21 مهر 1388
سوال

برای یک غیر ایرانی که علاقه مند به خواندن ادبیات ایران باشد چه پیشنهاد می کنید که هم خوب باشد و هم ترجمه شده باشد به انگلیسی و هم ترجمه متن فارسی به انگلیسی اش قابل اطمینان باشد.

پیشاپیش از دوستانی که حوصله می کنند و جواب می دهند ممنونم.

17 مهر 1388
شهید پتروس فهمیده

شهید پتروس فهمیده
انگشتش در سوراخ سد
کمرش زیر تانک
کودکی ما را نفس می کشد

جلو می روم
پیر کودکی است
و برعکس بنجامین دکمه
پیر هم خواهد مرد

زمزمه می کند:
کنار بیا
بگذار دوزخ
از بعد از ظهر هایمان
به تاخت بگذرد.

15 مهر 1388
جلسه ی انجمن ادبی

دیروز عصر جلسه ی انجمن ادبی دانشگاه بود. برای اولین بار می رفتم. دعوت کرده بودند از یک نویسنده ی ایرلندی که داستان کوتاهش جایزه ی نمی دانم کجا را گرفته بود بیاید برایمان حرف بزند. حدود بیست نفر بودیم. نویسنده خانم سی و شش هفت ساله ای بود که کمی هم با تاخیر آمد و برایمان یک داستان کوتاه خواند. همان که جایزه گرفته بود. و بعد سوال و جواب بود و بعد دوباره یکی دو تا بخش از دو تا از داستان هایش خواند. داستان اولش که من خوشم آمد از زبان پسر بچه ی کوتوله ای بود که با مرد قدبلندی آشنا می شود و … سوال کردند که قبلش چقدر مطالعه کرده چون یک سری اصطلاح های پزشکی داشت داستان و همین طور اصطلاح های غواصی. گفت در کلوب غواصی با خانوم بلند قدی آشنا می شود که به او گفته به انجمن بلند قد ها می رود. جایی که آدم های بلندقد آن جا عضوند. بعد از همان جا جرقه ی اولیه ی داستان زده می شود و خانم نویسنده می رود دنبال خواندن و پژوهش موضوع. اصطلاح های غواصی هم که مربوط به همان کلوب بوده. این‌که زیر آب صورت غواص ها و حالتی که درچهره شان نشان می دهند برای ارتباط با هم خیلی مهم می شود و خب دست ها هم که بدیهی است و یک عالمه هم اسم موجودات زیر دریا بود و جلبک و گیاه و آب‌زی که همه را رفته بود خوانده بود و قبل از نوشتن حسابی اطلاعات جمع کرده بود.یکی دو تا فیلم یوتیوب هم تاثیر داشته در شکل دادن داستانش. به قول آقای قاسمی مواد خام ادبی. (راستی از آن همه مواد خام ادبی آخر کسی داستانی بیرون کشید؟از این همه مواد خام ادبی که دیدیم و آن جا نبود چه؟ …بگذریم)

