مرغان گرسنه
در حاشیه رودخانه
تعقیبم می کنند
درختان زارزارک
زیر برف چرک
خم شده اند
جاده های سرد
از کودکی
تا امروز
…
کسی در برف صدایم زد
گفتم قلم توتم من است
قلم را شکست
پنجره ها سفید شدند
از شاخه درختان، مرکب میچکید.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
قرار بود خانه را که تعمیر کردند فکری هم به حال شیر آب آشپزخانه بکنند که خارج از سینک قرار گرفته و موقع ظرف شستن و باز و بسته کردنش آب را هدایت می کند پشت کابینت ها و از آن جا زمین را خیس می کند و حتا اگر خیلی هم محتاط باشی باز گریزی از این نیست. دیوار آشپزخانه هم گچ است که آن پشت الان چند رنگ شده و نم کشیده و احتمالن پایین ترش آن جا که نمی بینم و با کابینت یکی دو میلی متر بیشتر فاصله ندارد سیاه شده از رطوبت. یک بار چسب ضد آب آوردیم و درزش را گرفتیم که دیدیم بعد از چند روز چسب جدا شد. خلاصه قرار بود تعمیرش کنند که نکردند و ما هم آن موقع که بنا و کارگرها بساطشان را جمع می کردند این جا نبودیم و بعدش دیگر خیلی دیر بود.
قبل از امتحان ها با خودم قرار گذاشتم که بعدتر بروم کاتر بخرم و کپک های احتمالی پشت سینک را بتراشم اگر بشود. جا برای رد شدن یک تیغه ی باریک هست. بعد دیروز پریروز ها که داشتم ظرف می شستم دیدم گردنش را کج کرده و گفتم حتمن چیزی رفته آن پشت گیر کرده. آشغال کوچکی مثلن. دستم را که آب کشیدم چراغ را روشن کردم و دیدم رنگش سبز است و گردن ظریف اش را آرام گذاشته روی گودی شانه اش انگار که خجالت کشیده باشد مثلن یا ناز بکند. سرم را بردم جلو. خوب نگاهش کردم. سرانگشتی به تن نازک اش زدم که مطمئن شوم جوانه ای که می بینم همان جا ریشه کرده و روییده و خرده آشغال نیست. گیاه کوچک در تنهایی خودش با همان نور مصنوعی چراغ آشپزخانه و رطوبت گچی دیوار جان گرفته بود و سبز شده بود و از دل کثیفی و تاریکی ای که از آن خبر نداشتم روییده بود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۲۱ آوریل ۲۰۱۰
—————————-
این متن یکی از ترانه های لنگستون هیوز با ترجمه ی شاملوئه که به نظرم یه جاهایی اش شاهکار ترجمه است و یه جاهاییش هم احتیاج به ویرایش حسابی داره. شاید هم اگه خود شاملو الان زنده بود و می خواست دوباره این رو ترجمه کنه تغییر می داد و سکته های شعر رو می گرفت و کمی هم به متن اصلی پایبند تر می موند. مثلن اون «کدوحلوایی» و خط آخر که کاملن یه چیز دیگه ترجمه شده
اما ترجمه ی دو سه بند اول شعر عالیه
مقایسه کنید خودتون:
The Ballad Of The Landlord
ترانه صابخونه
Landlord, landlord,
My roof has sprung a leak.
Don’t you ‘member I told you about it
Way last week?
صابخونه٫ صابخونه
سقف چیکه می کنه٫
اگه یادت باشه هفته پیشم
اینو بهت گفتم.
Landlord, landlord,
These steps is broken down.
When you come up yourself
It’s a wonder you don’t fall down.
صابخونه٫ صابخونه
این پله ها دخلشون در اومده٫
تعجبه که چطور خودت
وقتی ازشون میری بالا کله پا نمیشی!
Ten Bucks you say I owe you?
Ten Bucks you say is due?
Well, that’s Ten Bucks more’n I’l pay you
Till you fix this house up new.
ده دلار از پیش بت بدهکارم و
موعد پرداخت ده دلار دیگهم رسیده؟
خب٫ پس بدون و آگاه باش که پول بی پول
مگه این که اول اوضاع خونه رو رو به راه کنی!
What? You gonna get eviction orders?
You gonna cut off my heat?
You gonna take my furniture and
Throw it in the street?
