20 مرداد 1387
در باب ناسزا

متعجب ام از آدم هایی که دم از آزادی روابط و حریم شخصی می زنند و در اوج عصبانیت فحش هایی مربوط به پایین تنه ی افراد می دهند.
اگر بر این باوریم که پایین تنه( و بالاتنه و اصولن بدن) هر فرد به حوزه ی امور شخصی اش تعلق دارد و کاری که با آن انجام می دهد از هر نوعی که باشد ربطی به ما ندارد که برایش حرص و جوش بخوریم, فحش های ناموسی و جنسی برایمان بی معنی است و اگر که نیست معلوم است که در ادعای آزاد اندیشی مان تنها لاف می زنیم.

متعجب ام از آدم های شریفی که در اوج عصبانیت ناسزایشان مشاغل کم درآمد و یا احیانن طبقه ای اجتماعی است.
حمال/عمله/ دهاتی/افغانی را اگر لابه لای درد دل دوست و یا آشنایی بشنوم در نوع روابط ام با او و یا حد دوستی ام تجدید نظر می کنم.

5 مرداد 1387
هنر سیر و سفر

هنر سیر و سفر به جنبه های متنوع مسافرت کردن، از همان دلشوره ی اولیه قبل از آغاز سفر گرفته تا انگیزه ها و مناظر و قدرت شاعرانه ی محل های عبور(فرودگاه ها، ایستگاه های قطار و پمپ بنزین ها) می پردازد. به این که واقعیتی که انتظارمان را می کشد با آن چه در تصوراتمان از محلی که هرگز ندیده ایمش متفاوت است. این که چطور بعضی از ما به مانند شارل بودلر-شاعر فرانسوی- سفر می کنیم نه برای رسیدن به مقصد؛ بلکه برای هر چه دورتر شدن از آن جایی که هستیم…

ادامه ی این مطلب و در واقع متن کامل آن را می توانید در نشریه ی شهروند امروز (همین شماره:56) بخوانید

19 تیر 1387
هفت گلدان

هفت تا گلدون خوش آب و رنگ و سرحال برای حدود یک ماه و نیم دنبال صاحب خونه ی مهربونی که ساکن وین باشه (و ترجیحن خونه اش نزدیک خونه ی ما باشه) می گردند که ازشون مراقبت کنه(در حد آب دادن فقط). اگه کسی هست که میونه اش با گل ها خوبه و تابستون هم قراره اینجا بمونه خیلی لطف می کنه اگه به من خبر بده

من و گلدون ها یه تابستون و بلکه حتی یه عمر دعاگویش خواهیم بود.
.
🙂

18 تیر 1387
استخر خالی

خانه ی پدر بزرگ هستیم. استخر انتهای حیاط پر از آب است. رزهای کوتاه قد چند رنگ لابه لای گیاهان دیگر در باغچه های باریک که از دم در حیاط تا جلوی خانه کشیده شده اند. میوه های چوبی کاج های بی قواره ی دود زده روی چمن ها افتاده اند. چمن ها ی کوتاه حیاط بعد از ظهر داغ را تاب می آورند تا خنکای عصر بشود و نمه آبی بنوشند. نمی دانم چند ساله ام. نمی دانم هنوز درخت های جلوی استخر سر جای شان استوار ایستاده اند و یا از ترس نگاه های پنهانی همسایه های روبرو بعد از قطع شدن درخت ها باید مدام چشم مان مراقب پرده های آفتاب خورده ی پشت پنجره ها باشد . بعد یا نمی دانم کمی بعد تر می خواهم شنا کنم. نمی دانم از پله های استخر پایین می آیم یا از روی لبه آرام جست می زنم روی استخر خشک و خالی از آبی که یک بار یادم می آید ته اش لجن گرفته بود و سال ها پیش بود و پدر بزرگ با وسواس و علاقه ی عجیبی که به حیاط و استخر و چمن ها داشت رفته بود کف اش را تمیز کند و پایش روی لجن ها لیز خورده بود و بعد یادم می آمد از این که ترسیده بودم. ندیده بودم ادم بزرگی بینی اش خون بیاید و روی زمین دراز بکشد و ما دورش حلقه بزنیم… و همه ی این ها مال سال های کودکی مان بود. بعدش دوباره همین استخر آبی رنگی بود که رنگ دیواره هایش یک جاهایی ریخته بود و آن پمپ نارنجی رنگ که بارها و بارها تعمیر شده بود و هنوز توان این را داشت که کار کند و باز هم خراب شود. و بعد گفتم که من بودم. نمی دانم بقیه ی بچه ها هم بودند یا نبودند یا بزرگ شده بودند. من بودم اما. زیر تیغ برنده ی آفتاب تابستان جست زده بودم توی استخر خالی که کف اش قالی فرش کرده بودند. از همان ها که سال ها توی پذیرایی خانه شان پهن بود و آفتاب کنار پنجره های قدی لبه هایش را کم رنگ کرده بود. من بودم و روی آن قالی نقشین دست و پا می زدم و شنا می کردم. بعد به خودم آمدم و دیدم استخر آب ندارد وغمگین نشسته ام روی قالی کف اش و داغی تابستان رویم می ریزد.

امیر مهدی جان کاش از من نخواسته بودی که بنویسم …

3 تیر 1387
قلقلک ممنوع

جزو قوانین حقوق کودک این رو هم باید اضافه کنند که قلقلک ممنوع.
بزرگترها برای تفریح و لذت خودشون و به قصد شنیدن صدای خنده ی بچه قلقلک اش می دن غافل از این که این خنده یه جور واکنش غیر ارادی اه و لزومن دلیل بر خوشحال بودن بچه نیست و چه بسا که بچه اذیت هم بشه و درد بکشه ولی چون بدنش به طور غیر عادی واکنش خنده نشون می ده کسی متوجه نشه.

