22 بهمن 1389
بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۷ فوریه ۲۰۱۰

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۷ فوریه ۲۰۱۰
—————————-
داشتم متنی را می خواندم. رسیدم به این جمله که بر شیری که به زمین ریخته شده گریه کردن بی فایده است. یادم افتاد در فارسی معادل چنین جمله ای می شود آب رفته به جوی باز نمی گردد. آب٫ این آب مقدس سرزمین های خشک.

بالای پل ایستاده بودیم. آب فراوانی خروشان زیر پاهایمان جاری بود. انگار چند رودخانه ی بی جان ایران را به یک باره به جان هم انداخته باشند و این ها بتازند و بخروشند و پیش بروند. اما آن جا که ایستاده بودیم ایران نبود. شهرکوچکی در غرب ایرلند جنوبی بود.در ساحل اقیانوس اطلس. سر سبز و بارانی و سرد. به دیانا گفتم ما مردمی هستیم که آب را دوست داریم. باران را عاشقیم. از آفتاب بی تابی که هم واره بر فرق سرمان می تابد و خشک و گاه سوزان است خوشمان نمی آید. پوزخندی زد که ناراحتم نکرد.حق داشت که نفهمد. تا این جا نباشی قدر آفتاب را نمی دانی. تا آن جا نباشی قدر آب و باران را.

امروز بیش از همیشه و هر زمانی آفتاب می خواهم. آقتاب طولانی. آفتاب امن.

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۶ فوریه ۲۰۱۰

بازنشر نوشته ی قدیمی به تاریخ ۶ فوریه ۲۰۱۰
——————————-

سومین شب متوالی است که با هیاهوی مستان نو رسیده از مرکز شهر(به محوطه ی خواب‌گاه) از خواب بیدار می شوم. ساعت موبایل حدود ۲ یا ۳ نیمه شب را نشان می دهد و بعد دیگر خوابم نمی برد. یک ساعتی کتاب می خوانم. باقی اش را در اینترنت می چرخم چون نه آن قدر به هوشم که بتوانم جدی مطالعه کنم و نه آن قدر بی تاب خواب که ببندمش و بخوابم. مرده ترین ساعت شبانه روزم شاید همین باشد که بدون این که خودم بخواهم به بطالت مطلق می گذرد.

از سرزمین هرز

باز نشر نوشته‌ی قدیمی به تاریخ ۲۹ ژانویه ۲۰۱۰
——————————
در کتاب‌خانه نشسته ام و سرزمین هرز الیوت را می خوانم. لپ تاپ جلویم باز است: برای لغت‌نامه اش و اینترنت. هر دو به کارم می آیند. متن پر از ارجاعاتی است که برای زمانه ی ما غریب اند. نمی دانم اگر صد سال پیش بود و خواننده ی آن دوره بودم چه حسی از آن داشتم و چه می فهمیدم. احتمالن انتظار می رفت خیلی از کلاسیک های آن زمان را به عنوان دانش‌جوی فرهنگ و ادبیات انگلیسی خوانده باشم و بدانم. خیلی فراتر از شکسپیر که همین حالا هم انتظار می رود : کمدی الهی دانته با این که متنی انگلیسی نیست در اصل٫ جزو اولین ها می بود. متنِ اغلب اپراهای معروف هم. شاید اگر الیوت الان می خواست سرزمین هرز را بنویسد ارجاعاتش را از اخبار سیاسی٫ سینما و موسیقی آلترناتیو یا شورشی انتخاب می کرد. نمی دانم.

متن را به کندی جلو می روم چون هر چند خط به یکی از پانوشت‌ها می رسم و باید همه را بخوانم. هر چند که در نهایت کمک چندانی نمی کند اما تصویر را بهتر شکل می دهد: تصویر گنگ را. لذتش هم در همین است. اگر قرار بود معنی واحدی پشت کلمه های متن باشد که همان صد سال پیش تمام شده بود و رفته بود… خواندن با کمک اینترنت و گوگل هم فال می شود و هم تماشا. اگر لغت‌نامه ی لپ تاپ کلمه را نداشته باشد گوگل مشت‌تان را خالی نمی گذارد. یکی دو جا به چند تا از ملودی های ارجاع داده شده در متن برخوردم. فایل صوتی شان را پیدا کردم و شنیدم. یک جا هم همین الان کلمه ای را دیدم که حدس زدم پرنده یا حشره ای باشد. پیدایش کردم. پرنده ای کوچک در اندازه ی گنجشک آن طور که در ویکی‌پدیا عکس‌ا ش را گذاشته اند و با صدایی شبیه قطرات آب آن طور که الیوت نوشته. متن ویکی پدیا هم صدای پرنده را از خوش الحان ترین صداها بین مرغان می داند.

