4 آبان 1387
به: مایی که عاشق وعده دادنیم…

خسته شده ام از خمودی ای که می بینم. از این که کاری نمی کنیم, که پروژه های جدی ای نداریم. جدی منظورم آکادمیک و یا اداری و اجرایی نیست. کمتر می بینم کسی از اطرافیانم و یا آن هایی که از دور و نزدیک با هم آشناییم و یا آن هایی که وبلاگشان را می خوانم و خلاصه جماعتی که می شناسم پروژه ی جدی شخصی ای را دنبال کند. همه ی استعداد ها و ذوق و دانش و بینش مان جمع می شود حداکثر در نوشته های وبلاگی, در جمع شدن های گاه و بی گاه مان به دور هم که گفت و گویی کنیم و ایده بپرورانیم و بعد هم فراموش اش کنیم. همه ی انرژی جمع وقتی به خلوت تنهایی مان می رسد می شود در بهترین حالتش مصرف کردن آن چه دیگران برایمان تولید کرده اند. خواندن کتابی‏, دیدن فیلمی, شنیدن موسیقی ای که خب لزومن بد نیست. اما تا وقتی که خودمان هر از گاهی پروژه های کوچک و یا بزرگ شخصی مان را پیش نمی بریم و همه چیز در حد ایده هایی هیجان انگیز باقی می مانند همین اوضاع هست که بوده و خواهد بود. همین می شود که این همه قصه و ماجرای زندگی ایرانی/هرجایی مان به جای ثبت شدن های جدی دود می شوند. شخصیت های جاندارمان در یکی دو نوشته ی کوتاه حیات می یابند و بعد نیمه کاره رها می شوند. آهای جماعت وبلاگ نویس می دانید چقدر از لابه لای همین زندگی های معمولی مان که گاه گاهی توی وبلاگ های مان نوشته ایم می شود آدم های واقعی بیرون کشید و نشاندشان توی فیلم نامه ای, رمانی, داستان کوتاهی و یا چه می دانم موضوع پیدا کرد برای پژوهش های جدی اجتماعی؟ منتظر نشسته اید/ایم که چه کسی برایمان کاری بکند؟
هفت هشت سال پیش بود. در جمعی بودم که شهریار مندنی پور به نوشتن تشویق مان می کرد. یک بار لابه لای حرف هایش گفت نصرت رحمانی برایمان تعریف می کرده از دوران خیلی دوری که جمعی از روشنفکر های آن موقع دور هم جمع می شده اند. مثلن در کافه ای و یا نمی دانم کجا. دور هم بوده اند و می گفتند و بحث می کردند و می نوشیدند. رحمانی می گوید در بین افراد آن جمع تنها شاملو را به یاد داشته که بعد از این که به خانه بر می گشته تازه شروع به کار می کرده و تا پاسی از شب بیدار می مانده. بقیه را ظاهرن باید از شدت مستی از سطح کوچه برزن جمع می کرده اند. راست و دروغ اش را من نمی توانم قضاوت کنم. ولی نگاهی به لیست آثار شاملو که می اندازم از مجموعه شعر ها و ترجمه ها و کتاب کوچه دلم می خواهد که این خاطره را باور کنم. دلم می خواهد این را یادم بماند که وقت کمی داریم و قصه های زیادی که از روزگار و فرهنگ مان نگفته ایم. پروژه های زیادی که با شادمانی تنها ایده شان را پرورده ایم و منتظر روزی هستیم که چه می دانم لابد زندگی مان آسوده تر شود که پیش ببریمشان.
روزی که وعده ی آمدنش را به خودمان می دهیم. مایی که عاشق وعده دادنیم.

پ. ن: مخاطب اول این نوشته خودم هستم. پس لطفن از پروژه های شخصی ام نپرسید.

