به خاطر فهرست بلند بالای خواندنی های واجب در طول ترم که عملن تمام وقت مفیدم را می گیرد جایی برای خواندن خارج از روال درسی نمی ماند. و البته که چه بهتر از این وقتی عاشق درسی که می خوانی باشی و بخواهی عمیق آن را یاد بگیری و درباره اش بیشتر و بیشتر بخوانی و بدانی. خواندنی که تمام نمی شود چون همین طوری هم خیلی بیش تر از مقدار معمول مصرف آدم توی سبدش گذاشته اند و گفته اند همه ی این ها را باید خوانده باشی و کلیت جامعی دستت آمده باشد. باید هفته به هفته پیش بروی که اگر از همان هفته ی اول شروع نکنی که من نکردم و هفته ی اول درگیر جابه جا شدن و آشنایی و هفته ی دوم سرماخوردگی بودم و دو سه هفته عقب ماندم و تمام ترم مثل آدمی که دنبال قطار می دود با فاصله ی منظم و نامنظم می دویدم و می دانستم که تنها هم نیستم.اما خب فرقم با این ها این بود و هست که این ها به زبان مادریشان می خوانند و امتحان می دهند و من به زبان این ها. و از معدود خارجی هایی هستم که این جا علوم انسانی می خوانم پس ماجرا قابل مقایسه با رشته های مهندسی نیست. اینجا و اصولن همه ی رشه های علوم انسانی دانستن و به کار گرفتن درست زبان بخشی از اصل ماجراست. زبانی که کارش تنها رساندن مفهوم هم نباشد و بتواند کمی قلمفرسایی کند و به موقع اش بسط و تفصیل بدهد و نقد و تحلیل اش را جدی بگیرند.
داشتم می گفتم که خواندنی های این ترم با این که تعداد درس هایم هم به نسبت ترم آینده کم است خیلی زیاد بود. دوازده سیزده تا کتاب غیر درسی از وین آورده بودم که الان می بینم فقط یکی شان را خوانده ام. آن هم آن قدر که یک روز حال بدی داشتم و این کتاب با جملات کوتاهش متن قابل تحملی برای حوصله ی کم آن روزم بود.
یک ستون روزنامه هم گوشه ی اتاق جمع کرده ام که اغلب روزنامه ی دانشگاه هستند که مجانی توزیع می شود و هر بار برداشته ام گذاشته ام آن گوشه که کی شود وقت کنم بیشتر از تورق ده پانزده دقیقه ای بخوانم ببینم چه خبر است. اما وقت نمی شود. یک چند عدد هم روزنامه ی آخر هفته ی گاردین است که چند بار شنبه ها خریدم که کسالت آخر هفته خوابگاه را رنگ بزنند که باز به هر دلیلی در حد تورق مانده اند. شاید فقط یک شماره اش را کمی درست و حسابی تر خواندم و عهد کردم همه ی آخر هفته ها همین کار را بکنم و بعد به هر دلیلی نشد.
یک سری هم مقاله و گزارش و نقد و تحلیل و حتا داستان کوتاه از این نشریه و آن مجله کپی گرفته ام که آن ها را هم باز چند تایی شان دست خورده و نصفه نیمه خوانده شده منتظرند که تعطیلات بین دو ترم برسد و سراغشان بروم.
سرفصل نود درصد اخبار و وبلاگ های این مدت را خوانده ام و مرتب دنبال می کنم. متاسفانه؟ نمی دانم. تاسف ام از این است که اگر روزی به اینترنت سر نزنم انگار وظیفه ی مهمی را انجام نداده ام. اتفاق تازه ای افتاده که نمی دانم. نوشته ی جدید دوستی را نخوانده ام و یا حال و روز همه ی آن هایی که الان دیگر همه جای دنیا پخش شده اند را نمی دانم. ایرانی و غیر ایرانی: آدم هایی که می شناسم و به دلیلی برایم مهم هستند و یا دوستشان دارم و یا هردو.
