1 اردیبهشت 1387
دویدن

من امروز بیست دقیقه دویدم. قراره که سه بار در هفته و هر بار بیست دقیقه بدوم.
.گفتم بیام اینجا به اطلاع جهانیان هم برسونم

لطفن همه ی کفش دوزک ها را نچینید. بعضی هایشان سمی اند.

سازمان محافظت از گونه های مسموم

31 فروردین 1387
روزهای بهاری

آیا روزهای بهاری بیست و هشت سالگی من پرانتز هایی از جنس نون پنیر نیستند که دارم به بطالت می گذرونمشون؟ روزهایی که با یه نون پنیر شروع می شن و با یه نون پنیر تموم می شن و رخوت بهاری توی سلول هام اجرا نشدن برنامه ی هفتگی رو جشن می گیرن؟ آیا بهار فصل جست و خیزهای خرگوشانه ی بدون هدف و فراموش کردن مسیر مستقیم مسابقه نیست؟

تا کی قراره طعم انواع شربت سرفه و سینه رو به جای میوه های مختلف بهمون قالب کنن؟

30 فروردین 1387
خط کشی های عرفی

دیروز دختر دورگه ی دوست داشتنی ای با سربند سبز رنگ روی موهای پیچ خورده ی قهوه ای اش چند صندلی آن طرف تر روبرویمان نشسته بود. یکی دو بار نگاهمان گره خورد و بار آخر هم لبخندی بینمان رد و بدل شد. چند ایستگاه بعد هردویمان پیاده شدیم . بدون این که با هم حرفی زده باشیم.

*
دوستی می گفت در یکی از فروشگاه های بزرگ لباس اینجاُ در بخش لباس های مردانه اتفاقی صدای فارسی حرف زدن دو خانوم ایرانی را شنیده که دنبال بخش
زنانه می گشته اند. این دوست عزیز ما هم آدرس قسمت زنانه ی فروشگاه را داده و جواب شنیده که:
– کی از شما پرسید خانوم ـ

*
چند وقت پیش با یک دوست ایرانی و یک دوست اهل اروپای شرق در یکی از مراکز خرید اینجا قدم می زدیم . جوانی را دیدیم که مشغول سیگار کشیدن بود و سگ اش کنارش ایستاده بود. دوست اروپای شرقی مان کمی ایستاد و دستی به سر سگ کشید وخیلی غیر منتظره با واکنش تند مرد روبرو شد. این را هم باید اضافه کنم که اینجایی ها دوست ندارند به بچه هایشان دست بزنید و نوازششان کنید ولی اغلب از نوازش کردن حیوان خانگی شان استقبال می کنند.
*

اگر پسر بودم شانس ام را برای دوستی با دختر دورگه ای که سربند سبز داشت امتحان می کردم. عرف اجتماعی اینجا و خیلی جاهای دیگر امکان ارتیاط دو غریبه ی گذری را می دهد به شرط این که از جنس مخالف باشند. این که این ارتباط به چه نوع رابطه ای ختم شودُ طولانی مدت یا کوتاهُ و میزان صمیمیت در چه حدی باشد به خود دو طرف بستگی دارد . در مورد دو جنس موافق قضیه به این راحتی نیست. برای یک دوستی معمولی دخترانه( که برای آن هایی که تخیلشان زیادی فعال است باید بگویم قرار نیست که به امور رختخوابی ختم شود) چه راه معقولی وجود دارد؟ آن هم در جامه ای که مرز های فاصله بین آدم ها و بچه ها و حیوان ها با خط کش مشخص شده است.

26 فروردین 1387

روی پلک هایم
پولک ماهی دوخته ام
تا
دریا را
خواب ببینم.