ترجمه ی فارسی شعر را این‌جا ندارم. بخش هایی از آن را در یکی از آخرین شماره های زنده رود احمد اخوت به قول از بهمن شعله ور نوشته بود. ترجمه ی خیلی خوبی بود. کاش متن کامل فارسی اش را هم می شد بخوانم.

آقای سلینجر: روحتان شاد

باز نشر نوشته‌ی قدیمی به تاریخ ۲۸ ژانویه ۲۰۱۰
—————————–

نوشتن پیوستگی می خواهد. باید عادت باشد. وگرنه آن‌قدر سوال هست که بیخ گلوی قلم آدم را بگیرند و منصرف‌اش کنند از نوشتن: برای چه می نویسی؟ برای که؟به درد چه کسی می خورد؟ که چه بشود؟ هان؟
نوشتن اما اگر از روی عادت باشد سوال ها منصرفش نمی کنند. بیهودگی نوشتن‌ کلمه ها به یاد آدم نمی افتد. مثل عادتی روزمره٫ راهی که هر روز طی می کنی تا به محل کار برسی یا صبحانه خوردن٫ بی آن که برایش فلسفه بورزی انجامش می دهی.

مدت ها بود می خواستم از سینه سرخ کوچکی بنویسم که دیده ام.

دی‌شب خواب می دیدم ظالم به خانه مان آمده بی اجازه و بی دعوت. کسی به او اعتنایی نمی کرد. بلند شد و جلوی چشم‌مان رقصید. با نفرت نگاهش می کردیم و خاموش بودیم. صبح که بیدار شدم دو نفر را اعدام کرده بودند.

سینه سرخ کوچک را چند باری میان بوته های خشک محوطه ی دانش‌گاه دیده ام. بار اول نزدیکش رفتم. پرهای سینه اش حنایی بود. سرخ نبود. چشم هایش زیباترین چشم هایی است که در میان پرندگان دیده ام. دو دکمه ی کوچک مشکی و بی آزار که نشانی از ترس و بی پناهی در آن ها نیست.دو دو نمی زنند. سینه سرخ کوچکی که زمستان لای بوته های خشک می چرخد و چند باری وسط کلمه هایم پریده و تا خواسته‌ام بگیرمش پرواز کرده نشان چیست؟

عصر ایمیلی برایم آمده بود: شغل پاره وقت: مراقبت از یک آقای کهن‌سال از ساعت شش تا هفت و نیم بعد از ظهر. دوشنبه تا جمعه. وظایف: نگهداری از ایشان و تمیز کردن آش‌پزخانه بعد از شام.
حیف که سه روز هفته تا ساعت هفت کلاس دارم. وگرنه حتمن تماس می گرفتم.

باز نشر نوشته‌ی قدیمی به تاریخ ۱۹ ژانویه ۲۰۱۰

باز نشر نوشته‌ی قدیمی به تاریخ ۱۹ ژانویه ۲۰۱۰
——————————————-
دو تفاوت عمده میان صهیونیسم و جنبش ملی فلطسین را در نظر بگیرید. صهیونیسم برای رسیدن به اهدافش(که به طور عمده غصب سرزمینهای تازه است) سیاست توجه به جزییات را پیشه کرد. حال آنکه گرایش ما فلسطینی ها -که براستی نمی شود آنرا یک سیاست خواند- این بوده است که بر اصول تخطی ناپذیر عمومی پای بفشاریم٫ گرایشی که هیچ‌وقت ما را از مقابله با «موقعیتهای غیرمترقبه» مصون نداشته است. نتیجه این است که صهیونیست ها اکنون دولت دارند٫ فلسطینی ها ندارند. درست است که صهیونیست ها ثابت کردند که قدرت برتر نظامی دو گروه متخاصم بودند و اصول عامی هم داشتند که بر آن تکیه کنند٫ اما نقطه مرکزی بسیجشان٫ هدفهایی به نسبت مشخص بوده است- به گفته چایم وایزمن: «یک راس بز دیگر٫ یک وجب زمین دیگر.» به یاد دارم وقتی بچه بودم از اینکه روزی٫ پس از به سر آمدن مهلت تعیین شده از طرف انگلیسی ها٫ هبرانی های ما (یعنی قدرقدرتهای فلسطینی) صهیونیست ها را با چوب و چماق از سرزمین ما بیرون می راندند٫ آزرده می شدم. اما اینها را نیز به خاطر می آورم: بحثها٫ گواهیها٫ مخالفتهای مختلف با مبارزه ما٫ تصویرهایی که هنوز در نهایت شفافیت در پیش دیدگانم قرار دارند٫ از جمله صفهای پی در پی کشاورزان یهودی٫ دانش آموزان٫ یا حتی رهگذرانی که سرگرم کار خود بودند و به زندگی عاجل و بی هدف عربهای فلسطینی٫ که بعدها معلوم شد موقعیت مالی و وابستگی شان به زمینداران بزرگ اثری در سرنوشتشان ندارد٫ اعتنایی نداشتند. برخلاف زندگی یهودیان٫ هیچ گونه جزییاتی درباره ی زندگی عربها ذکر نشده بود. هیچ سازمانی نبود که مشخص کند بخشی از پول بلیت سینمای ما به مرکزی مثل آژانس یهود می رسد. آنچه ما داشتیم – و هنوز هم داریم- بازارچه های ما و مراکز بومی ما بوده است: کثیف٫ ثبت نشده و ارزان.

