16 آبان 1388
انار شیرین

به مادرم بگویید
.
.
.
انار شیرین پیدا کردم.
دلش نسوزه واسه انارهایی که آقای پست نذاشت واسه من بفرسته

14 آبان 1388
کلاه پشمی

یه کلاه پشمی خریدم.
بوی گوسفند می ده.
بوی گوسفند تمیز. گوسفند حموم رفته.

12 آبان 1388
رم شهر بی دفاع

چند سال باید بگذرد؟ چند سال گذشته است ؟
فیلم هنوز شروع نشده بود. اشتفان آلمانی نشسته بود ردیف جلویمان. یک صندلی کنارش خالی بود. سالن نمایش فیلم که یکی از تالار های کوچک دانشگاه است نیمه تاریک بود. نورش در حدی تنظیم است که هم بشود فیلم را دید و هم بشود یادداشت برداشت. دیدم ماریا نیامده .دختر ایتالیایی که اشتفان تازگی ها توجه خاصی به او دارد. با هر بار باز شدن در باریکه نوری سالن را کمی روشن می کرد و اشتفان برمی گشت ببیند ماریا است که وارد شده یا نه. بالاخره آمد. کت قهوه ای رنگی تنش بود و موهایش مثل همیشه رها و مواج بدون گیره یا گل سری. آمد نشست کنار اشتفان. برگشت سلام کرد و لبخند رد و بدل کردیم.
فیلم شروع شد و من حواسم بود که چند نسل از دوره ی فیلم گذشته که الان یک دختر ایتالیایی و یک پسر آلمانی عاشقانه روبرویم نشسته اند و همه با هم گوشه ای از تاریک ترین روزهای تاریخ قرن بیستم را می بینیم. یکی دو جا ماریا صورتش را با دست هایش پوشاند که صحنه ی داغ زدن و شکنجه ی جورجیو را نبیند. یکی دو جا نزدیک بود گریه ام بگیرد. نمی دانم در ذهن اشتفان چه می گذشت. شرم تاریخی؟ بی خیالی امروزی؟ عشق به ماریا؟ یا حتا هم دردی با ماریا؟ کسی چه می داند شاید اجدادش از مخالفان نازی بودند. اجداد ماریا چی؟ جزو کدام دسته بودند؟ . اجداد من چی؟ آن موقع کجا بودند و در دلشان چی می گذشته؟ ترس از نیروهای بیگانه ی متفقین در سرزمین خودشان؟ دست و پنجه نرم کردن با قحطی؟

فیلم که تمام شد زود وسایلم را جمع کردم و زدم بیرون.
دلم هوای آزاد می خواست. باد بی رحمانه می وزید

10 آبان 1388
به یاد مسعود رسام عزیز

مسعود رسام عزیز از معدود آدم هایی بود که بلد بودند دوربین نگاهشان را به خوشی ها و خنده ها و امیدهای جامعه ی تلخ مان بیندازند. نشانمان دهند که اگر بخواهیم می توانیم همه ی دیوار های خانه مان را سبز کنیم. اگر بخواهیم می توانیم اتاقک کوچکی بالای پشت بام درست کنیم وبا آن که دوستش داریم در آن زندگی کنیم و خوش‌بخت باشیم . می توانیم قانون بگذاریم که موقع قهر آدم ها حق صحبت کردن با هم داشته باشند و همین حرف زدن٫ خشم را کم کم از یادمان ببرد و مهر را جانشینش کند.

که از دل انقلاب و ساواک و خون و خشونت می شود نشست و آدم هایی بیرون کشید که ژیان خنده دار داشته باشند و قیافه شان با نمک باشد و اسم مخفی شان سوسک سیاه و خرمگس باشد و بچه ها را بخندانند.

