19 اردیبهشت 1390
آسمان خالی

وقتی فضای بحث و نقد و معرفی کتاب سوت و کور باشد انتشار کتاب های تازه مثل باد کردن بادکنک هایی رنگی است که گره‌شان می زنیم و بندشان را رها می کنیم و سبکی گاز درون‌شان آن ها را به آسمان می برد و از جلوی چشم‌هایمان دور می کند. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. بود و نبودشان به درد حال‌مان نمی خورد.
کتاب‌های جدید منتشر می شوند ولی فضا خالی است. بحث های زنده شکل نمی گیرد و نمی دانیم به طور مثال اهمیت انتشار فلان کتاب تازه از مقاله های فلان فیلسوف در فضای امروز جامعه چیست. کدام بخش از پازل ناتمام را تکمیل کرده و در قیاس با آثار قبلی منتشر شده ی آن فیلسوف چه جای‌گاهی دارد. ترجمه اش چقدر دقیق و یا پر اشکال بوده. انتظارمان به عنوان یک خواننده باید چه باشد و نویسنده/مترجم را کجای داستان ببینیم.

18 اردیبهشت 1390
یکشنبه

یک‌شنبه ی گذشته
حلزون هایی دیدم
که دامن تن‌شان بود
و لب جاده
آفتاب می گرفتند
باران تازه تمام شده بود
علف ها خیس بودند
درختان ترانه می خواندند
و شهر زیر پای‌مان بود
شیروانی های قرمز
برج کلیساها
رودخانه ی شیشه ای
در سایه ی دوستی ما
جان گرفته بودند

16 اردیبهشت 1390
مانیفست شخصی پیش‌گیری از فسیل شدن

یک زمانی باید بنشینم فهرستی درست کنم شبیه یک مانیفست شخصی. هر چه بزرگ‌تر می شویم خطر فسیل شدن بیشتر و جدی تر می شود. آدم های زیادی را می شناسم که در جوانی ذهن تازه و دقیق‌ای داشتند اما هر چه گذشته شادابی و تیز بودن‌شان را از دست داده اند و ساکن شده اند. عده ی کمی هم هستند که از این بلا جسته اند. با وجود کهولت سن حرف های نادقیق نمی زنند. به پر حرفی نمی افتند و باروت تحلیل‌شان از مسائل نم نکشیده. دلم می خواهد اگر آینده ای بود و من هم بودم از دسته ی دوم باشم.
این ها چند بند از همان مانیفست شخصی است که شاید بعدتر همین جا به آن اضافه کنم:

– پرهیز از نظر دادن درباره ی همه چیز از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد و اعلام موضع و واکنش نسبت به هر خبری که می‌شنوم و می‌خوانم. یادم باشد که تبدیل به رسانه ی خبری نشوم و اگر خبرنگار نیستم شکار خبر مشغولیت اصلی ذهنم نباشد. هر چیزی را به خندق بلای ذهنم نریزم و زمانم را به خواندن و شنیدن و دیدن بهترین ها(در حد توانم در انتخاب‌شان) اختصاص دهم نه هر چه از راه رسیده و تازه است.

– زبان نقدم پاکیزه و به دور از کینه توزی های شخصی باشد. ناقد اندیشه و رفتار باشم و فکر نکنم هر چه ناسزا بیشتر بگویم پس زورم بیشتر است و برنده ام.

– از دست‌مالی کردن و استفاده ی بی‌دلیل از سخنان بزرگان و نقل قول های افراد مهم در تاریخ بپرهیزم. اگر نقل قولی می آورم در متن باشد و در متن بنشیند. وصله ی اضافه و تزیینی نباشد. از سر این که نمی دانم چه قرار است بگویم متوسل نشوم به حرف این ها.

————-
اگر شما هم چیزی به ذهن‌تان می رسد اضافه کنید.