به نقل از: فراتر از واپسین آسمان-
نوشته ی ادوارد سعید
ترجمه ی حامد شهیدیان- نشر هرمس

16 بهمن 1389
آب‌گرم‌کن پیر

آب‌گرم‌کن‌مون پیر شده.
سه چهار بار فندک اش رو می زنه تا آتیش اش بگیره.

12 بهمن 1389
مسابقه ی دو

دختر، قدی کوتاه و پوستی تیره و چشم و ابرویی هندی دارد. این سومین کلاس مشترکمان است. دختر از من متنفر است.

دلیل اش را نمی دانم. بارها در موقعیت های گوناگون تصور کرده ام که روبه رویش ایستاده ام و ازش می پرسم :چرا از من بدت میاد؟ مشکلت با من چیه؟ ولی این موقعیت ها از خیال من به واقعیت راه پیدا نمی کنند. بارها فکر کرده ام که چه شده که دختر و خانواده اش سر از این جا در آورده اند و چه طور زندگی کرده و چه چیز را تجربه کرده . سعی می کنم خودم را جایش قرار دهم و بفهمم اش. کار سختی است.
اولین روز کلاس امسال که استاد پیشینه ی هر کس را می پرسید، دختر تاکید کرد که زبان مادری اش آلمانی است. گفت هندی هم بلد است البته. با افتخار البته نگفت. اما آلمانی اش را با افتخار گفت و این را آدم می فهمد. لهجه ی انگلیسی اش هم اتریشی است خب. این ها را که می دانم. اما تاکیدش روی این که زبان آلمانی را مثل یک اتریشی حرف می زند برایم عجیب بود. شاید هم نبود. شاید هم حس می کردم سرنخی پیدا کرده ام برای سوالی که جوابش را نمی دانم.
چندین بار در جمع های کوچک دو سه نفره وارد جمع شده و زبان انگلیسی جمع را به آلمانی تغییر داده. یک خصوصیت هم دارد. وقتی وارد جمعی بشود که من یکی از چند نفر هستم به همه نگاه می کند به جز من. این کار را خیلی ماهرانه انجام می دهد به طوری که من به مهارت اش غبطه می خورم . بعد خب من هم این طور مواقع آی‌پادم را در آورده ام و در یک بازی بی مزه ای شیرینی انداخته ام تا جمع شوند از روی میز بیفتند پایین. این بازی بی مزه ی آی پاد من است که مغز نمی خواهد فقط باید آدم بلد باشد تند تند بزند روی میز که شیرینی بیفتد.
دیروز مهلت تحویل مقاله ی آخر این ترم بود. با دو تا دختر دیگر ایستاده بودیم بالای دستگاه پرینتر که کپی هم می کند،‌در واقع برعکس. نوبت من بود و دستگاه کاغذش تمام شده بود. من نمی دانستم چطور می شود به دستگاه گفت برو اون یکی جعبه که هنوز کاغذ داره. با دستگاه کپی کتاب خانه این کار را بلدم اما این یکی حالی اش نمی شد. آن دو تا دختر هم آمده بودند کمک که هم فکری کنند. برگشتم دیدم دختر هندی تو صف کپی ایستاده. و خیلی ماهرانه به جای این که به من نگاه کند به دستگاه نگاه می کرد. بعد دید دارد دیرش می شود آمد جعبه ی کاغذ را باز کرد و دستی یک سری کاغذ سفید برداشت و تو جعبه ی بالایی گذاشت. پرینتر شروع کرد به کار کردن. مشکلی که من می خواستم از راه حرف زدن با دستگاه حل کنم او راحت و بدون تلاش برای برقراری مکالمه حل کرد. دو بار ازش تشکر کردم چون فکر کردم دفعه ی اول نشنیده که جواب نداده ولی خب اشتباه می کردم. نه
خواهش می کنم و نه لبخند و نه هیچ کوفت دیگری.
این را هم بگویم که این دختر هندی با دخترهای اتریشی خیلی رفتار دوستانه و گرمی دارد.