که بهداشت و تمیزی را با خنده و خوشی به بچه هایمان یاد دهیم. نترسانیم‌شان. (همان موقع ها که یک عده فکر می کردند هر چه بیم و هراس ماجرا بیشتر باشد نتبجه ی آموزش بهتر می شود.)
که درد و غم سهم همه مان است و این را همه می دانیم . اما به جای غصه خوردن و زهر ریختن به خودمان و دیگران و نشان دادن سیاهی ها و زخم زدن و زخم را بارها و بار ها کندن می شود چشم مان را به سیاهی ها ببندیم و سبزی و امید را در اتاق و خانه و شهرمان زنده نگه داریم.

یادش همیشه سبز خواهد ماند.

6 آبان 1388
آروم تایپ کن

تبصره ی بعدی بیانیه ی حقوق بشر باید نصب دستگاه صدا خفه کن بر کی برد های کامپیوتر ها و لپ تاپ ها رو اجباری کنه.

30 مهر 1388
ورزش

نمی دونم الان تو ایران فضا چه جوریه اما با ذهنیتی که اون موقع برای ما و خیلی های دیگه ساختند بعید می دونم اوضاع خیلی فرق کرده باشه. تا جایی که من یادم میاد ورزش همیشه یه جور اجبار زجر آوری بود که شکل بیرونی و تبلیغاتی اش بیشتر از این که نشاط به هم‌راه بیاره کسالت و کهن سالی رو به یاد می آورد. آقایون مسنی که صبح ها تو پارک نرمش می کردند گروهی و یا خانوم های خانه داری که با مانتو های گشاد آهسته می دویدند. یا اون آقایی که سعی می . کرد با دو سه نفر دیگه اطراف صدا سیما با لبخند مصنوعی بشین پاشو کنه .یه طرف این ها بودند.طرف دیگه هم آقایون/پسرهایی که تو کوچه ها گل کوچیک بازی می کردند و تو تلویزیون با دوبنده کشتی می گرفتند. اوضاع که پیشرفته تر شد و تنوع ورزش هایی که تلویزیون نشون می داد زیاد شد باز هم به خانوم ها که می رسید یک سری دختر اغلب هم چادرمشکی پوشیده را نشون می داد که ردیفی با قیافه های خیلی جدی به ورزش مهم تیراندازی می پرداختند.
ورزش مدرسه ها هم که اوضاعش معلومه. یه بخشی داشت به اسم آمادگی جسمانی که باید تا خفه می شدی دور حیاط می دویدی و آخرش هم یه چیکه آب حق نداشتی بخوری چون مربی ورزش اجازه نمی داد. بارفیکس و درازنشست زورکی هم بود. ما البته خوش‌بخت بودیم چون آمادگی جسمانی که تموم می شد بخش مفرح ماجرا شروع می شد تازه: پینگ پنگ و بسکتبال و والیبال و هندبال و بدمینتون. هر کس هر کدوم که دوست داشت رو انتخاب می کرد بازی می کردیم. از بقیه ی مدرسه های دخترونه خبر ندارم و نمی دونم چقدر ورزش رو جدی می گرفتند.اما بعید می دونم که وضع خوبی بوده باشه.

29 مهر 1388
آواز یا دعا؟

از کلیسای جامع بیرون میایم. توریستی رفته بودیم داخلش عکس بگیریم. مردم صبح یکشنبه ای نیمکت ها رو پر کرده بودند. سکوت. شمع ها روشن ٫ بوی عود یا نمی دونم چی تو فضا. دسته ی کشیش ها و همراهانش که پنج شیش نفر بود از همون دری وارد شدند که من وایساده بودم. از کنارم رد شدند و مردم از جاشون بلند شدند و شروع کردند به آواز خوندن. دیوار حاشیه رو گرفتیم و از پشت سرشون عبور کردیم و ساکت اومدیم بیرون. صلیب کشید دم در. آوازشون تو گوشم بود. سرمای بیرون خورد تو صورتامون. آوازه رو زمزمه می کردم. گفت داری آوه ماریا رو می خونی؟ گفتم چی هست؟ همین که داشتند تو کلیسا می خوندند؟ گفت آره. گفتم نه فقط دارم آهنگش رو می زنم. گفت خواهش می کنم مریم!
با تحکم گفت. ساکت شدم.
عصر دوباره داشتم زیر لب یه چیزی زمزمه می کردم. گفت داری آوه ماریا می خونی؟ گفتم نه . یادم نیست اصلن ملودی اش چی بود. گفت آهان!
…..
ای بابا!
به قول اون گفته ی معروف حواسمون نیس که بعضی چیزا واسه ما خاطره است واسه اونا دعا

