15 دی 1388
و بوی دریا می آمد

مرا به دیدن جسمانی تو هیچ نیازی نیست
چنان پرم از تو چنان پر که بیشتر شبیه شوخی زیبایی هستم
و عصر باز خانواده بینایی به خواستگاری ام آمد
و خواستگار ، جوان و شق و رق ، و گل به دست ، که من گفتم
شما که ریش مرا دیده اید
و مادرم گل ها را گرفت ، گذاشت در گلدان و گفت چرا با جوان عاشق شوخی ؟
و چادرش را به روی شانه اش انداخت و شربت و شیرینی گرفت ، و لبخند زد
چنان پرم از تو که دیگر
و خواستگار بی مقدمه فریاد زد ، قلم و کارت بلانش و مهر !
و گریه کرد دلم سوخت چون که عاشق بود
و مادرم گفت ، مسئله پیچیده است ، جهیزش حاضر نیست
برادر بزرگترش رفته هند که طوطی و ، بودا بیاورد
و خواستگار نامه ای از کنسول فرانسه به من داد که در اصفهان سفر می کرد
و عینک و ، کلاه خود به سر داشت
و خواهر کوچکترم که از لای پرده می خندید ، چه ناز بود ! هنوز سیم به دندان داشت
و صورت پدر خواستگار در آیینه ، انعکاس عینک و ابرو بود
و چشم هایش را به صورت من بیچاره دوخته بود و هیز بود
ومن بلند شدم ، اریب توی آینه رفتم
و از هزار بندر و دریاچه عبور کردم
و بادبان های کشتی ها را به نام تو افراشتم
و رفتم از دکلی بالا ، نشستم آن سر
و بوی دریا می آمد و عطر نای نهنگان عاشق را نسیم می آورد
و خواستگار که شکل بحر خزر بود پیش آمد ، تمام ساحل و جنگل را به دست داشت
و گریه کرد و فریاد زد شبیه من
پرم من از تو چنان پر که دیگرم به دیدن جسمانی تو هیچ نیازی نیست
و رفت
و مادرم که چشم نامحرم را دور دید ، چادرش را برداشت
و روی عرشه ی کشتی به رقص در آمد
بقیه برگشتند

از:
رضا براهنی

13 دی 1388
لحظه ی رویاپردازی

اغلب از شادی ای که در آن حضور داریم بی خبریم. لحظاتی هست که آرامش و خوش‌حالی ما را در بر گرفته اند. می توانیم به آینده بیاندیشیم و رویا بپروریم. این لحظه ها همان رویایی است که آرزوی رسیدن به آن را داریم و ناغافل در آن زندگی می کنیم اما به آن بی توجه هستیم. کودکی از این جنس است. تجربه کردن حضور کسی که دوستش داریم و حالا مرده است یا از ما دور شده است٫ از این جنس است. حتا لحظه ای که با محبوب‌مان از آینده/آرزویی پیش رو حرف می زنیم و خیال می پرورانیم : به امید شبی کنار اقیانوس٫ پیچیده به هم….به امید تابستانی بی دغدغه٫ بستنی خوردن در بعد از ظهر روزی آرام… به امید روزی که بالکن کوچکی داشته باشیم پر از گلدان های ریز و درشت… به امید آزادی از بندهایی که دیگران به دست و پایمان زده اند…همین لحظه هاست که بعدها به خاطرش می آوریم و افسوس می خوریم که به قدر کافی‌شان شاد نبوده ایم. آینده ای که هرگز نیامده را وارد لحظه ی حال‌مان کردیم و سرخوشی لحظه را صرف تضمین چیزی که نیامده کرده ایم. زمان که بگذرد ٫ آن چه شیرین تر و دست نیافتنی تر به نظر می آید همان لحظه ای است که نیمه از آن نوشیده ایم و به خیال خود مستی اش را برای بعدتر ذخیره کردیم. همان لحظه ی رویاپردازی دونفره.