3 آبان 1387

*
بچه
چرا گریه می کنی
پدرت همین دور و برهاست
شاید رفته یک نخ سیگار بگیرد

*
شب شده. همین چند دقیقه ی پیش که داشتم بیرون را نگاه می کردم و توی شیشه به جای چیز های دیگر عکس خودم را دیدم که سمت چپ صورتم روشن بود و
نیمی از گردنم فهمیدم شب شده. سردرد صبح را هنوز هم دارم. در عوض آشغال های توی ظرف شویی دیگر نیستند. سرماخوردگی از آن بیماری هایی است که کم و زیادش آدم را خانه نشین می کند. این بار سرماخوردگی خفیفی گرفتم. کمی تب و سردرد و بی حوصلگی. سرماخوردگی خفیف را کسی جدی نمی گیرد. سوپ درست کردم با همین نداشته هایی که در یخچال بود. یک سوپ غیر جدی. لیوان های مختلف ای را به ظرف های نشسته ی دو سه روز قبل اضافه کردم. بعد هم نه دانشگاه رفتم و نه هیچ جای دیگر. فیلم دیدم و کمی مقاله خواندم و مقدار زیادی هم کاری نکردم. بعد از ظهر بلند شدم وبا انرژی حداقل ای که داشتم ظرف ها را شستم و میز را دستمال کشیدم و کمی خانه را مرتب کردم. بعد هم نشستم سر درس که …

اصلن
بنویسم که چه بشود؟

پ.ن: شعر اول متن از: آفاق شوهانی

1 آبان 1387
عملیات

کربلای یک
دو
سه
چهار

ساعت چهار بار نواخت
اینجا
مردانی تنها
در آستانه ی فصلی گرم
دراز به دراز
افتاده اند
و می گریند.

24 مهر 1387
مواجهه با مرگ

مرگ اتفاقی نیست که برای ما عادی بشه. چیزی نیست که هر روز با اون مواجه بشیم و حتا اگه زیاد تکرار بشه عادی نمی شه. پس نمی شه انتظار داشت از آدم ها که بلد باشند چطور رفتار کنند. چطور به آدمی که عزیزی رو از دست داده دلداری بدن و تسلیت بگن. همه ی ما از روبرو شدن با واقعیتی به اسم مرگ می ترسیم و نمی دونیم به آدمی که کسی رو از دست داده چی باید بگیم که حرف درستی باشه و تکراری نباشه. دلمون می خواد تکراری نباشه چون اون آدمه متوجه بشه که داغدار بودن و عزادار بودنش برای ما تکراری و بی اهمیت نیست. دلمون می خواد احساس هم دردی مون رو به بهترین وجه ممکن نشون بدیم ولی اغلب نمی تونیم. مجبوریم همون کلمه های تکراری رو به زبون بیاریم در بهترین حالت و در بدترین حالت هم از آدمی که عزادار اه فرار کنیم. سعی کنیم یه مدتی ازش دور باشیم تا یه وقتی که شجاعت این رو داشته باشم که بتونیم درباره ی ماجرا با اون حرف بزنیم. و خب پیش خودمون فکر می کنیم که زمان گذشته در این مدت و تب دوست داغدارمون فروکاسته و خلاصه به زعم خودمون ماجرا راحت تره.

غافل از این که دوست داغ دار ما بیش تر از اینکه به کلمه نیاز داشته باشه به خود ما نیاز داره. همین که کنارش باشیم حتا اگه هیچی هیچی هم نتونیم بهش بگیم خیلی با ارزش تره تا وقتی که برای پیدا کردن وقت و کلمه ی مناسب و شرایط بهتر ازش دوری می کنیم.

دیروز نوشته ای خوندم در بی بی سی که بهانه ی نوشتن این ها شد از زبون مادری که پسر نوجوانش رو از دست داده و این که آدم ها چطور در این مورد باهاش رفتار کردند. اگه متن رو خوندین کامنت های پایین مطلب رو هم بخونید.

Head On

headon.JPG

Ari: They tell you that God is dead; but, man, they still want you to have a purpose. I say look at your parents: hard-working migrants, work two jobs, struggle all your life, buy your kids a house…there, that’s purpose. They tell you to be a doctor, a teacher, be creative, do something, believe in something, believe in family and the future, save the world, believe in love. But fuck it, I’m no scholar, I’m no worker, I’m no poet.

23 مهر 1387

دهانم
طعم ایتالیا می دهد

فرسودگی

آدم زیر بار دانش نداشته اش فرسوده می شه.
این نوع یاس نمی ذاره دست به کار جدی ای بزنم.
وقت تلف می کنم
و می دونم که دارم وقت تلف می کنم .

