9 مهر 1387

موهام به زودی میوه می دن.

7 مهر 1387
Depuis qu’Otar est parti

otar.jpg

از وقتی اتار رفت, برنده ی جایزه ی منتقدین جشنواره کن شد. چند سال پیش البته. این مادربزرگی که روی تخت می بینید مال این فیلم نیست. یعنی فقط مال این فیلم نیست. فیلم را که ببینید متوجه می شوید چه دارم می گویم. اتار هم دایی رفته ی همه ی ماست. که گاهی زنگ می زند. گاهی که یادش باشد و وقت داشته باشد و البته نمرده باشد.
این جا در این عکس دختر دارد برای مادربزرگش کتاب می خواند. حدس من این بود که «در جست و جو ی» پروست است. و چه انتخاب به جایی کرده نویسنده ی فیلم نامه که یکی از شاهکارترین متن های تاریخ ادبیات را که در رثای مادربزرگ ها (هم) نوشته شده را برداشته گذاشته توی دستان این دختر گرجی لاغر که همین طور که برای مادربزرگش می خواند پاهایش را هم آرام ماساژ می دهد.
بعد نگاه نکنید به این عکس که من این بالا چسبانده ام. چون حس غالب فیلم را نشان نمی دهد. مادربزرگ فیلم در عین رنجور بودنش خیلی زنده است. خیلی زنده تر از این که در رختخواب افتاده باشد. اصلن از همان صحنه ی اول فیلم که مادر و دختر و مادر بزرگ در قنادی نشسته اند و مادربزرگ است که کیک انتخاب می کند و هر سه نفرشان از یک برش کیک می خورند دست آدم می آید که …

نمی خواهید که فیلم را لو بدهم؟

6 مهر 1387
دو نوشته

شهروند امروز شماره ی ۶۴ صفحه ی ۵۷ : بخوانید درباره ی تاکسی نوشت دیگر
و
نشریه ی بیست ساله ها: درباره ی فانتزی و خیال

3 مهر 1387
زنده شدن

یه روز می رسه که مرده هامون رو از زیر خاک بیرون می کشیم. تمیزشون می کنیم. لباس تنشون می کنیم. می ذاریمشون یه جا دراز بکشن. اتاق شون رو پر از گل داوودی می کنیم. پرده ها رو می زنیم کنار که آفتاب بیفته ته اتاق. بعد اونا لبخند می زنن. و آروم آروم زنده می شن. بهمون سلام می کنن. بغلشون می کنیم. می بوسیمشون. براشون غذا می آریم. همین طور که غذاخوردنشون رو تماشا می کنیم اونا برامون تعریف می کنن که مرگ چه جوری بوده. که نبودن یعنی چی. بعد خیالمون رو راحت می کنن که دیگه نمی میرن.
که دیگه نمی میرن
که دیگه نمی میرن.

30 شهریور 1387
از بیهقی خوانی

رسیده ایم به حدیث بردار کردن حسنک.

29 شهریور 1387
خوشبختی

فقط یک ریل آهن به من بدهند
بلدم چطور خوش بخت باشم.

کنار ریل آهنی راه می رود .رویش لی لی می پرد. گاهی که قطار نمی آید یک علف صحرایی می زند پشت گوش اش ,از این ها که شیره ی زرد چسبناک اش به ته ساقه چسبیده . شعر می خواند. با دست های باز روی ریل بند بازی می کند.
پشت کرده به همه ی دنیا

فقط یک ریل به من بدهند
بلدم چطور خوش بخت باشم.

24 شهریور 1387
بوسه

عصاره ی به
روی لب هایت

غبار گرفته
آفتاب متروک تابستان

عصاره ی به
روی لب هایم.

23 شهریور 1387
نوشتار؟

گاهی یک متنی ‏, نوشته ای می نویسند و بعد اسمش را می گذارند مثلن «نوشتار»ی در باره ی …

خب همین تیتری که طرف انتخاب کرده باعث می شود متن اش را نخوانم.
همین که متوجه تفاوت نوشته با نوشتار نیست و می خواهد با عبارت دهن پر کن تر نوشتار سر خواننده را شیره بمالد.

20 شهریور 1387
از بیهقی خوانی

و خواجه خلعت بپوشید. و به نظاره ایستاده بودم, آن چه گویم از معاینه گویم و از تعلیق که دارم و از تقویم: قبای سقلاطون بغدادی بود, سپید سپید, سخت خرد نقش پیدا, و عمامه ی قصب بزرگ, اما به غایت باریک و مرتفع, و طرازی سخت باریک و زنجیره ای بزرگ و کمری از هزار مثقال, پیروزه ها درنشانده.

از تاریخ بیهقی: ماجرای وزارت خواجه احمد حسن

سقلاطون: پارچه ی ابریشمی زری دوزی
قصب: پارچه ی بافته از حریر نازک
طراز: کتابت حاشیه ی لباس