از این اتفاقات ریز ریز که نشان بدهد من و این آدم که هیچ ربطی به هم نداریم جز این که او از من خیلی متنفر است خیلی افتاده. دلم می خواهد یک زمانی که هردویمان پیر شدیم و باد غرور هندی -اتریشی اش خوابیده بود توی خیابان ببینمش و ازش بپرسم این چند سال چه مرگش بوده. بعد او بگوید که چه می گویم و آیا به سرم زده است؟ و یادش بیاید که ما هم کلاسی بوده ایم و شاید وقت داشته باشیم گه گاه چای و قهوه ای بنوشیم و از قدیم بگوییم.
حالت بهترش این است که بگوید: خارجی از سر راهم برو کنار تا پلیس خبر نکرده ام.
و من پوزخندی بزنم و کارت پلیس ضدنژادپرستی ام را از جیبم دربیاورم و جریمه اش کنم.
***
دعوا همیشه بر سر این است که کدام خارجی زودتر آمده. تاریخ همیشه یک مسابقه ی دو بوده است.

10 بهمن 1389
بهار عربی

کی لالایی بلده؟
کی از پس یه تمساح ماقبل تاریخ برمیاد؟
یه تمساح گنده
تو میدون شهر
که مردم دورش رو گرفتن
گهواره ی غول آساش رو دارن تکون می دن
بلکه خوابش ببره.

بهمن ۱۳۸۹
مریم مومنی

یک‌سال پرید

این جا به هم ریخته. نوشته های یه سال پیش دود شدند رفتند هوا. شرکته می گه به ما چه. انگار لی لی لی لی حوضکه.
باید بشینم دونه دونه نوشته ها رو پیدا کنم و بچسبونم این جا.
کاش همین جوری می شد یه سال رو دود کرد و پاک کرد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشه.

18 دی 1388
زنانی که دوست می دارم-۱

Picture 12.png

گیزلا وارگا سینایی، نقاش مقیم ایران، در سال ۱۹۴۴ میلادی در شهر کوچکی به نام “چک ور” در حومۀ بوداپست، پایتخت مجارستان، متولد شد. تحصیلات هنری اش را در آکادمی‌های وین در اتریش به پایان رساند و در سال ۱۹۶۷ میلادی به ایران آمد….

عجیب نباید باشد که زنی از سرزمینی در حاشیه ی دانوب به سرزمین من رفته باشد و من از آن جا به این جا آمده باشم که هر کدام دور از موطن اولیه بعد از مدتی به یک حس مشترک برسیم حالا گیرم که یکی دو نسل تفاوت سنی در میان باشد و آن حس هم همان طور که خود خانم گیزلا وارگا سینایی می گوید حس متعلق نبودن به هیچ جاست. این که نه به این خاک و نه به هیچ خاک دیگری تعلق داشته باشی.
این عدم تعلق به خودی خود نه چیز خوبی است و نه بد. توصیف وضعیتی است که برای خیلی ها ممکن است فلج کننده باشد چون با تمام اطرافیانت٫ هم‌سایگانت٫ مردم کوچه و خیابان تفاوت داری اما در عین حال همین تفاوت است که می تواند منبع خلق باشد. نوشتن٫ به تصویر کشیدن٫ آموختن٫ یاد دادن٫ گذشتن از مرز تاریخ و جغرافیا و شهروندی جهان را پذیرفتن می تواند چاره ی آن باشد. آن زمان است که دیگر وطن محدود نمی شود به برهه ی زمانی خاص و محدوده ی جغرافیایی مشخص. دنیا بزرگ تر می شود و وادارمان می کند که خودمان را در مقیاس های جهانی تاریخی جای دهیم و یا حداقل رویایش را در سر بپرورانیم.

از زبان خودش و نقاشی هایش بشنوید و ببینید.

تصویر را از سایت خانم وارگا سینایی برداشته ام