چی؟ حکم تخلیه می گیری؟
آب و برق رو قطع می کنی؟
اثاثمو می ریزی تو خیابون؟
Um-huh! You talking high and mighty.
Talk on-till you get through.
You ain’t gonna be able to say a word
If I land my fist on you.
هوم! گنده تر از گاله ات فرمایشات می کنی٫ حریف!
بگو تا دخلتو بیارم!
یه مشت که تو اون کدو حلواییت کوبیدم
نطقت کور کور می شه
Police! Police!
Come and get this man!
He’s trying to ruin the government
And overturn the land!
– پلیس! پلیس!
این مرتیکه رو بگیرین!
می خواد دولتو ساقط کنه!
می خواد مملکتو بریزه به هم!
Copper’s whistle!
Patrol bell!
Arrest.
سوت آجان
آژیر ماشین گشتی
توقیف
Precinct Station.
Iron cell.
Headlines in press:
Man Threatens landlord
Tenant Held Bail
Judge GIives Negro 90 Days In County Jail!
کلانتری محل
سلول آهنین
و عنوان مطالب روزنامه ها:
مردی صاحبخانه اش را تهدید به مرگ کرد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۱۹ آوریل ۲۰۱۰
—————————
دارم این کتاب رو ورق می زنم تا مقاله هایی که به موضوعم مربوط می شه رو پیدا کنم. اول کتاب نوشته:
In Memory
of
Kaveh Golestan
(1950-2003)
and
with love for
Hengameh, his wife,
and Mehrak, his son.
خیلی عجیبه که در جایی که انتظارش رو نداری چیزی ببینی که بیش از هر آدم دیگه ی دور و برت به تو نزدیک باشه. یادمه چند روز پیش که داشتم کتاب رو برای اولین بار از قفسه ی کتابخونه برمی داشتم و بازش می کردم این صفحه رو دیدم و ناخود آگاه نفسم بند اومد.
کتابی که دارم می خونم هیچ ربطی به کاوه گلستان و یا عکاسی و یا ایران نداره. مولفانش هم ایرانی نیستند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۱۹ آوریل ۲۰۱۰
——————————
دلم می خواهد بتوانم نظمی بدهم به این همه مزخرفی که هر روز از سر ناچاری از جلوی چشمم می گذرد. ایده ی خوراک خوان ایده ی خوبی بود اولش. یک وقت هایی هم خیلی به درد می خورد اما در کل بازار مکاره ای است که از دست آدم در می رود و می بینی ساعت ها در آن چرخیده ای و هیچ چیز دستت را نگرفته. تکرار زیاد دارد. تکرار من را خسته می کند. ذهن را کند می کند. یک نفر متنی را نوشته. بعد می بینی سه نفر از دوستانت هر کدام با یک نوت متفاوت آن را به اشتراک گذاشته اند. متن را بارها و بارها می بینی. لطیفه ی بی مزه ای را مدام می بینی. چرت و پرت های سخنگویی را که دیروز در سخنرانی اش پرت و پلا بافته هزار بار جلوی چشمت می آید. هزار بار حرص می خوری از حماقتش. اما کاری از دستت برنمی آید. بعد فردای آن روز همان ها به شکل کاریکاتور٫ جوک٫ پست وبلاگ در متن ها و نوشته ها و نظرها می آید. کاری نمی توانی بکنی. حتا گاهی متن کوتاه حکیمانه ای به اشتراک گذاشته می شود. جمله ای از بزرگان مثلن. خیلی خوب و پند آموز است اما حال من را به هم می زند. اگر به جا در متنی استفاده شود خوب است. لذتش را می شود درک کرد. اگر از متن بریده شود و روزی سی چهل تایش بی ربط و باربط از جلوی چشمت رد شود ارزشش در حد آگهی تلویزیونی پایین می آید.
