22 بهمن 1389
سوال های من از «سوسن‌ خانوم»

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۲۹ مارس ۲۰۱۰
—————————-

چرا در نمآهنگ «سوسن خانوم» صدای سوسن خانوم بیشتر به شخصیت های کارتونی مثل خاله موشه ویا خاله سوسکه شبیه است تا صدای طبیعی یک زن؟
چراسوسن خانوم وسط آهنگ ناگهان جیغ هیستریک می زند؟
چرا صدای مردان از صدای واقعی مردها بم تر و بیشتر شبیه صدای یک غول است؟
چرا در این ترانه بیش‌تر از این‌که حس کنیم گفت‌و گویی بین شخصیت مذکر و سوسن‌خانوم شکل گرفته٫‌گفت‌و گوی فرضی دو مرد (خواستگار و پدر سوسن خانوم) برای‌مان به تصویر کشیده می شود که در غیاب سوسن‌خانوم بر سر سرنوشت او به توافق می رسند(یا قرار است برسند)؟
چرا این ترانه ی به سبک جاهلی و شکل و شمایل مدرن(پست مدرن حتا) که نمآهنگ و متنی مردسالارانه و ضدزن دارد انقدر طرف‌دار پیدا کرده و همه از آن لذت می برند؟

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۲۷ مارس ۲۰۱۰

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۲۷ مارس ۲۰۱۰
—————————
آفتاب کم سویی روی پشت بام های شیب دار ساختمان های روبرو افتاده. آفتاب کم جانی روی نهال باریک درخت روبروی پنجره ام افتاده. باد هم می وزد. از ظهر در کتاب‌خانه بودم و کتابی درباره ی کنیا می خواندم. اسامی آفریقایی برایم شبیه به هم است. برای همین مجبور بودم همه شان را لیست کنم که یادم نرود کدام یکی پایش قطع شده و کدام یک زندان رفته و کدام برای استقلال کشورش آغوش دل‌بندش را ترک گفته و جنگیده و کشته شده. کتاب قبلی را نویسنده ای زنگباری نوشته بود. ماه پیش هم دعوتش کرده بودند به ایرلند بیاید و در یک شب بارانی کوبیدم تا آن سر شهر رفتم که سخنرانی اش را بشنوم. استاد درس مربوطه‌مان هم آمده بود. از زنگبار تنها چیزی که می دانم صفت نسبی زنگی است: غلام زنگی. و آن طور که خود نویسنده می گفت این کشور یکی از طولانی ترین تاریخ ها را در برده داری و تجارت برده داشته. بعدتر حرف اش کشیده شد به مستعمره شدن کشورشان و می گفت یکی از کوتاه ترین جنگ های تاریخ جنگ سلطان آن موقع شان و انگلیسی ها بوده که در عرض بیست دقیقه از اعلام جنگ سلطان به آن ها٫ خودش را تسلیم می کند و کشور دست انگلیسی ها می افتد. بعد می گفت و خب عجیب نیست. از سرزمینی که سالیان سال ظلم را در خود دیده و مردم اش به آن خو گرفته اند انتظار مقاومت نداشته باشید. آخر صحبتش هم کتابم را بردم نشانش دادم و گفتم قرار است همین هفته ی آینده کتابش را سر کلاس بخوانیم و بحث کنیم. فکر کنم کمی خوش‌حال شد. کتابم را هم امضا کرد… داشتم می گفتم این یکی در کنیا می گذرد. نام ها شبیه به هم و یک نواخت است. ماجراها خط داستانی خاصی ندارند و شخصیت ها آن طور که باید شکل نگرفته اند. اما چیزی که مهم است حرفی است که پس این ماجراها می خواهد بزند و روایت استقلال کشوری است که من هیچ ایده ای از آن ندارم و دلم می خواهد بدانم.

هنر ملی(یا کورش آسوده بخواب که ما بیداریم: می خوریم و می آشامیم)

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۲۶ مارس ۲۰۱۰
—————————-
آن کدام هنر است که در ایران روز به روز در حال پیش‌رفت است و هیچ دولت و حکومتی نتوانسته بر آن اعمال فشار کند و سانسورش کند؟

چپی و راستی و منافق و ولایت فقیه و ضد ولایت فقیه و مسلمان و بهایی و یهودی و زرتشتی و لامذهب و مارکسیست و فمینیست و آخوند و کراواتی و چادری و بی حجاب و پیر و جوان و ترک و لر و کرد و بلوچ و روشن‌فکر و عامی و عینکی و کچل و داف و موسیخ سیخی و حزب اللهی و بسیجی و زندانی و زندان‌بان و خلاصه همه و همه از قورمه سبزی لذت می برند و می توانند سر مزه اش و طرز پختش نظر بدهند و مقاله بنویسند.
اگر هم کسی قورمه سبزی دوست ندارد دیگرانی را که دوست دارند به زندان نمی اندازد و علیه شان موضع نمی گیرد.