24 فروردین 1387
آرزوهای کوچک قاصدکی

صدای ناقوس کلیسا را که شنیدیم، خانوم آ گفت آرزو کنید،میگن برآورده می شه.
آرزو کردیم و ناقوس ها برایمان نواختند و برای آرزوهایمان.بعد آرزوهایمان را گفتیم و خندیدیم به همین شادمانی کوچک که شاید، اگر، روزی…
یادم می آید پارسال هم که با خانوم آ یک روزهایی دوتایی سر به دشت و صحرا می گذاشتیم و قاصدکی می چیدیم، خانوم آ می گفت آرزو کن. آرزو می کردم و قاصدک را فوت می کردیم و قاصدک بچه های ریز توی هوا پخش می شدند .
اصولن خانوم آ در کنار بسیار خوبی دیگری که دارد هر از گاهی آدم را یاد آرزوهایش می اندازد. یاد این که به زنگ ناقوسی و یا چرخش نسیمی ،دنیا چند لحظه می ایستد تا تو یک آرزوی کوچک کنی و بعد دوباره دور خودش بگردد.

به قلم شهریار مندنی پور درباره ی بیژن بیجاری

بيژن بيجاري يکي از اين گونه نويسنده هاست . او در طول ساليان طولاني داستان نويسي اش، به زباني در خور نگاهش به داستان رسيده است که حتا با نحوه گفتارش هم يگانه است . اين زبان جزءنگر ً بسا اوقات تصويري، مرا ياد صحنه هاي اسلوموشن سينمايي مي اندازد . همان طور که براي ساختن يک صحنه اسلوموشن، بايد هنگام فيلمبرداري تعداد فريم هاي گرفته شده بيشتر، يا به عبارت ديگر فيلمبرداري بايد سريع تر انجام گيرد، بيجاري هم در نثرش، با به کار بردن تعداد کلمات بيشتر بر يک لحظه از يک صحنه، آن تصوير را کند مي کند و تصويري اسلوموشن از يک قطره، چهره اي در آينه، حرکت دستي و يا منظره اي به دست مي دهد. نکته مهم اين است که اين خصوصيت نثري، نه فقط در سبک « زبان آوري » او قرار دارد که درست در خدمت شيوه داستان گويي او هم هست . يعني همان است که بايد باشد ؛ خودش .

به عنوان نمونه، مي توان اين صحنه را مثال آورد؛

«… دست راستش را بر شانه ي دخترک گذاشته بود با آن انگشتري ياقوت سرخ . و هر وقت دخترک برمي گشت و پشت سرش را نگاه مي کرد ـ بي آن که ماهک رو بگرداند ـ من آن قطره ي سرخ چکيده بر شانه ي دخترک را مي ديدم که، انگار هميشه همان جا بوده بود ـ همچون سفيدي شفاف دستي که ديگر جزيي از اندامش ديدار مي شد . دامني چترً نارنجي، خورشيدي بزرگ بود همه اش ـ مگر آن لبه هاي دالبري اش، همان تکه تکه، پاره پاره هاي ابري سفيد بر نواري آسماني رنگ و گرد حاشيه ي چتر . ميله ي چتر را روکشي همرنگً مîرمîر پوشانده بود . حتا رگ رگه هاي نازک خونرنگش را مي شد مجسم کرد ـ به قرينه ي رنگ ً آن دست ديگرً ماهک، با همان رگ رگه هاي نازک کبود ؛ سپيدي اي که بر آن هيچ زينتي زيبنده تر و طبيع تر از همان پوست نبود . ..»

صحنه به ظاهر خيلي ساده است . دست زني با انگشتري از ياقوت سرخ، بر شانه دخترکي نهاده شده . اما انگاري که اين صحنه ساکن شده باشد يا حرکت و زمان انساني در آن به شدت کند شده باشد، خاتم کاري با کلمات، کلمه بر کلمه را کنار هم مي چيند تا اين صحنه را ابدي کند . به عبارت ديگر، همان کاري کنند که من آن را « تبديل جهان به کلمه » مي نامم، که به نظرم جوهره ادبيات است .

درست شد! ظاهرن یه پست جدید تو گلوش گیر کرده بود.

به علت نقص فنی آخرین مطالب این وبلاگ پرید.
امتحان می کنیم: یک، دو، سه.