خلاصه اش کنم. از این همه اطلاعاتی که روزانه دریافت می کنم نود درصدش برایم بی فایده و گاه مضر است. برای کشتن وقت البته عالی است. غبطه می خورم به زمانی که مجبور نبودم برای رفع دلتنگی سراغ اینترنت بیایم که با دریایی از زباله (و اندک نهر هایی از آب تمیز) روبرو شوم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۱۷ آوریل ۲۰۱۰
—————-
مامان
جهان به زودی تمام می شود
من و تو تمام می شویم
پیش از آنکه
در باد دویده باشیم
بی دغدغه ی اجاقهای روشن
وزنجیرهای سنگین مسوولیت
و سجاده های هزار بار
و جوراب های زنانه ی مشکی
مامان
کنار شوفاژ گریه می کنم
برای صدف های شکسته
و گوشماهی هایی که
صدای فاضلاب می دهند
و دست های ترک خورده ات
مامان
دلم می خواهد
ته جهان را ببینم
آن هنگام که خرماهای شیرین گردودار
از نخل های افراشته
بر دامنت می افتند
و مسیح
در قاب های خاک گرفته ی بهشت زهرا
پشت گلهای مصنوعی آفتاب خورده
به ما لبخند می زند
و بشارت می دهد
به بهاری که
نخواهد آمد
مریم مومنی
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۱۷ آوریل ۲۰۱۰
—————————
جشنواره ی فیلم مستند انجمن فیلم ایرلند امروز روز اولش بود و تا یکشنبه ادامه دارد. اگر پول اضافی داشتم هر سه روز را از صبح تا شب در سینما می گذراندم بس که تازگی ها علاقه ام به فیلم مستند زیاد شده و طرفدارش شده ام. مستند هم که می گویم گزارش های کسالت بار و خواب آور از مثلن زندگی حیوانات با صدای یکنواخت یک سرد و گرم چشیدهی روزگار به ذهن تان نیاید چون آن ها حوصله ی من را هم سر می برند. باید مستند خوب دیده باشید تا بدانید چه می گویم. فیلمی که امروز دیدم اسمش بود جهانگردان فضا. ماجرای سفر انوشه انصاری بود که چند سال پیش به عنوان اولین توریست زن به فضا رفت و یک هفته در یک ایستگاه فضایی زندگی کرد.
فیلم با تصاویر بکری از قزاقستان شروع می شود که انوشه قرار است از آن جا به همراه دو فضانورد دیگر به فضا پرتاب شود. منتها داستان با صحنه ی به زمین نشستن آن ها و انتهای سفرشان شروع می شود. عکاس ها و خبرنگارها منتظرند. آدم های دیگر هم هستند. جایی که سفینه به زمین می نشیند و خیلی با احتیاط سه فضانورد را از آن خارج می کنند و کمکشان می کنند که کلاه هایشان را بردارند. صورت انوشه را می بینیم که عرق کرده٫ کمی خسته به نظر می رسد اما لبخند می زند. یک نفر سیبی درشت و زرد دستش می دهد. و بعد سیل حلقه های گل است که گردنش می اندازند و عکس گرفتن ها و باقی داستان. جذاب بودن ماجرا اما به این است که جزییات زندگی روزمره ی انوشه و دیگر فضانوردان را در فیلم می بینیم.خیلی بیشتر از تصاویری که در فیلم های دیگر ٫کوتاه دیده ایم. این که چه طور موهایش را می شوید و مسواک می زند. چه طور غذا می خورند و شوخی می کنند و نخود فرنگی ها در هوا معلق می مانند و قطره های آب مثل جیوه گرد سر جایشان می مانند و جاری نمی شوند. روز و شبی که طبق ساعت و نه نور خورشید تعیین می شود و کیسه خوابی که باید آن را به سختی پوشید و منظره ی بی نظیری از زمین زیر پایشان و پنجره ی انوشه که توی فیلم می گوید مخصوصن این یکی را انتخاب کرده که رو به زمین منظره ی خوبی دارد. و بعد زمینی که از آن همه فاصله سبز و آبی و خاکی دیده می شود بدون مرزهای سیاسی و جغرافیایی یک پارچه است و کسی به ذهنش هم نمی رسد که آن پایین ممکن است جنگ و جنایت و قحطی و بدبختی در جریان باشد. زیبا و باشکوه و آرام و ساکت.
اما فیلم همه اش این نیست. کمی بعد از این که صحنه ی پرتاب سفینه به فضا را می بینیم داستان فیلم می چرخد و این بار به جای میلیونر ایرانی-آمریکایی٫ مردان روستایی قزاق را می بینیم که سوار به دو سه تا کامیون به سمت محل به زمین خوردن قسمت های اضافی سفینه از فضا می روند . شب را در وسط بیابان اتراق می کنند و روز در انتظار شکار باقی مانده هایی از فلز و سیم با دوربین های شکاری شان آسمان را نگاه می کنند. چهار تکه ی مختلف هر کدام به وزن یک تن از سفینه در مرحله ی اول جدا می شود که محلی ها به آن شلغم می گویند چون شکلش شبیه شلغم است. این شلغم های قیمتی که پر از آلومینیوم و تیتانیوم و مواد دیگرند را دلالان محلی جمع می کنند و به چینی ها می فروشند و پول خوبی به جیب می زنند.