آش‌پزی تنها هنری است که در هیچ حکومتی سانسور نشده که هیچ بلکه بسط و اشاعه و ترویج هم داده شده. هر بار که به ایران می آییم از آخرین اخبار شهر همیشه این است که کدام رستوران تازه افتتاح شده ای الان مشتری جذب کرده و صف انتظارش طولانی است. کم تر پیش می آید که رستورانی را بسته باشند. اما همیشه بوده کتاب فروشی ای که تا همین پارسال باز بوده و امسال به بهانه ای درش را تخته کرده اند. از مهم ترین و پربیننده ترین برنامه های تلویزیون جمهوری اسلامی(بین خانم ها معمولن و البته متاسفانه) برنامه ی آشپزی اش است. نشریات گوناگون تغذیه و سلامت مربوط به خورد و خوراک روز به روز تعدادشان بیشتر می شود. وسایل آشپزخانه با وقاحت تمام بر بیلبورد های شهرها با هم رقابت می کنند: چای ساز و بستنی ساز و سرخ کن و ماکارونی پز و میوه خشک کن و… از آخرین مدل هایشان بی خبرم. اما این ولع اسباب آشپزخانه و ظرف و ظروف خریدن و بوفه های بزرگ در خانه ها برای به جلوه کشیدن آخرین کریستال ها و بلورجات ها و آرکوپال ها و چینی ها و از آن طرف بدن های رنجور ما ایرانیان که اغلب به اتفاق با شکم هایی بر آمده از پرخوری سالیان و کم تحرکی به گاه رنجوری وبه گاه شادی و پرخوری در همه ی موارد چه به وقت عزا و چه عروسی تصویر دردناکی رانشان می دهد از مردمانی که تنها لذت باقی مانده ی مجاز برایشان خوردن است.

اگر خوشحال و خندونی این جا رو نخون

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۲۱ مارس ۲۰۱۰
—————————
دیشب نشسته خوابیدم. روی تخت بالش ها را جوری چیدم که تا حد ممکن لیز نخورم و زاویه ام حفظ شود. شب قبلش نخوابیده بودم. سرفه سرفه سرفه. دم صبح سرفه در حد از کرخه تا راین. از هفت سین خبری نیست. اتاقم را هم نتکاندم. هوای این جا هنوز سرد است. کم‌تر از ده روز با هم بودیم. کم‌تر از چهار روزش دونفری بودیم.یک روزش خیلی خوب بود. رویایی بود. آفتاب و مدیترانه و دل‌خوشی های کوچک. سه روزش را تب دار و بیمار خوابیده بودم. سوپ خوردم. غذا خوردم. همه اش دست‌پخت حامد. آن قدر مریض بودم که دم آخری نبوسیدمش. تمام مدت توی اتوبوس فرودگاه دلم می خواست کنارم نشسته بود. از دو فرودگاه مختلف بر می گشتیم به دو شهر مختلف. دوربینم توی کیفش جا ماند. مرباهای لیمو و انجیر را دادم ببرد وین. نشد درس بخوانم. وقتی هم برگشتم مریض بودم. توی تخت افتاده بودم و به صادق هدایت و مارسل پروست فکر می کردم. این جور نویسنده ها با تخت به ذهنم گره خورده اند. با ذات الریه و هوای سرد و مرطوب اروپا. باید چهارشنبه مقاله ای دو هزار کلمه ای تحویل بدهم که تا این جا هیچ کاری برایش نکرده ام. احساس می کنم در گلو٫ بینی٫ گوش ها و ریه هایم بادکنک هایی کوچک جاخوش کرده اند و راه های رفت و آمد را بسته اند. یک چشمم به کتاب است یک چشمم به فیس بوک. هفت سین های ملت را می بینم. آدم های دور هم. آدم هایی که بوی عید می دهند. این خوش‌حالم می کند. خاویر از آمریکا برگشته و خوش اخلاق است. سارا موهایش را رنگ کرده و تعطیلات را هم در پرتغال گذرانده. هنوز تب دارم. به شاعران آلمانی فکر می کنم. به امیر عباس هویدا فکر می کنم. توی گوگل سرچ می کنم مایکل اسکات. سرچ می کنم آنژین. سرچ می کنم ذات الریه. به این فکر می کنم که کاش فردا کسی با من حرف نزند چون با اولین کلمه به سرفه می افتم. ملت هم بعد از دو هفته قرار است هم را ببیند و کسی هم چیزی نگوید؟ فردا قرار است بحث را هم بچرخانم سر یکی از کلاس ها. امیدوارم بحث خودش بچرخد و همه به سرفه هایم احترام بگذارند. دلم می خواست حالم خوب بود. هیچ چیز دیگری در حال حاضر بیشتر از این نمی خواهم. به آخر ترم تنها دو ماه مانده و هزار کار پیش رو. برای همه شان باید برنامه بریزم. شرط اولیه همه ی این ها این است که تب نداشته باشم. بتوانم تا دیروقت در کتاب‌خانه بمانم. برای تک تک دوستانم دلم تنگ شده. برای مامان و بابا و خواهرها و داداشم که دیگر نگو. برای مامان بزرگ ها و بابابزرگ و بقیه ی اعضای فامیل هم. عید که می شود به زور به آدم حالی می کند که دل‌تنگی اش چقدر بزرگ است. برای همین نوروز از نظر من چیز مزخرفی است. همه ی مناسبت های بزرگ و دراماتیک چیزهای مزخرفی هستند که گند دنیا را زیر ذره بین می گذارند و به یادت می آورند. اما خب شما باور نکنید. به این فکر کنید که تب دارم. و به این فکر کنید که دلم تنگ است.

