشته باشند با هم بحث می کنند و کسی فکر نمی کند که حتمن هر نکته ای که مطرح شده جوابی هم دارد و رگ گردنش بیرون بزند و تا جواب طرف را نداد آرام نگیرد.
در ایران چرا دیده ام. و بعد این که بحث را حاشیه بدهند به چیز نامربوطی که ربطی به موضوع ندارد و خصوصیات فردی طرف مقابلشان را که ربطی به بحث اصلی ندارد وارد کنند و موضوع را با زغال غیر مربوط داغ کنند.

و بعد هم آرامش و متانت در حوزه ی بحث های دانشگاهی( و نه عالم سیاست )برایم بسیار قابل تحسین است. این آرامش هم معنایش این نیست که کسی سوال چالش برانگیزی نمی پرسد و یا ایراد پرسروصدایی نمی گیرد که هم می پرسند و هم می گیرند. منتها همه ی این ها با یک جور خلق متینی بیان می شود که من خیلی دوست دارم.

31 اردیبهشت 1387
نمایشگاه عکس : من از دنیای بی کودک می ترسم

2508825754_5dc9f3982f.jpg

پیشنهادی برای آخر هفته:
نمایشگاه عکس های خشایار الیاسی

موضوع: کودکان افغان و کار

زمان: 3 تا ۱۳ خرداد ماه 1387

افتتاحیه: روز جمعه 3 خردادماه 1387 از ساعت 4 الی 8 بعدازظهر

نشانی :
نگارخانه نیکول
تهران –خیابان مطهری-بعد از مفتح –روبروی سلیمان خاطر خیابان اکبری کوچه آزادپلاک 1/31

29 اردیبهشت 1387
به کم سویی چشم دشمنان من همچنان در آفتاب و باران می دوم

این پارک پشت خونه ما امروز عصر که بارون می اومد شاهد دویدن من و اون آقاهه و قورباغه ها بود. من در مسیر ساعت گرد می دویدم. آقاهه پادساعت گرد. قورباغه ها هم

Nobody Knows

Nobody knows, as the title suggest, We never aware of these problems, by our own choice or not. The movie has an unusual slow pace. There is no climax, everything just get worse. Just the those misfortune people nobody knows, their life are not full of excitement, everyday is another to get by, nothing to wish for, nothing to hope for

[+]

28 اردیبهشت 1387
از لحظات شگفتی

تکلیف آدم با ماه چاق سنگین طلایی که نزدیک زمین طلوع کرده معلوم نیست. همین طور با خورشید نقره ای رنگ دم غروب. جهان که وارونه می شود من منتظر می مانم و منتظر می مانم. نه این که حالا قرار باشد اتفاقی بیفتد. کمی بعد ماه بالاتر می رود و یا خورشید غروب می کند. ولی خب تا این مرحله ی جادویی شان را طی نکنند نمی توانم روی چیزی تمرکز کنم. درست مثل این که تگرگ شدیدی بگیرد و آدم نتواند کنار پنجره نیاید. تگرگ مثل باران نیست. همین صدای رگباری اش که انگار دارند از آسمان تیرباران می کنند آدم را دم پنجره می کشاند که دانه های گرد درشت را ببینیم که روی ماشین ها و قرنیز پنجره ها می افتد. تق تق تق . بعد که ارام گرفت خب می شود کمی از پنجره دور شد و زندگی را از سر گرفت.

بعد این تفاوتی که بین من و آن یکی که زیر همین سقف زندگی می کند با من و مساله حل می کند و کتاب ومقاله می خواند و پرزنتیشن اش را آماده می کند و خلاصه فارغ از ماه طلایی و خورشید نقره ای و تگرگ بهاری روی کارش متمرکز است برایم عجیب و البته گاه قابل تحسین است.

لینکدونی

آن پیرمرد به فرزندانش وصیت کرده است اگر روزی و روزگاری زور دوست محمدی ها به جانیان و خشونت ورزان چربید، و توانستید با امنیت خاطر به سرزمین تان بازگردید، پیش از آنکه بر سر مزار پدر بشتابید، شمارۀ قبر رضا دوست محمدی را پیدا کنید. اول بروید بر تربت او بوسه بزنید و پس آنگاه بر خاک پدر حاضر بشوید.

ادامه ی مطلب

ممنون از بهمن به خاطر لینک

26 اردیبهشت 1387
لینکدونی

خواستم بگم ما دولت بي‌مسئولیتی داریم ما شهردار بی‌مسئولیتی داریم اما دلیل نمی‌شه حالاکه اونها نشستند کنار ماهم بشینیم و زل بزنیم به دستشون که جلو نمیاد و عمر آدمایی که به کمک ما احتیاج دارن با درد و رنج بگذره وقتی شاید کاری ازمون برمیاد.. خواستم بگم این بچه‌ها کلک و دغل‌بازی تو کارشون نیست. یه تیم هستند که به صورت مستقل دارن تا جایی که می‌تونن به آدما کمک می‌کنند شهرزاد هم به عنوان کسی که من به صورت خاص با اون درارتباط بودم و هستم برای رسوندن کمک‌های شما کاملا مشخصاتش‌رو رو وبلاگش گذاشته و سوای اون من و خیلی از بچه‌های دیگه که شاید هویت و اعتباری داریم برای شما تاییدش می‌کنیم.

ادامه مطلب

دیروز و امروز

دیروز حال خوشی نداشتم. یک پست چند خطی ناامیدانه ی تلخ نوشتم و بعد هر چه کردم نشد منتشرش کنم. سایت به دلیل مشکل فنی بالا نمی آمد. ذخیره اش کردم که کمی بعد دوباره امتحان کنم باز هم جواب نمی داد. کمی رفتم و آمدم. کمی سرم را مشغول کار دیگری کردم. بعد هم یادم رفت که نوشته را منتشر کنم و یا شاید زمان
تلخی ام را گرفته بود کمی. نمی دانم.

امروز
روز خوبی بود.