تاسف ام اما از این است که چرا وقت کافی برای خواندن همه ی آن چه دلم می خواهد بخوانم و بدانم ندارم. تاسفی هم البته نیست. یا باید درباره ی هزاران مورد کمی بدانم یا درباره ی معدودی ٫ خیلی بدانم. و بعد این حجم عظیم خواندنی ها و دیدنی ها و دانستنی های پیش رو که هنوز انجام نداده ای و به سرانجام و بهره وری رساندن حداقل بخشی از دانسته هاست که آدم را نگران می کند. که هر چه بیشتر بدانی بی نهایت ندانسته هایت بزرگ تر می شود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
حرف می زنیم تا وقت بگذرد و حواسمان از دو کیسه ی سنگین شیشه زباله پرت شود. یکی اش را من بغل کرده ام. یکی اش را روث. وسط راه کیسه ها پاره شدند از فرط سنگینی و رفتیم دوباره کیسه ی تازه آوردیم کردیم تنشان مثل توپ پلاستیکی های راه راه صورتی که رویه اگر نداشتند با اولین شوت فسشان در می آمد. بعد هم مجبور شدیم بغلشان کنیم که دوباره زهوارشان در نرود. تا خود آشغالدانی حرف زدیم و یادم نمی آید چه گفتیم. هدیه ی کریسمس خریدی؟ کی برمی گردی؟ تعطیلات چه می کنی؟ خوشحالی که داریم تعطیل می شویم؟…
روث بعد از یک هفته برگشته خوابگاه و آشپزخانه دسته گل شده است.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
وقتی از خواندن متنی به هیجان می آیم و لذت می برم نمی توانم آن را سریع به پایان برسانم. لذت باید به تدریج در من بنشیند. نه یکباره. بعد از خواندن یک پاراگراف یا یک جمله یا عبارت الهام بخش٫ باید جای دیگری وقت بگذرانم که اثرش در من ته نشین شود. مفید تریناش احتمالن زمانی است که دست به ثبت کردن این حس می زنم مثلن درباره ی آنچه خوانده ام و یا دیده ام می نویسم. که البته این کمتر اتفاق می افتد. اغلب می خواهم لذت خواندنش را با دیگرانی قسمت کنم که درکی از ماجرا دارند. یا صرفن شنوندگان مشتاقی هستند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
دیروز بعد از ظهر را در گالری ملی ایرلند گذراندیم. تور ساعت دو مجانی بود. خانوم جوانی که مسوول تور ما بود می پرسید اهل کجا هستیم. آلمانی و فرانسوی و اسپانیایی و ایتالیایی و من و یک دختر لهستانی و یک مادربزرگ با نوه اش که ایرلندی بودند. حدود ده پانزده نفری می شدیم. از من عذرخواهی کرد که از نقاشان ایرانی اثری در موزه ندارند که نشانم دهد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
وبلاگ نگار یک ویژگی خاص دارد که کمتر جایی دیده ام. آن هم روایت صادقانه از زندگی دختر جوانی است که برای من تازگی دارد و بسیار خوشآیند است. خوشحال می شوم وقتی می بینم دختر پر انرژی و خوشبینی به زندگی هست که ساکن پایتخت هم نیست و با امکانات فضای اطرافش سعی در بهتر کردن دنیایش/دنیایمان دارد. دلم یک جورهایی گرم می شود به اینده ی دختران سرزمین ام.
چند تا از نوشته هایش را این جا بخوانید. نمی دانستم کدام ها را انتخاب کنم. تقریبن همه شان خیلی خوباند.
*
توی مسیر دوچرخهسواریم با سه تا دختر دیگر آشنا شدهام، با خودم و میم میشویم پنج نفر. دخترهای دیگری هم هستاند که گاهی در مسیر میبینم. فعلن این پنج نفر -که گروه خونمان کم و بیش بههم می خورد- تصمیم گرفتهایم کارهای گروهی با محوریت دوچرخهسواری انجام بدیم. یکی اینکه توی شهر با دوچرخههاما حضور داشته باشیم و دیگر اینکه اگر زبانم لال مشکل قانونی برای دوچرخهسواری زنان پیش آمد -که این یکی دو سال اخیر گاهی زمزمهاش به گوش میرسد- اعتراض کنیم و مانع بشویم. امروز تصمیم گرفتیم برای گروهمان یک سایت داشته باشیم از لحاظ رسانهمندی. اسم گروهمان هم بیبی استرابادی هست، به یاد فمینیست گرگانی. اگر کسی برای راهاندازی سایت میتواند به ما کمک کند لطفن به من خبر بدهد.