امروز سی ساله شدم.

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۲۱ مارس ۲۰۱۰

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۲۱ مارس ۲۰۱۰
—————————-
سال تحویل رو باید با مرده ها جشن گرفت.
مرده های امسال.
مرده های همه ی سال ها.
می دونم با این سرعتی که دنیا داره عوض می شه حتمن یه وقتی یه راهی پیدا می کنن براش.
که آدم دم سال تحویل زنگ بزنه به مرده هاش.
حتا بهشون وبکم بده.
براشون بوس بفرسته
و عکس های سفره هفت سین رد و بدل کنن.
آدم مرده هاش رو فراموش نمی کنه.
فقط سال به سال کم تر ازشون حرف می زنه
این رسم روزگاره

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۱۹ مارس ۲۰۱۰

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۱۹ مارس ۲۰۱۰
————————-
تب داشتم. شب بود. دیروقت. چمدان چرخ‌دار را پشت سرم روی زمین می کشیدم. باد می وزید.تاریکی نمی گذاشت بفهمم این مدت که نبوده ام چمن ها رنگ عوض کرده اند یا نه. روباهی از جاده گذشت. سلانه سلانه.انگار روح سرگردان شاعری ایرلندی باشد. و بعدلای بوته ها پنهان شد. آن پایین نهر کوچکی بود. روباه دم اش را روی آسفالت می کشید. کمی می جهید. اما نه با شتاب و حتا می توان گفت آهسته تر از هر روباه دیگری.این موقع شب و این موقع سال و روباهی میان جاده. درست در مرکز شهر٫ لابه لای چمن ها و بوته های دانشگاه
بهار آمده بود؟ نمی دانم

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۲ مارس ۲۰۱۰

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۲ مارس ۲۰۱۰
————————
میزان سواد هر ملتی را از نحوه ی بحث کردن و استدلال آوردن‌ مردم اش بسنجید نه داشتن مدرک تحصیلی

پرواز

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۱۶ فوریه ۲۰۱۰
————————-
پنجره باز بود. داشتم ناهار می خوردم. صدای ویز طولانی از بیرون می آمد. دیدم دو تا از بچه ها بیرون نشسته اند و یکی شان دارد با هلی‌کوپتر کنترل از راه دور کوچکی بازی می کند. پسره ی دانش‌جو و دل خوش. سعی کرد پروازش دهد. هلی کوپتر از روی زمین بلند می شد اما اوج گرفتنش ناگهانی بود و کمی که بالا می رفت سقوط نصفه نیمه ای می کرد. کمی نگاهشان کردم ببینم چقدر بالا می رود. تا پنجره ی طبقه ی دوم که اتاق من باشد می رسد یا نه. بعد حوصله ام سر رفت و برگشتم سر ناهار.
الان که رفتم پنجره را ببندم دیدم یکی شان رفته و آن یکی هم دارد هلی کوپترش را جمع می کند و می گذارد توی کیف مخصوصش. خوب تر که نگاه کردم دیدم روی صندلی چرخ‌دار نشسته. از این مدل جدید ها که چرخ بزرگ ندارند و با دکمه می شود راحت راه‌شان انداخت. برای همین در نگاه اول متوجه نشده بودم. پسر بساطش را جمع کرد و دکمه ی صندلی اش را زد و دور شد.
پسره ی دانش‌جو و دل خوش؟