12 دی 1388
معرفی کتاب راز

امیرپویان عزیز بخش تازه ای رو در وبلاگ راز شروع کرده که معرفی کتاب هایی است که در دانش‌گاه خوانده و می خواند. خوبی اش اینه که معرفی صوتی است و کافی است به وبلاگش سر بزنید و فایل رو دانلود کنید و بشنوید.

دستش درد نکند.

11 دی 1388
به یاد میر حسین

mirhosein-bayanie 13.jpg

دیروز آخرین روز سال ۲۰۰۹ میلادی بود. در خانه نشسته بودیم. صدای آتش بازی از بیرون می آمد. هیچ چیز آرامم نمی کرد. نشستم و این را کشیدم. جمله ی داخل تصویر از بیانیه ی سیزدهم میرحسین عزیز است. امروز صبح بیانیه هفدهم را هم خواندیم.

کاش سال ۲۰۱۰ سالی بهتر و خوش‌یمن تر برای مردم عزیز‌مان و دیگر مردمان دنیا باشد.

3 دی 1388
امروز

به قصد پیاده رودی اومده بودیم از خونه بیرون که اصرار کرد باهامون بیاد. کلی سر موهاش بحث کردیم که چه جوری ببندیم‌شون. کدوم جوراب هاش رو بپوشه. کفش قرمزهاش رو پوشید. شال گردن مامانش رو انداخت دور گردنش. گفتم بزرگه برات داره می کشه زمین. گفت فاین! و درش آورد. بیرون خونه چمن ها یخ زده بود. آسفالت یخ زده بود. دستم رو گرفت که راه بره و لیز بخوره رو آسفالت و داد بزنه یوهووووو. دستم رو گرفت که جیغ بزنه و از خیابون رد بشیم وقتی هنوز ماشینی نیست. دستم رو گرفت که روی جدول قدم بزنه. دست های کوچیکش یخ بود. به دیوارهای یخ زده دست می زد. به شمشادها. چمن ها. نرده ها. بعد انگشتش رو می برد تو دهنش که گرم بشه. گفتم خوکی می گیری ها! دستت رو نکن تو دهنت. یکی دو تا میوه ی بوته ای رو هم امتحان کرده بود که بعدتر لو داد. گفتم این دونه ها خوراکی نیست. یادش آوردم اون چیزی که ایران می خورده زالزالک بوده که با این ها فرق داره خیلی. آواز خوندیم. پاستیل خوردیم. سر راه رفتیم تو یه کلیسای بزرگ و روشن و پرنور. هیچ کس نبود. با درخت کریسمس عکس گرفتیم. با پنجره رنگی ها عکس گرفتیم. نشست رو سکوی اصلی گفت وایسا وسط کلیسا ازم عکس بگیر. کنار شمع ها ازش عکس گرفتم. رفت آروم نشست لبه ی ماکت طویله ای که مسیح نوزاد اون جا به دنیا اومده. عکس گرفتم. اومدیم بیرون. لونه های چوبی پرنده ها رو دیدیم که وصل کرده بودند به درخت ها. حلقه های گل بشارت دهنده ی این روزها که پشت هر دری آویزونه. پاپانوئل های پلاستیکی که مثل بادکنک بادشون کرده بودند و از در و پنجره ی مردم بالا می رفتند. تشنه اش بود. قمقمه قرمزش رو بهش دادیم آب بخوره. بقیه اش رو ریخت روی زمین. هر قدم یکی دو قطره می ریخت. گفتم چی کار می کنی. گفت می خوام موقع برگشتن راهمون رو از روی این ها پیدا کنیم و گم نشیم.

1 دی 1388
آسوده و آزاد بخوابی

چرا گمان می کردم آن‌قدر زنده می مانی که آزادی را با هم جشن بگیریم؟
رفتنت زود بود پیرمرد عزیز
هر چند می دانم تاب آوردن پشت آن میله هایی که تابوت ات را هم می خواستند حبس کنند چطور است
اما ببین در همان لباس های سفید و ساده ات چه بزرگ و باشکوه و مهیب بودی که حتا نبودنت هم باعث ترسشان شده و زده اند شیشه های خانه ات را شکسته اند.