بعد چای و بیسکوییت خوردیم و دوباره برایمان متنی خواند که حوصله اش را نداشتم. داستان جنایی بود . دختری عتیقه می دزدد و در اینترنت به حراج می گذارد و یکی از مشتری هایش تهدید می کند که یک نسخه ی قدیمی برایش بدزدد در ازای حق السکوت. و خب کار به قتل و این جور چیزها می کشد.
به وضوح معلوم بود که نویسنده از داستان جنایی اش بیشتر لذت برده و می برد. و از سوال های ما هم معلوم بود که آن قبلی را بیشتر پسندیده ایم. یکی پرسید که چی الان در دست دارد. گفت دارم روی یک رمان جنایی کار می کنم. آدم چه می تواند بگوید؟ توی دلم می گویم حیف نیست از آن داستان عالی ای که توانسته بودی بنویسی و این انرژی ای که داری روی جنایت و معمای قتل می گذاری؟ بلند نمی گویم. چون به من ربطی ندارد و سلیقه ی من قرار نیست سلیقه ی او باشد…دارد از عادت نوشتن می گوید. این ایجنت های خارجی که نویسنده های این طرف دارند بزرگ‌ترین موتور محرکه اند. رسم است که همه شان داشته باشند. معادل فارسی اش چه می شود؟ پیش‌کار؟ نماینده ‌ی تجاری؟ خلاصه هر چی هست همین ها هستند که واسطه ی بین نویسنده و دنیای پخش و نشر و حتا مردم و خبرنگاران هستند. و وقتی یکی آن بیرون باشد که چرخ تجاری را بچرخاند و یا دست کم کمک کند و انگیزه دهد و اصرار به چرخاندن اش داشته باشد اوضاع فرق می کند.
داشت می گفت که نماینده ی تجاری اش کاری را به او محول کرده بود که برای رساندن به موقع به موعد زمانی باید هر روز می نوشته. و خب هر روز نوشتن کار ساده ای نیست. چون خلق اثر هنری اجبار زمانی بر نمی تابد. دست کم آن قدر منظم مثل چیزهای دیگر نیست که صبح بنشینی سرش و بتوانی تا حد مشخصی کار را جلو ببری. می گفت خودم را مجبور کرده بودم بنویسم و روز هایی که نوشتنم نمی آمد می نشستم به ویرایش داستان های قدیمی ترم و این تناوب ٍ نوشتن- ویرایش ٫ عادت روزانه ام شد تا جایی که تا الان هم می نویسم هر روز و خوش‌حالم از این بابت. اگر هم خسته شوم بلند می شوم کار های مختلفی هست که انجام دهم. هر چه مربوط به پرورش و خلق باشد به من کمک می کند. نقاشی می کنم. آش‌پزی می کنم. باغ‌بانی٫ با بچه ها بازی می کنم و همه ی این‌ها در نهایت به نوشتن ‌ام کمک می کند.
آخر جلسه هم از یکی دو نفر پرسید که می نویسند یا نه و نوشتن برایشان چطور است. پسر کوتاه قدلاغر اندام ردیف جلو گفت شعر می گوید. دختر موفرفری دورگه هم مشغول نوشتن رمانی خیالی است. بقیه هم چیزی بروز ندادند.

سیاه ترین دروغ

سیاه ترین دروغ ها٫ دروغی است که بخشی از حقیقت در آن باشد. آن وقت می شود نیم‌چه حقیقت. و این چیزی است که نمی توان به جنگش رفت.
این ها را من نمی گویم. زمانی منتقدین در نقد فیلم کوییز شو رابرت ردفورد گفته اند و دیدم چقدر به اوضاع و احوال خودمان می خورد.
ثابت کردن این‌که طرف آدم حقه باز و کلاشی است اگر نود درصد مواقع دروغ بگوید و ده درصد راست بگوید بسیار سخت است. تا می آیی برای مردم آن نود درصد را ثابت کنی آن ده درصد را جلوی چشمت می آورند و محزونت می کنند از این‌که می بینی فریب مکرش را خورده اند.

واضح است که ظلمی که در آن نود درصد است جایی برای دفاع از طرف باقی نمی گذارد.
در محضر عدالت البته.

14 مهر 1388
جهان‌بینی

Although we may live as if our beliefs were the only true and real explanations of how the world is, we need only compare our own ideology with that of another group or culture or era to see how historically and socially shaped many of those views are.

from “Film Art:An Introduction”
by
Bordwell and Thompson

بر سر فهمیدن همین سه خط چه خون ها که در تاریخ ریخته نشده.

8 مهر 1388
برای عباس جعفری

رودخانه نباید آدم ها را ببرد.
آب نباید غضب داشه باشد

نمی شناختمش. اما هر روز منتظرم که در خبرها بخوانم:
آن مرد آمد.
آن مرد با قایق آمد.