سالن سینما برای دو ساعت برای من قرقیزستان بود. دلم می خواست جای آن عکاس جوان نروژی (اگر درست یادم مانده باشد) فیلم از برهوت سرد و بکر آن جا عکس می گرفتم. وسط بیابان خشک و سرد با دلالان فلز قزاق سر سفره می نشستم و از غذایی که جلوی دوربین روی آتش درست کردند می خوردم. جایی که چند مایل آن طرف ترش زنی که زاده ی سرزمین من بود عازم فضا شده بود و ما انگشت حیرت به دهان دور شدنش را تماشا کرده بودیم و بعد در انتظار رسیدن شلغم های آسمانی چشم به بالا دوخته بودیم.
این جا می توانید تریلر فیلم را ببینید.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۱۴ آوریل ۲۰۱۰
—————————-
هر چه بالاتر
تنها تر
تا خورشید چیزی نمانده
ای ایکاروس محزون!
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۱۱ آوریل ۲۰۱۰
—————————-
یکشنبه ظهر است. با بهداد می نویسم. در کتابخانه. آداپتور لپ تاپم سوخته از ده روز پیش.یک عدد تازه اش را آن لاین خریدم که هنوز دستم نرسیده. دستم در پوست گردو است که به نظر خودم جای خوب و خوشمزه ای است. پشت سر هم باید می خواندم شبانه روز تا به موقع برسم همه ی متن ها را تحویل دهم. توانستم. این خوشحالم می کند. مانده یک مقاله ی طولانی و جدی برای یکی از سمینار ها که فرصت اش دو هفته ی دیگر است و بعد هم خواندن برای امتحان های پایان ترم که روال مشخص تری دارد و با این که تلاش می طلبد خلاقیت لازم ندارد آن طور که نوشتن این همه متن فکر و خلاقیت می طلبید. یک جور خستگی خوبی در بدنم مانده که لذت بخش است. از کار و خواندن مدام و به کار گرفتن ذهن می آید. نتیجه ی یکی دو تا از مقاله های نیمه ی ترم هم که آمد اثر لبخند را ماندگار تر کرد. بگذریم.
با همه ی بی خوابی ام دلم می خواهد بروم گالری نقاشی ملی ایرلند که یکی از جاهای مورد علاقه ی من در این شهر است. روزهای شنبه و یکشنبه تور مجانی هست برای بازدید تابلوها. یکی از بهترین راهنماهای موزه را من در همین جا تجربه کردم: خوش اخلاق و دقیق و با علاقه به چیز هایی که می گفت و توضیح می داد. آدم فکر نمی کرد طرف یک سری جمله مصنوعی حفظ کرده که تحویل بازدید کننده ها بدهد. برایش مهم بود که ملیت مان چیست تا بسته به علاقه ی احتمالی مان جزییات بیشتری برایمان بگوید. دختربچه ی هشت ،نه ساله را هم به همان اندازه تحویل گرفت که بقیه ی ما را و سعی می کرد یک جاهایی که مربوط به دنیای کودکانه می شد را با زبان خود بچه به او توضیح دهد.
این مدتی که نبودم و فونت فارسی نداشتم(و هنوز هم ندارم) خواب زمستانی هم فیلتر شد. بالاخره در تاریخ این وبلاگ نمی شد این اتفاق بیفتد و آن را ننویسم. می نویسم که یادم بماند زمانش را.
