هی باد
از خاموشی ی من بیا
فریاد زنان
به کبودی ی خود
و مرا
شهر به شهر برگو
که به اتاقم
کاشی کاشی
شکسته ام
«محمدرضا اصلانی»
- مریم مومنی |
- 0 پیام
و حالا
سیمرغ بلورین قابل باورترین فیلم جنگ تحمیلی رو
اهدا می کنم
به
«طبل بزرگ زیر پای چپ»
tabl.jpg
- مریم مومنی |
- 0 پیام
پاییز یه امر شخصیه
کافیه آدم مثلن یه جفت جوراب بلند سبز بخره
تا پاییز بیاد
باد بوزه ته کوچه
و خاک و برگش بره تو چشم آدم
خب
پاییز من از دیروز بعد از ظهر شروع شد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
عشقم رو کنار دیوار کارخونه ی گاز دیدم
لب کانال قدیمی رویای یه رویا رو بافتم
دختره رو پشت دیوار کارخونه بوسیدم
شهر کثیف پیر
شهر کثیف پیر
شهر کثیف پیر
ابرها شناورن از جلوی ماه
گربه ها دنبال غذا می گردن
بهار دختری اه از خیابون های شب
شهر کثیف پیر
شهر کثیف پیر
از سمت بارانداز صدای سوت شنیدم
قطاری رو دیدم که آتیش گرفته
بوی بهار رو از باد پر دود شنیدم
شهر کثیف پیر
شهر کثیف پیر
می خوام واسه خودم
یه تبر بزرگ تیز بسازم
که فلز براق اش تو آتیش آب دیده شده
بعد تیکه تیکه ات کنم
مث یه درخت خشک کهنه
شهر کثیف پیر
شهر کثیف پیر
عشقم رو کنار دیوار کارخونه ی گاز دیدم
لب کانال قدیمی رویای یه رویا رو بافتم
دختره رو پشت دیوار کارخونه بوسیدم
…
این ترانه را اولین بار ایوان مک کول درباره ی شهری صنعتی در شمال انگلستان سرود. صدای معترض جوان دل خسته ای که لابه لای دیوار کارخانه ها و بوی دود محبوبش را می بوسد. کینه ی شهر آلوده ی پیر در دل اش است اما چون عاشق است از دل دود بوی بهار می شنود.
ترانه ی شهر کثیف پیر را بعدها ایرلندی ها برای دابلین شان می خواندند که حس و حالش شبیه همین شهر وصف شده بود.
من دلم می خواهد برای تهران بخوانمش.
تهرانی که نه کارخانه دارد و نه کانال و نه بار انداز اما عشاق زیادی بوده اند که در کوچه های اش راه رفته اند, و در حالی که به این غول کثیف پیر لعنت می فرستاده اند بوی بهار را از لای دود ماشین ها و خاک و زباله شنیده اند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
گلوی آدم را
باید
گاهی
بتراشند
تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود.
دلتنگی هایی که جایشان نه در دل
که در گلوی آدم است.
دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
قطار خوب است. حتا اگر تلق تولوق هم نکند. حتا اگر دستشویی هایش آن قدر بو بدهند که از خستگی و دلتنگی وسط راه نتوانی بین دو تا واگن روی پله های در های بسته ی شیشه ای بایستی و رد جهان غبارآلود و مزرعه های جورواجور و خشت و گل های دوردست ها را بگیری که دیوار قلعه ای و یا کاروانسرایی نیمه
مخروب و رها شده ای بین شان ایران خاکی دوردست تاریخ را پیر و فرتوت جلوی جشم هایت بیاورد.
قطار خوب است. حتا اگر تلویزیون اش از همان کله ی سحر که راه نیافتاده ای روشن باشد و تا یک ساعت قبل از رسیدن پنج تا تله فیلم مزخرف با چاشنی بی مزه ی آب دهانی پخش کرده باشد و بعدش هم یک آدم حراف تپل که برای خیلی ها بامزه است و من تحمل صدایش را ندارم با همان دستار پیچ واپیچ ای که هی از روی سرش سر می خورد توصیه های مذهبی- اخلاقی – خانوادگی کند و در مزیت های زود شوهر دادن دختر چرت و پرت حواله ی جزوه نویسان مخاطبش کند که تند تند نت بر می دارند و فرصتی دست بدهد برای رفع خستگی به تکه پرانی هایش نخودی می خندند و صلوات می فرستند.