2 تیر 1387
اولیس در گرما

هوا سنگین و چاق و گرمه. لباس ها به بدنمون می چسبه. رویه ی صندلی هم. ملافه ی تخت هم. پنجره ها رو باز کردیم چون از کولر اینجا ها خبری نیست. کمتر خونه ای پیدا می شه که کولر داشته باشه. یک عالمه مگس از پنجره های باز می ریزه توی خونه و دور لامپ خاموش طواف می کنن. هر چند وقت یه بار زنبوری هم میاد دور می زنه و می ره. بطری آب کنارم اه. کتاب ها هم جلوم بازه روی میز. با مداد که حاشیه می نویسم روشون از فرط نمی دونم رطوبت عرق یا هوا کم رنگ می شه. دارم اولیس می خونم. توی این گرما کتاب سخت تر از این پیدا نمی شد من بخونم؟ باید تا جایی که می تونم پیش برم که این دوره ی یک هفته ای فشرده ی جویس یه فایده ای داشته باشه برام. متن سنگین اه. نه این که مثل شکسپیر لغت های سخت داشته باشه. گاهی داره البته. ولی سختی متن به این نیست. به اینه که شش دنگ حواس آدم باید به متن باشه که بفهمه ماجرا رو. هر جمله ُ‌هر عبارت و گاهی حتی آدرس یه خونه توی متن داره توی یه لایه ی دیگه به یه چیز دیگه اشاره می کنه که همه ی این ها البته توی این مجموعه متن سرجای خودشون نشسته اند. خواننده ی امروزی ای که من باشم و البته انگلیسی هم زبان مادری ام نباشه کارش سخت تر هم هست. چون نه از اسطوره های سلتی خیلی چیزی می دونم و نه تاریخ ایرلند رو به جز چند تا اتفاق مهم می شناسم. بعد متن های اون دوره هم که دونستنشون انتظار می رفته از خواننده های اون موقع متن های دوره ی ما نیست و خیلی هاشون رو آدم های الان حتی انگلیسی زبان ها نمی شناسند چه برسه به من. و خب لذت اولیس خوندن وقتی آدم این پیش زمینه ها رو داشته باشه خیلی خیلی بیشتره. ولی با یکی دو تا کتاب راهنما دارم پیش می رم که خیلی کمک می کنه به آدم. با این وسواسی هم که من دارم توی خوندن و پیدا کردن لغت ها و دنبال کردن کتاب راهنماهاُ‌گرمای این روزها واقعن ماده ی تشویقی محسوب می شه.
و اما از این ها که بگذریم اولیس خوندن مثل بالا رفتن از یه کوه سختیه که هر چی بالاتر می ره آدم لذتش بیشتر می شه. با این که کار نفس گیریه ولی برای من انقدر لذت بخش اه که اگه بتونم هم نمی خوام سریع تموم بشه. گاهی اوقات بعد از خوندن یه پاراگراف میام از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. سرم رو می گیرم بیرون و خوشحالی ام رو به تابستون نشون می دم .

الان دیگه هوا تاریک شده و بوی خنک شب داره می ریزه توی خونه.
فصل پنجم ام. صفحه ی شصت و چهار

بالای کوه

از اخلاق های نه چندان جالب من اینه که هر چند وقت یه بار باید برم یه کوهی چیزی پیدا کنم. یه جایی که دور از آدم ها باشه. دور از اون هایی که اذیتم می کنندُ و دور از اون هایی که دوستشون دارم و خلاصه دور از همه. بعد این کوه اه باید مشرف به آدم ها هم باشه. باید از دور ببینمشون و خیالم راحت باشه که وجود دارند. و به جز اون فرصت بدم به خودم که از دور ببینم. و از طرفی به خودم نزدیک تر بشم. توی این جور دوره ها معمولن حجم عظیمی می خونم. اما کمتر می نویسم. نوشتن مال وقتیه که آدم دلش می خواد دیده بشه. که بخوننش.

الان یه دوره ی نسبتن طولانی غار نشینی رو طی می کنم و این طور که پیداست احتمالن به تابستون هم کشیده می شه.

30 خرداد 1387
پنجره‌ها

ناخن ها پنجره های دست اند.
لطفن رنگشون نکنید.

29 خرداد 1387
دویدن

بعضى وقت‌ها هوا براى دويدن خيلى گرم است و بعضى وقت‌ها خيلى سرد. و يا خيلى ابري. ولى با اين همه دويدنم را انجام مى‌دهم. مى‌دانم که اگر امروز دويدنم را انجام ندهم فردايش هم انجام نخواهم داد. در طبيعت بشر نيست که خودش را زير بار کار‌هاى غير ضرورى ببرد به همين دليل آدم اگر کار سختى را انجام ندهد بدنش به انجام ندادن آن عادت مى‌کند. نوشتن هم همينگونه است. من هر روز مى‌نويسم تا ذهنم از حالت عادت خارج نشود. به گونه اى که بتوانم ذره ذره معيار‌هاى ادبى ام را بالا تر و بالا تر ببرم درست به همان شکلى که منظم دويدن ماهيچه‌هاى آدم را قوى تر و قوى تر مى‌کند.

متن کامل گفت و گوی اشپیگل با هاروکی موراکامی

28 خرداد 1387
Rumble Fish

rumble_fish.jpg

Father: No, your mother… is not crazy. And neither, contrary to popular belief, is your brother crazy. He’s merely miscast in a play. He was born in the wrong era, on the wrong side of the river… With the ability to be able to do anything that he wants to do and… findin’ nothin’ that he wants to do. I mean nothing.