بعد هم این که نظرهای متن قبلی را هنوز کامل منتشر نکرده ام. فکر می کردم فرصت پیدا می شود که متن سومی درباره ی سوسن خانوم و نقد فرهنگ عامه بنویسم و خیلی از حرف های نامربوطی را که خواننده های عصبانی از ظن خود به من نسبت داده اند پاسخ دهم. که احتمالن از دومی خواهم گذشت و اگر وقت و حوصله ای باشد درباره ی همان موضوع اول خواهم نوشت. از گفت و گوی دو نفره و کامنت به کامنت پرهیز می کنم که به نظر من بی هوده و وقت گیر است و اغلب هم بیشتر از این که مفید و سازنده باشد در فضای مجازی که پر از سؤ فهم هاست آزارنده است. یکی دو تا نکته ی خوب هم دوستان عزیزی در کامنت ها و یا ایمیل مطرح کردند که اگر فرصتی بود آن ها را هم منتشر می کنم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۳۰ مارس ۲۰۱۰
——————————
انتقاد های وارد به سوال های من از سوسن خانوم:
– مردم دلشون می خواد بخندن بعد تو اومدی گیر دادی که چرا می خندن و فلسفه می بافی
– این ترانه و بسیاری دیگه از ترانه ها برای بخش کودک شخصیت آدمها ساخته شدن، کودک کارش لذت بردن از لحظه است نه تجزیه تحلیل چنین آهنگی برای پیدا کردن و مچگیری از نگاه مردسالارانه که کار بالغ هست
– چرا انقدر جدی گرفتی
–
این کلیپ داره همین مفاهیمی رو که بهش معترضی با زبان طنزش به نقد میکشه
–
درباره ی سه انتقاد اول باید بگویم که مردم دلشان می خواهد بخندند و این خیلی خوب است و من هم جلویشان را نگرفته ام که نخندند. مردم به جوک و لطیفه های مادرزن/مادرشوهری هم می خندند. به شوخی های زن ذلیل بودن مردها (که معمولن موضوعش مردی است که به همسرش در کار خانه کمک می کندو یا در تصمیم گیری نظر زنش را هم می پرسد) زذ و زیذی بودن هم می خندند. اصلن طنز بخش مهمی از بار فرهنگی ذهن های ما را در هر کجا که باشیم به دوش می کشد. وقتی حوصله نداریم حرف جدی بزنیم و یا وقتی از پیش بردن چیزی ناتوانیم طنز همیشه به کمکمان می اید و می خنداندمان. اما چه کسی گفته بر طنز نمی توان انتقاد کرد؟ طنزی که بر پایه ی باورهای نادرست فرهنگ و جامعه مان ساخته شده ٫ باورهایی که در حالت جدی ترش نمودهای واقعی و عملی اش را هر روز در زندگی خودمان و اطرافیانمان می بینیم و اگر منصف باشیم از آن دلزده و ناراحت می شویم من را نمی خنداند.
انتقاد آخر که شاید جدی ترین انتقاد باشد می گوید این نمآهنگ خودش همین چیزهایی که را که به آن معترضم به نقد می کشد. سوال من این است که از کجا مطمئن اید که بازتولید نیست و نقد است؟ من هیچ کجای این کلیپ اثری از اعتراض به آن چه خودش به تصویرش می کشد نمی بینم. به صرف این که اداهای بازیگر/خواننده ها بامزه است و یا صداهایشان خنده دار است و یا ناگهان از توی کافه رستوران به دل کویر می روند و شتر سوار می شوند و یا هماهنگی سه تایی شان در حرکات موزون و شعر خواندن که البته همه می تواند قابلیت خنداندن آدم را داشته باشد و طنز باشد یعنی دارد این مفاهیم را نقد می کند؟
نکته ی آخر این که از به نقد کشیده شدن فرهنگ عامه مان نترسیم و موضع غیر منطقی نگیریم. جامعه ی بیمار ما برای سالم شدن راه درازی در پیش دارد. البته می دانم که شاید جای مطرح کردن این حرف ها وبلاگ نباشد و مقاله های آکادمیک حوزه ی مطالعات فرهنگی مخصوصن در نقد فرهنگ عامه و موسیقی عامه پسند قالب مناسبتری برای این حرف ها باشند. اما من دلم می خواهد سوال هایی که در حوزه ی مطالعات فرهنگی (یکی از محور های رشته ی دانشگاهی ام) برایم پیش می آید را اگر حس و حالش بود این جا هم مطرح کنم. اگر فکر می کنید که خواندن اش و فکر کردن درباره ی آن چه از آن لذت می بریم عیش تان را منقص می کند و خودآگاهی نسبت به لذت ٫ لذت را از بین می برد پیشنهاد می کنم این جا را نخوانید.
در صورتی که از دسته ی فوق نیستید٫ همفکری و نقد دقیق شما برای من و دوستان دیگری که به این موضوعات علاقه دارند کمک کننده و سازنده است.
- مریم مومنی |
- 0 پیام