سگ های وحشی هر چه بیش‌تر پارس کنند و بدرند عظمت ات را بیشتر می فهمیم و اگر بدانی که چقدر هر روز که بگذرد دلمان برایت تنگ تر خواهد شد.

29 آذر 1388
در سوگ آزاده ای که آزاد نبود

montazeri.jpg

من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش- ایستاده در برابر دیوار-
و به آن سنگ‌ها می اندیشم که برهنه بر پای ایستاده اند
در آب رود
.
.
.
.

اکتاویوپاز

23 آذر 1388
نبودی

توری مرغی
شب که می شه
کیش کیش
سقف آسمون

ستاره هه قرمز بود.
با دو تا چشای خودم دیدم.
برگشتم نشونت بدم
نبودی.

توری مرغی
قدقدخدا
نوک می زنن
نیگات می کنن
از پهلو
زندگی مرغی همینه
همیشه دو طرفت رو می پایی
دون می چینی
قدم می زنی
صب تا غروب٫
صب تا غروب
ملاحظه می کنی
مراقبه می کنی
مناظره می کنی
صب تا غروب

شب که می شه
توری مرغی
ستاره قرمزه

22 آذر 1388
زمستان

در اتاقم
آتش روشن کرده ام
محرومین زمین
با اندک بار و بندیل شان
این جا
جمع شده اند
تنگ هم

شب تاریک است
بوی مقوای کهنه
آب‌جو های ارزان قیمت
و پلاستیک سوخته را
به آتش داده ایم

عطر دود گرفته ایم.

تفکیک زباله در خواب‌گاه

چند وقتی است که مجموعه خواب‌گاه های مختلف محوطه ی دانشگاه با هم رقابت دارند بر سر تفکیک زباله ها. نمی دانم چقدر رقابت جدی است و اصلن برای کسی به جز گروه سبز های دانشگاه مهم است یا نه. بعید می دانم که باشد. یکی دو بار از طرف مسوولین مجتمع خوابگاه ما ایمیل آمد که بچه ها! باید در تفکیک زباله این بار برنده شویم حتمن و گویا درصدی که اعلام کرده بودند خوابگاه ما که حدود حداقل ده ساختمان سه چهار طبقه است نمی دانم چندم شده و این ها. می خواستند هیجان بدهند که کسی جدی نگرفت. توی هر آپارتمان سه تا جعبه زباله به رنگ های مختلف هست و یک جای آویزان کردن کیسه زباله ی تر. اما خیلی بستگی دارد که با چه کسانی زندگی می کنی و چقدر برایشان مهم است که قوطی کنسرو ذرت خالی شان را قاطی زباله های پلاستیکی نیندازند.
هفته ی قبل اعلام کردند که برای اتاقک سطل های زباله ی مجموعه خوابگاه ما که همه ی کیسه ها به آن جا می رود رمز ورود گذاشته اند که زباله های دیگران(مجموعه های دیگر) قاطی زباله های ما نشود و شرایط مسابقه عادلانه باشد. بعد این طوری است که باید با کیسه آشغال های سنگین که توی این سرما از ساختمان خودت کشان کشان آورده ای این جا و می خواهی زودتر از شرشان خلاص شوی اول اسم رمز آشغال دانی را وارد کنی و بعد در برایت باز شود و بروی تو. رمز را هم ایمیل کرده بودند به همه ی ساکنین ۱۰ ساختمان.
امروز که از جلوی اتاقک رد می شدم دیدم انبوهی کیسه ی آشغال دم در جمع شده بیرون روی آسفالت. خنده ام گرفت به آن همه تکنولوژی و طرح مسابقه و رقابتی کردن ماجرا در اوضاعی که کسی حتا حوصله نکرده بود ایمیل مسوولین را باز کند و اسم رمز را یادش بماند٫بچه ها خیال خودشان را راحت کرده بودند و کیسه ها را همان جا پشت در گذاشته بودند.