6 مهر 1388
طرحی نو؟

مانیفست کمونیسم می خواندم. و هر آن‌چه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود. هر آن‌چه مقدس است٫ کفر آمیز می شود. باد نمی وزید. روز آرامی بود. مادلن می گفت در زمانه ی ما چه کسی است که واقعن بخواهد دولت را براندازد و طرحی نو دراندازد؟ گمان نمی کنم کسی باشد. اما زمان مارکس بوده. دوره ی انقلاب های گوناگون در اروپا. همین است که مانیفست این طور شروع می شود و خبر از تغییر می دهد. که هیچ چیز نیست که ثابت بماند و بعد از قرن ها تغییراتی با سرعتی شگفت آور در حال رخ دادن اند. با خودم گفتم مای آن ها من را در بر نمی گیرد. مای من شاید برمی گردد به همان زمان مارکس جوان که بیست و نه ساله بوده درست هم سن همین الان من و دوتایی با انگلس بیست و هفت ساله این بیانیه را نوشته اند. ما اما نمی خواستیم چیزی را براندازیم که ریشه کن کردن و دوباره از نو کاشتن شاید به عمر هیچ کداممان وصال ندهد. می خواستیم همین شاخه های بیمارش را جدا کنیم٫ درمان کنیم و نمی دانستیم که این عفونت تا چه عمقی ریشه دوانده و خواهد دواند.

5 مهر 1388
رویای کالیفرنیا دارم

برگ‌ها همه قهوه ای
آسمون خاکستریه
اومدم قدم بزنم
تو یه روز زمستونی

گرم و نرم بودم اگه
الان ال.ای بودم
رویای کالیفرنیا دارم
تو این روز زمستونی

رفتم تو یه کلیسا
که سر راهم بود
زانو زدم
انگاری دارم دعا می کنم

می دونی٫ کشیش‌ئه سرما رو دوس داره
می دونه که من می مونم
رویای کالیفرنیا دارم
تو این روز زمستونی

برگ‌ها همه قهوه ای
آسمون خاکستریه
اومدم قدم بزنم
تو یه روز زمستونی

اگه به دختره نگفته بودم
همین امروز راه می افتادم
رویای کالیفرنیا دارم
تو این روز زمستونی

از این‌جا بشنوید.

3 مهر 1388
«کار آزادی می‌آورد»

بر سر در اردوگاه آشویتز با مفتول فلزی نوشته شده : کار آزادی می آورد. نمی دانم چرا باید آن شعار دروغین را آن جا نصب می کردند.
مسافران آشویتز حقیقت را متوجه نمی شدند تا زمانی که وارد اردوگاه شوند و دروازه های کار آزادی می آورد به رویشان بسته شود. و شاید هم نمی دانسته اند که ایستگاه آخر است. فکر می کرده اند اردوگاه کار است و هر چه بیشر و بهتر کار کنند امیدشان به آزادی معنی دارتر خواهد شد.

2 مهر 1388
روزنگاری برای ثبت پدر و مادر

«مادرم در چهارم سپتامبر ۲۰۰۶ درگذشت.
بعد از این‌ بود که فهمیدم چقدر وضعیت سلامت ذهنی پدرم را از من پوشیده نگه داشته بود

پدرم آلزایمر ندارد اما حافظه ی کوتاه مدتش را از دست داده است.

بردمش به مراسم خاک‌سپاری و بعد وقتی به خانه برگشتیم هر پانزده دقیقه یک باز از من می پرسید مادرم کجاست. باید بارها و بارها توضیح می دادم که او مرده است.

چرا کسی به من نگفته است؟
چرا من را به خاک‌سپاری نبرده اند؟
چرا در بیمارستان به ملاقاتش نرفتم؟

این چیزها در حافظه اش نیست.
اندکی بعد فهمیدم که نمی توانم مدام به او بگویم زنش مرده است. او به یاد نمی آورد و این که بارها باید مرگ مادرم را دوره می کردیم برای هردومان کشنده بود.

تصمیم گرفتم به او بگویم که مادرم به پاریس رفته است تا از برادربیمارش مراقبت کند

و این ٫ جایی است که او الان آن‌جاست.

این یک روزنگار است
برای ثبت پدرم و رابطه مان.

برای روزهایی که برایمان باقی مانده است.»

از اینجا:
3951579896_00d96467ce.jpg