28 مهر 1388
یه رنگین کمون

منتظر اتوبوس تو راهرو هاستل ایساده بودیم. بیرون بارون می اومد. هوا سرد بود. چترهامون جمع شده بود دوباره و آب ازشون چکه می کرد رو زمین٫ رو کفش ها٫ رو ساک ها و کوله پشتی ها. گفت چترت آدم رو خوش‌حال می کنه. یه رنگین کمونه تو این هوای مزخرف.
راست می گه.

رنگین کمونه روزهای آخر عمرش رو می گذرونه.
باد این شهر کمرش رو شکسته

27 مهر 1388
دیوان (ه ی) شرقی -غربی

نیمی این جا نیمی آن جا فرسوده می کند. به هر دو نیاز دارم و در هوای هر دو نفس می کشم و زندگی می کنم. اما زندگی در مرز این دو جهان با این عمق که من انتظار دارم ممکن نیست. زمان اجازه اش را نمی دهد. توانایی های آدمی هم. دیر یا زود به یک سو متمایل می خواهم شد و یا یک جایی لب مرز ساکن می شوم.
ساکن می شوم؟

23 مهر 1388
کلوچه

و این جوری هاست که صبح زود از خواب پریده. بالش را فشار داده به صورتش از سمت چپ و کمی بعد از سمت راست و بعد لحاف اول را کنار زده و بعد دومی را کنار زده و از جایش بلند شده و کورمال کور مال موبایلش را از خرت و پرت های روی میز یافته و صفحه اش را روشن کرده که ببیند ساعت چند است و چقدر روزش را حرام کرده که قرار بود صبح تا شب اش درس بخواند و دیده پنج صبح و هوا تاریک و مرغ ها همه در حال نالیدن در محوطه ی خواب‌گاه بی عقل و هوش. راهی دست‌شویی شده و حین بیرون آمدن خودش را در آینه دیده که موهایش از شدت رطوبت صبح‌گاهی کم از زلف های میرزای جنگلی ندارند و هر کدام در جهتی به خود پیچیده اند و همه با هم به هم پیچیده اند و راهی آشپزخانه شده و چراغ روشن نکرده و در نور یخچال و شفق صبح گاهی آب لیمو و روغن زیتون و نمک و شوید را توی لیوان خوشگله قاطی کرده و همین طور که داشته هم می زده چشمش به ظرف در بسته ی روی میز افتاده که یادداشتی رویش بوده و سرش را آورده نزدیک که بخواند ماجرای یادداشت را و خط سارا را دیده که نوشته:
هی بچه ها. این ها رو مامانم برای ما پخته. بخوریدشون!
و تازه یادش افتاده که سارای کانادایی دیروز سر صبحانه گفته بود دوستش قرار است از کانادا بیاید و قرار است برود فرودگاه دنبالش. و شب آن قدر دیر برگشته بوده که مهمان سارا را پاک از یاد برده بوده و در ظرف را باز کرده و انبوهی کلوچه ی کاکاکویی دیده که مامانانه فرم گرفته اند : همه تقریبن یک شکل اما هر کدام با هویت خاص خودش. و یکی را برداشته و در ظرف را بسته و محبت مامانانه که ملیت نمی شناسد را گاز زده و از دور بوسه ای به مامان سارا در کانادا فرستاده و خوش‌حال یک گاز کلوچه و یک قلپ آب‌لیمو خوران به اتاقش برگشته که این ها را بنویسد.

بله. این جوری هاست.