*
اینجا عاشق نانوایی رفتن و نان خریدن ام. نان سبوس را از کارگاه سیدین میخرم.از کنار رودخانه میروم تا به کارگاه نان و شیرینیپزی برسم. گاهی یک خرده نانعیدی و زنجفیلی هم میخرم تا با چایی عصر بخوریم. نان قلاچ را از نانوایی شهرک آبیاری میخرم .نان خریدن برای من مثل معصوممزاده رفتن برای دخترعامو عفت است. مناسک خاصی دارد. یک عشق نهان و شوق قدیمی دارم در این راه. کوچههایی که طی میکنم تا به نانوایی برسم، درخت بیدی که در نزدیکی نانوایی است، پیادهروها… همه اینها برای من یک حالت عاشقانهیی دارند. سالها پیش نان خانهما را همیشه من میخریدم. بابا میگفت نگار نانآور خانه است. من خوشم میامد که نانآور باشم.
از آن سربالایی که پایین میآیم، نان قلاچهای داغ توی سفره نارنجی گلدار پاکیزه، مثل یک توده خوشبختی توی دستهای من اند.
*
دیشب -شب تنهاییم در خاک غریب- در آن خانهی دلگیر رادیو پیام را گرفته بودم و داشتم غصه میخوردم که چرا این شب باید درست همآن شبی باشد که آن مردک اعصاب خردکن مجری بخش شبانگاهی است؟ من از هفت مجری شبانگاهی شش تایشان را دوس دارم. ساعد باقری را دوس دارم، صدرالدین شجره را عاشق ام، کاکاوند و صالحعلا خوب اند، خزایی و کوچویی هم بدکی نیاستاند بهنظرم. اما آن یکی، حتا تحمل یک لحظه شنیدن صداش را هم ندارم. بخش شبانگاه که شروع شد در کمال شگفتی شنیدم که صدا، صدای کاکاوند است. ظاهرن برنامهشان عوض شده است. این شد که تا نیمهشب رادیو گوش دادم و آهنگهای خوب و صدای خوب. ممنون آقای کاکاوند که نگذاشتی شب تنهاییم زیاد پرغصه باشد. و ممنون ای چرخفلک که یک بار هم شده در این سنوات اخیر، بر مراد دل ما گشتی.
و چه یاد کردم از سالهای نوجوانی که رادیوم تا صبح روشن بود و بالای سرم ورور میکرد. سال کنکور که با رادیو درس میخواندم کلّن و هیچ فکر نمیکردم که چهقدر ضرر میکنم. سالهای دانشجویی و همخانهگی با میم که صبحها با صدای رادیو صبحانه میخوردیم و گاهی شبها در حالی که چراغها خاموش و در رختخواب بودیم رادیوی یکیمان روشن بود و وقتی صدایش را کم میکردیم که مزاحم خواب آن دیگری نباشد، آن دیگری صدایش در میامد که: ئه! کم نکن دارم گوش میدم. یک شب، ابتدای سرمای جانسوز زمستانی که گاز قطع شد و برف بارید و امتحانها عقب افتاد، خودمان را با یک بخاری برقی توی اتاق من حبس کرده بودیم. سهشنبهشبی بود و رشید کاکاوند مهمان داشت و مهمانش حمید متبسم بود. صدای آرام آن دو را گوش میکردیم، بیرون برف میبارید و ما زیر لحافهایمان جمع شده بودیم.
*
دلم میگیره وقتی مامان میگه : «ظرفهام» رو شستم، «غذام» رو پختم. از اون میم مالکیتی که میچسبانه به غذایی که برای ما پخته و به ظرفهایی که ما کثیف کرده ایم و او شسته. انگار خودش باور داره که پختن و شستن وظیفه اون ئه.
دلم میگیره اما حاضر نیستم خودم ظرفها رو بشورم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
کاش کسی را کشته بودیم
بانک زده بودیم
کاش ابدیت ته گراند کانیون آغوش گشوده بود
برای جنازه های سوخته مان
در پیکر مچاله شده ی اتومبیل
خوبی
به درد این کثافتخانه نمی خورد
جنگل و دریا باید خشک شوند
دنیا باید یک گراند کانیون باشد از این سر تا آن سر
یک گراند کانیون گنده که در سیاهی عالم دور خودش می چرخد
وما را می بلعد
مایی که سوار بر اتومبیل هایمان
به قعرش پرواز می کنیم
- مریم مومنی |
- 0 پیام
تعدادی از اتاق های موزه ی هنر مدرن به بیمارستان کودکان مربوط می شد. یکی از اتاق ها خالی خالی بود. حلقه ی دایره شکلی به قطر حدود یک متر از سقف اش آویزان بود و پرده ی حریر سفیدی که ارتفاعش از سقف تا کف اتاق بود به آن وصل. انگار چوبپرده را از پنجره کنده باشی با همان پرده ای که به آن وصل است و خم اش کرده باشی تا دو سرش به هم برسد و حلقه بزند. وسط حلقه که می ایستادی پرده ی سفید دورت می چرخید. کمی ترسناک بود . انگار میان گردابی ایستاده باشی که نمی دانی ابتدا و انتهایش کجاست. بعد البته بازدید کنندگان دیگر می آمدند میان حلقه و تو یادت می افتاد که انتها را بلدی و این جا بیمارستان نیست با آن سفیدی خفه کننده اش که به تو نگوید سرانجام چه خواهد بود. می توانی پرده را کنار بزنی و از گرداب حریر بیرون بیایی.