17 مهر 1387
صبح بود…

صبح بود. زمین خیس از باران شبانه. در کوچه پس کوچه های بیروت می رفتیم. طلوع صبح را از دست داده بودیم. اما می خواستیم همان صبح که هنوز همه چیز تازه است و شهر نیمه عریان و خلوت, طعم خالی خیابان ها و هوای تازه ی روز را بچشیم. قدم زدن های دونفره موقعیت هایی ویژه هستند که به دلیل همان دو نفره بودنش یادمان می ماند. یعنی تنها نیستیم, کسی در کنارمان است که شاهد همان خیابان ها, همان عبورگاه ها و همان گذرگاه هاست. کسی بوده که پا به پای مان بوده و همین اطمینان بخش است که آن چه دیده ایم واقعن روی داده و رویا نبوده. جمع بیش از دو نفر خاصیت جمع را به جاده تحمیل می کند. بیش از آن که حواسمان به اطراف باشد به آدم هاست. به آن هایی که در کنارشان قدم برمی داریم و با آن ها حرف می زنیم. همه ی ما دونفره هایی داشته ایم که پررنگ تر از همه ی راه رفتن های مان جایی در ذهن مان ثبت شده است. یکی از اولین راه رفتن های دونفره ی من مسیری بود که بعضی صبح ها با پدربزرگم برای خریدن شیر تازه طی می کردیم. ظرف فلزی مخصوص شیر را برمی داشتیم که دسته ی باریکی از چوب داشت. راه می افتادیم از کوچه های پشت خانه می گذشتیم تا خانه ها تمام می شد و می رسیدیم به منطقه ی متروکه ای که بنایی نداشت. انگار که ته شهر باشد. بعد درست از همان ته شهر به جای این که مثل ته شهر های امروز زباله و مکانیکی باشد و بوی صنعت بدهد , صحرای سرسبزی شروع می شد که علف های اش تا زانوهای سه ساله ام می رسید. بعد هم بوده. زیاد بوده. نمی خواهم همه شان را اینجا ردیف کنم. شاید یک روز بنشینم و بنویسم شان. هر چه یادم می آید را بنویسم. هنوز البته نرسیده آن روز.

داشتم می گفتم که صبح بود و ما, من و مامان ,کوچه پس کوچه های خیس بیروت را پشت سر می گذاشتیم به سمت دریا. هنوز هیچ مغازه ای باز نشده بود. آدم ها از خانه هایشان بیرون نیامده بودند. در یکی از کوچه ها چرخ دستی ای دیدیم که کوهی از تربچه و نعنا و ریحان تازه رویش بسته بودند. سبزی فروش دوره گرد بود. هنوز قرمزی آن همه تربچه که از بین انبوه برگ های سبز و باران خورده برق می زدند و مرد سبزی فروش را پشت سرشان پنهان کرده بودند به یاد دارم. کمی که جلوتر رفتیم چرخ دستی دیگری در کوچه ای دیگر دیدیم که از همان دور فهمیدیم چه می فروشد. بوی قهوه ی مرد قهوه فروش تا ته کوچه آمده بود. بوی قهوه ای را که آن روز صبح زود در کوچه های نم زده ی بیروت چشیدم تا آخر عمر به دنبالم خواهد آمد. بویی که هیچ گاه در هیچ قهوه خانه و قهوه فروشی و کافه ای مانندش را نشنیدم و شاید به خاطر همین باشد که قهوه را بیش از آن چه دوست داشته باشم بنوشم دوست دارم ببویم. انگار که در جستجوی ردی باشم از گذشته ای که من و مامان در کنار هم قدم می زدیم و بوی قهوه می آمد.
و بوی قهوه ی تازه می آمد.
و زمین های خیس بوی قهوه ی تازه می داد.
و کوچه های بیروت بوی قهوه ی تازه می داد.
و آب دریا بوی قهوه ی تازه می داد.

از لغت نامه ی من

ابرو: به ابر سیال بالای چشم می گویند.

11 مهر 1387
سابجکت پوزیشن: مگس مأیوس

مگس مأیوس به مگسی می گویند که پس از تلاش بسیار برای رهایی یافتن(اعم از بال زدن های بی وقفه و کوبیدن خود به در و دیوار و پنجره) بی حرکت و در جهت وارونه روی سقف بنشیند و در همان حالت روزها و شب ها بماند.

ا سابجکت پوزیشن ایز دت پرسپکتیو ار ست آو رگیولیتد دیسکرسیو مینینگز فرام ویچ دیسکورس میک سنس.