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۱۱ فوریه ۲۰۱۰

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۱۱ فوریه ۲۰۱۰
——————

نیمه شب است. دوباره از خواب پریده ام و اتاق سرد است. کیسه ی آب جوش زیر لحاف ها هم سرد شده. نمی توانم بلند شوم و تا آشپزخانه بروم که همین گرمای اندک را هم از دست می دهم و خواب به چشم آوردن می شود تلاشی مضاعف. لپ تاپ را در تاریکی اتاق از روی میز بر می دارم و می گذارمش روی تخت. بازش می کنم. نور صفحه اش را کم می کنم. بچه ها چند تایی بیدارند و مضطرب. فردا بیست و دو بهمن است. به دلم نشسته که چیزی نخواهد شد. دلم می خواهد همین را بنویسم. نمی نویسم. من که سبک بار ساحل های این سر دنیا هستم از چیزی که به دلم گذشته چه می توانم بنویسم؟ ساحل؟ یادم می افتد ساحل این شهر را یکی دو باری بیشتر ندیده ام. از همان سپتامبر تا به حال. گاهی اوقات صبح ها که از خواب‌گاه به سمت کلاس ها می روم و چمن‌زار های دانشگاه را رد می کنم مرغان دریایی سفید را می بینم که پراکنده روی چمن ها نشسته اند و نمی دانم انتظار چه را می کشند. حتا گاه آن قدر بی حرکت اند که فکر می کنی شب که خواب بوده ای چمن‌زار ها مرغ سفید رویانده اند. انگار گیاهانی ثابت باشند بر پهنه ی سبز٫ پهنه ی همیشه سبز این سرزمین.
بعضی اوقات هم پرواز می کنند تک و توک. بالا می پرند و روی تیر چراغ برقی می نشینند. گاهی اوقات هم بوی دریا می آید. این یکی البته خیلی خیلی نادر است. شاید یک بار حس کرده باشم. البته آن قدر با ساحل فاصله داریم که خنده دار است بگویم این بو از ساحل آمده. اما هر چه بود بوی دریا بود.

چیزی نمی نویسم. خاموش خبرها را دنبال می کنم. خبری هم نیست. نیمه شب است. خسته که می شوم دست دراز می کنم و از روی میز مقاله ای که باید سه روز پیش می خواندم را برمی دارم. چند صفحه ای می خوانم و بعد می بینم که نمی شود. موقعیت جدی تری باید داشته باشم مثلن پشت میز نشسته باشم تا یادداشت هم بردارم و یا حاشیه بنویسم. می بندمش. دم صبح خوابم می برد. پیش از آن یاد آن چه می افتم که ممکن است به زودی از دستش بدهم. همیشه وقتی قرار است به چیز خوشایندی فکر کنم ذهنم می کاود و وحشتناک ترین اتفاق ها را پیدا می کند. همیشه بدترین‌ای هست. مصیبت اتفاق نیفتاده ای. مصیبت اتفاق افتاده ای. آن چه در معمولی ترین لحظه ها به یادت بیاورد که اساس این جهان تغییر و گذشت زمان است و این گذشت زمان یعنی همان چیزهایی که از دست داده ایم و از دست خواهیم داد. همان زمان از دست رفته.
سلام امیر بامداد…

صبح خوش‌آیندی است. نور از حاشیه ی خیلی باریک پرده ی ضخیم سورمه ای رنگ خودش را به دیوار های داخلی پنجره انداخته. دلم خوش است که امروز آفتابی است. امروز یعنی صبح یعنی همین الان. وگرنه که آسمان این سرزمین هر ساعتش یک ساز می زند. بلند می شوم و پرده را بالا می زنم و هیتر را روشن می کنم و حوله ام را برمی دارم. آب گرم نعمت بزرگی است. لحظاتی که زیر آب گرم هستیم لحظات خوش‌بختی ماست. این را اولین بار لورا گفته بود. حالا خیلی وقت است که مرده. هیچ عکسی از او ندارم چون همه ی عکس هایم را زمانی به برادرش دادم و هیچ وقت فرصت نشد دوباره پس بگیرم. چند ساله بودیم؟ نوزده ساله. دوش آب گرم و سیب خوردن با خوش‌حالی همیشه مرا به یاد لورا می اندازد.

بدنم عطر زنجفیل گرفته. بخار زنجفیل می زند توی اتاق. صبحانه می خورم و با عجله وسایلم را جمع می کنم. لپ تاپ را هم برمی دارم. باید درس بخوانم. باید متنی بنویسم و قلم توتم من نیست. من توتم نمی خواهم. توتم نمی پرستم…

دلم نمی خواهد این متن را تمام کنم.
این متن در این جا تمام نمی شود.

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۹ فوریه ۲۰۱۰

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۹ فوریه ۲۰۱۰
————————-
پنجره را می بندیم
خون کف خیابان
خشک می‌شود
زمستان تمام می‌شود
پاییز تمام می‌شود
تابستان نفرین شده
تمام می‌شود

بهار است

دست در دست هم
چنارهای خیابان ولی عصر را
در آغوش می گیریم.