جای آرامی بود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
آدم های این طرف آب یا همان خارجی هایی که من در این پنج سال دیده ام به طور کلی تصویر نادقیق٫ محدود و اغلب منفی ای از ایران دارند اگر داشته
باشند. خیلی هایشان چیزی درباره ی ایران نمی دانند جز این که کشوری است در منطقه ی خاور میانه. زیاد پیش می آید که آدم های معمولی ایران را با عراق اشتباه بگیرند. بپرسند اهل کجایی. جواب بشنوند ایران. بعد با دلسوزی بپرسند شرایط جنگ خیلی سخت بود نه؟ و بعد حالی شان کنید که مجید جان اون عراق بود.
تعداد زیادی از آدم های معمولی که اخبار را در روزنامه های زرد و مجانی مترو و اتوبوس ها دنبال می کنند دو کلمه ی مشخص می دانند درباره ی ایران: احمدی نژاد و بمب اتمی.
تصور این ها بعد از انتخابات اخیر ایران کمی متزلزل شده است اما به دلیل این که علاقه ای به پیگیری مصرانه ی اخبار و ماجراهای به شدت نامربوط به محدوده ی زندگی شان ندارند و یا به دلایل دیگر هم چنان همان ذهنیت منفی را دارند. ممکن است چیزی نگویند اما گاهی از نگاه و سکوت ناگهانی می فهمی کمی احساس ناامنی کرده اند که یک ایرانی جلویشان سبز شده.
یک عده هم هستند که چیزی درباره ی ایران نمی دانند ولی باهوش تر از آن هستند که به رسانه های خودی شان صد در صد اعتماد کنند. این ها معمولن از دیدن آدم جا نمی خورند. برخوردشان اغلب دوستانه و در بعضی موارد بی تفاوت است.گاهی برای گفت و گوی بیشتر درباره ی ایران می پرسند اما اغلب کنجکاوی خاصی ندارند. و فارغ از ملیت با آدم ارتباط برقرار می کنند (/یا نمی کنند)
خارجی های اغلب مسلمان که اصلیت شان به کشورهای در حال توسعه و یا اغلب فقیر بر می گردد و به اروپا مهاجرت کرده اند اغلب با فهمیدن اینکه ایرانی هستی خوشحال می شوند و شروع به تعریف از احمدی نژاد می کنند و او را قدرت برتر مستضعفین که در برابر آمریکا ایستاده می دانند. تکلیف این عده معلوم است. پوپولیسم چقدر باید قوی باشد که به خارج از مرزها نفوذ کرده باشد. اغلب این آدم ها سر صحبت که باز کنی می بینی که از اوضاع داخلی ایران کوچکترین اطلاعی ندارند.
عده ی محدودی هم هستند که به مناسبت هایی چیزی خارج از سیاست از ایران می دانند… منظورم مولوی و حافظ نیست بلکه مثلن حادثه ای مثل زلزله ی بم. مولوی و حافظ و سعدی آن طور که ما انتظار داریم معروفیت جهانی داشته باشند متاسفانه ندارند. فرش ایران و گربه ی ایرانی و مدل موی فرح را یک زمانی به ملیت ما نسبت می داده اند . امروز ولی به جز نسلی که از قدیم این ها را می شناخته کمتر کسی است که بشناسد.
دلایل دیگر هم هست که باعث شود کسی کمی بیشتر از ایران بداند. مثلن دوست٫ آشنا و یا همسایه ی ایرانی داشته باشد٫ یا رستوران ایرانی شهر را کشف کند و نمکگیرش شود و یا ساکن شهری باشد که ایرانی هایش به نسبت زیادند و گذرش به محله های ایرانی نشین بیفتد.
بین همه ی این ها دل آدم خوش است که یک نفر حالا به هر دلیلی اسم ایران را که می شنود به جز سیاست چیز دیگری هم درباره ی ایران بداند. برای من اندک مواردی بوده. یکی از آن ها پسری چینی بود. دوست دوستمان که برای اولین بار می دیدیمش و از ایران علی دایی را می شناخت و یک بازیکن دیگر فوتبال که یادم نیست الان.