8 اردیبهشت 1390
شب فروردین ماه

من
جانم را روفته ام
میان آب ها ایستاده ام
تا ماه طلوع کند

فروردین ۱۳۹۰
مریم مومنی

7 اردیبهشت 1390
مائده‌های بهاری

دیوار کارخانه بلند است
کارگران مشغول معاشقه اند
نان و پنیر بهاری از آسمان می چکد

3 اردیبهشت 1390
دابلین- وین

ایرلند که بودم به راحتی با مردم حرف می زدم. آدم ها بی غل و غش می خندیدند. خانم های مسن قربان صدقه ام می رفتند. لبخند دخترکان فروشنده واقعی بود و از ته دل. یک سال آن جا بودم. راحت بودن با مردم شرط پذیرفته شدن در جمع‌شان است. این که خودت را غریبه حس نکنی. پس از یک سال زندگی و تحصیل در ایرلند به اتریش‌ای برگشتم که پنج سال در آن زندگی کرده بودم. عبوس بودن مردم یادم رفته بود. ترس بی حد و حصرشان از مواجهه با آدم ها را فراموش کرده بودم. نزدیک من نشو. بلند صحبت نکن. بی جا لبخند نزن. به قاعده رفتار کن. حریم شخصی دیگران را پاس بدار. کاری به کار بقیه نداشته باش. بقیه هم کاری به کارت نخواهند داشت. اشتباه نکن. کارهایت را دقیق انجام بده. دیگران در قبال تو وظایف‌شان را خوب انجام می دهند و به همان اندازه از تو توقع دارند که دست از پا خطا نکنی. عرف نانوشته شان را باید بدانی. کسی به تو توضیح نمی دهد که فاصله ی مجاز آدم ها با هم چقدر است. پشت سر پیرزن ها اگر راه می روی تا کجا باید نزدیک شان بیایی که وحشت زده برنگردند و نگاه کنند. فروشنده ی بد عنق به وفور در وین ریخته. خوش اخلاق اش هم هست اما نسبت بداخلاق ها به خوش اخلاق هایش خیلی زیاد تر از ایرلند است. اتوبوس های دابلین نظم سیستم حمل و نقل عمومی وین را ندارند. همه ی شهر را هم مثل وین پوشش نمی دهند و هزینه ی سفرهای شهری هم خیلی بالاست. ایرلندی ها خوش خلق و بذله گو و طنازند. برعکس وین‌ای ها که محتاط اند و تا حد امکان صمیمی نمی شوند.

31 فروردین 1390
برای پرستو

“پرنده ی بهاری
چه بی‌قرارت کرده اند این روزها
به بال‌هایت می‌نگری
به رنگ پرهایت
و آفتاب پر از سبزه می شود.”

ضیاء موحد

***

پرستو جانم
کاش بی قراری ات را قرار و آرام‌ای باشد.

30 فروردین 1390
سبک‌تر

چهار سال زندگی مشترک خانه ی تجریش را امروز مرور کردم.انباری را ریختیم به هم و تصفیه کردیم. از وسایل به جز ظرف ها و کتاب ها و کمی خرت و پرت چیزی نمانده.
بار هر چه سبک تر باشد بهتر

25 فروردین 1390
«ای بت اصفهان زان شراب جلفا ساغری در ده ما را»

زیر کاشی های لاجوردی طاق ها و گنبد ها قدم می زنیم. بهار است . نوبرگ ها تن به باد داده اند. اکسیژن ریه هایمان آمیخته با بوی گل است. یک دسته شب بو: دم،‌یک دسته شب بو: باز دم. اطلسی ها و بنفشه ها در باغچه های کوچک من را یاد مامان می اندازند. اردیبهشت نقش جهان و دوستانی بهتر از برگ درخت. بازار قیصریه اذان مغرب پخش می کند. دور می شویم. به موذن زاده ی مسجد روبرو نزدیک می شویم. نوایی در گوش هایم است که قدم هایم را سبک می کند.
.هدیه ی به هنگام دوستی است که پیشنهاد می کند بشنوم. بهشت ثانی همین لحظه ی تاریک و روشن مغرب است در نقش جهان. همین لجظه ای که اذان می گویند و با «گلچهرگان جلفا» از این سوی میدان به آن سویش می رویم و شاه زیدی در سیم های آی‌فون به گوشم تصنیف بیات اصفهان می خواند.
*

رونوشت: جایت خالی است

18 فروردین 1390
۳۱ سالگی

اتوبوس کناری ایستاد. پلیس راه بود. پیاده شدیم تا کمی راه برویم و خستگی در کنیم. دیدم پارچه ی بزرگی آویزان کرده اند ورودی شهر. تاریک بود. صدای ماشین های اتوبان قطع نمی شد. از دور می آمدند. پدیده ی دوپلر را اجرا می کردند و می رفتند. دوپلر من را می برد به کلاس های انجمن نجوم دبیرستان. یادم می آورد که همه چیز در دنیا دارد از هم دور می شود. ستاره ها و سیاره ها و کهکشان ها ، آن قدر دور می شود که روزی از این دور بودن خسته می شوند و تصمیم می گیرند به هم نزدیک شوند. بعد دنیا کوچک می شود. کوچک می شود. کوچک می شود. و بر می گردد به همان نقطه ی ابتدایی. این ها مال دوران دبیرستان است. حرف هایی قدیمی است که توی ذهن من مانده اند. نور ماشین ها توی چشمم بود. از روبه‌رو می آمدند. هیکل فلزی وپر سر و صدایشان را روی آسفالت می کشیدند و با سرعت از کنارم عبور می کردند. رفتم از پارچه عکس بگیرم. رویش بزرگ نوشته بود به شهر یک‌هزار شهید اندیمشک خوش‌آمدید.

سی و یک ساله شدم.