قطار خوب است. حتا اگر پسر بچه ی دوازده سیزده ساله ی صندلی جلویی که از مادر و خواهرش فقط لوزی کوچکی از صورتشان را دیدیم محصور در چادر مشکی تمام حرکات مختلف و حالات نشتن در جهت دید زدن صندلی پشت سرش را امتحان کرده باشد و سعه ی صدر آدم را تا گلویش رسانده باشد و یک بار که حس کرده ام گردنش احتمالن مهره ای ندارد که تا این حد توانسته بچرخاندش و بیاوردش از شکاف باریک بین پنجره و صندلی اش بچسباند صورتش را به جلد کتابی که دارم می خوانم و من مودب بپرسم که دنبال چیزی می گردد و پسرک بدون لحظه ای مکث جواب دهد که: شما می دونید ساعت چنده؟
قطار خوب است حتا اگر مهمان داران کم جانش به غرهای آدم با لبخند های کم رنگ مهر سکوت بزنند.
قطار خوب است. آدم را نگه می دارد. حتا اگر پیاده شوی انگار هنوز سوارش هستی. روی زمین سفت زیر پایت راه می روی , یا می نشینی یا می خوابی با قطاری که از آن پیاده شده ای و نشده ای. باید یک روز بگذرد تا صدای رد شدن واگن ها از روی ریل آهنی خوابیده بر چوب چوب های موازی از سر و تن و بدنت پاک شود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
مثل این آدم هایی شدم که ملاقاتی دارند دوشنبه ای چارشنبه ای بعد با لباس خاکستری و دمپایی پلاستیکی که روی زمین می کشند بی حوصله و در عین حال بی تاب می آیند پشت شیشه و زل می زنند به آن طرف اش که ملاقاتی شان به زور لبخندی زده و خودشان هم لبخندی می ماسد روی چهره شان و همه ی حرف های ذهن و جانشان که در دیالوگ های تنهایی داشته اند می رود پشت این لبخند ماسیده از ترس واکنش های آن طرف شیشه و گوش های نامحرمی که پنهانی و بی رحم می شنوند.
شلوغی این روزهای تهرانم را هم اضافه کنید به آن.
بعد کمی حق بدهید برای کم نوشتن های تابستانه ام که افشره ی این نوع زندگی را باید غلیظ جمع کنم برای زمستان های تاریک آن طرف که از صبح علی الچراغ (آفتابی در کار نیست) دل آدم می گیرد تا عصر و غروب و نیمه شب اش.
بعد هم وسط این شلوغی دل آدم تنگ می شود برای خرده ریزهای خانه اش در آن جا و آدم هایش و آدم های همین جا چه آن هایی که دیده و چه ندیده و چه آن هایی که هر روز می بیندشان.
دلش از همین الان تنگ می شود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
این بچه بیرون پنجره های اتاقش زنگوله آویزان کرده و از این دسته نی های چوبی که منگوله ای وسطشان دارد و تاب می خورد و به هر کدام که بخورد صدایی متفاوت می دهد.
حالا کم کم عصر شده و باد طوری می وزد که ته شاخه های چنار را از همین جا که کف اتاق ولو شده ام ببینم. تکانشان می دهد و این ها مثل علم های پردار دسته های عزاداری جلوی پنجره تعظیم های آهنگین می کنند.
باد می وزد و می پیچد لای زنگوله های چوبی و فلزی.
همین طور هاست که موقع کتاب خواندن حواسم پی گله ی گاو و گوسفندهایی است که انگاری یکی جمع شان کرده باشد بن کوچه ی بسته ی ما.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
… این جدیت و پیگیری گویی روح زنده ای است که بر تمام سال های زندگی دکتر میرهادی سایه انداخته است. چه در دوران دانشجویی پزشکی در وین, زیر بمباران های متفقین و چه سال های بعد از آن که با همسر اتریشی اش به ایران باز می گردد و مشغول طبابت در همدان می شود و بیمارستانی تاسیس می کند و با سختی هایی که شرح همه شان در کتاب آمده در سرد و گرم زندگی می سازد و اباد می کند و از پا نمی نشیند….
متن کامل را در شهروند امروز این هفته (شماره ی ۵۹- صفحه ۵۰) بخوانید.
- مریم مومنی |
- 0 پیام