یکی دو نفر را دیدم که خیام می شناختند.
یک نفر هم عطار
باز بین این جماعت که کمی بیشتر از ایران می دانند تعداد نه چندان کمی را دیده ام که سینمای ایران را می شناسند. یا دقیق تر بگویم کیارستمی را. این یک عده بیش از همه ی گروه های بالا من را خوشحال می کنند. می خواستم درباره ی کیارستمی بنویسم. از حوصله ی این پست خارج است. موکول می شود به نوشته ی بعدی یا بعدی.
…
مشاهدات شخصی من به حوزه ی اروپا محدود است. حکم کلی صادر نمی کنم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
متون آنگلو ساکسون ها در مقایسه با متون دیگری که خوانده ام یک ویژگی مشخص دارد و آن هم ساختار پاراگراف های مشخص است. این طور که هر پاراگراف یک ایده ی مهم و اصلی را مطرح می کند که معمولن در اولین جمله ی پاراگراف است و باقی بدنه به بسط و توسعه ی آن می پردازد و مثال می زند و در اغلب موارد با جمله ای به پایان می برد که پل ارتباطی بین پاراگراف خود و پاراگراف بعدی است. این سازماندهی متن ٫خواندنش را راحت می کند. خیلی وقت ها می گویند اگر می خواهید نگاهی سرسری به مقاله بیندازید و دست تان بیاید که از چه حرف می زند جمله های اول هر پاراگراف را فقط بخوانید. همیشه البته این طور نیست اما درخیلی از موارد و به خصوص در مقاله ها و متون دانشگاهی این طور است.
خواننده ای که به این نوع ساختار بندی عادت دارد خواندن متن فرانسوی برایش سخت تر می شود. فرانسوی ها تا جایی که من دیده ام خود را به این که در هر پاراگراف تنها یک ایده ی اصلی مطرح شود مقید نمی کنند. و ممکن است یک پاراگراف چند ایده ی اصلی داشته باشد و پاراگراف بعدی تکرار پاراگراف قبلی باشد با عباراتی هم معنی و هیچ ایده ی تازه ای نداشته باشد. متون فرانسوی مثل جریانی هستند که خواننده را با خود می برند بدون این که ملاحظه ی حوصله و وقت خواننده را داشته باشند ولی این به معنی این نیست که جذاب نباشند. در متن فرانسوی نمی توان دقیق رد بحث را گرفت. باید به نویسنده فرصت داد که حرفش را کامل بزند و بعد موقع تحلیل می رسد.در متن انگلیسی برعکس از همان پاراگراف اول می توان آجربندی و شکل گیری ایده ها را قدم به قدم دنبال کرد.
این ها برداشت شخصی من است و واضح است که حکم کلی نیست. چیزی است که من دیده ام در اغلب موارد.
و البته منظور من حوزه ی دانشگاهی است نه ادبیات.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
ما احتیاج به دشمن نداریم. تا وقتی خودمون خودمون رو می خوریم احتیاج به دشمن نداریم. روشنفکر جماعتی که ما باشیم در اصل چاقو کش و جاهل کوچه پس کوچه های قدیمی هستیم که نمی توانیم آرام سر میز مذاکره بنشینیم و بحث کنیم و یاد بگیریم و یاد دهیم.باید طرف را له و لورده کنیم تا ثابت شود حق با ما بوده.باید حرف مان را با نیش و کنایه و ریشخند همراه کنیم تا خواننده ی متونمان حس کند که دقیقن سر یکی از چهاراه های قدیمی ایستاده و معرکه ی بزن بزنی را تماشا می کند.
این همه خشونت تنها متعلق به دسته و گروه خاصی نیست. اگر اهل قدرت نظامی باشیم با باتوم و چماق و اسلحه به سراغ مخالفمان می رویم. اگر نباشیم قلممان را باتوم می کنیم و بر فرق سر مخالف می کوبیم.
چیزی که نهایتن از دل این ها بیرون می آید سنتز اندیشه ی تازه ای از دل تز و آنتی تز نیست. دو تا چاقوکش خسته و عرق ریزان است با زخم هایی که به هم زده اند و طرفدارانی که گلویشان از فرط تشویق و هیاهو گرفته است. گرد و غبارش هم کمی بعد می خوابد و باز روز از نو و روزی از نو.
- مریم مومنی |
- 0 پیام