28 تیر 1388
شب

دست‌ هایم بوی دود می‌ دهد.
لبخند بزن.
لبخند بزن سیلویای من.
صبح نخواهد دمید.

26 تیر 1388
آدم اول

«در این لحظه بود که روی قبر تاریخ تولد پدرش را خواند و تازه فهمید که تاریخ تولد پدرش را نمی دانسته است. بعد هر دو تاریخ را خواند ۱۹۱۴-۱۸۸۵ و خود به خود حساب کرد: بیست و نه سال. ناگهان فکری به ذهنش رسید که تا ته دلش را لرزاند. خود او چهل سال داشت. مردی که زیر این سنگ دفن شده بود٫ و پدر او بود٫ از او جوان تر بوده است.
و آن سیلان محبت و دلسوزی که ناگهان دلش را پر کرد از آن تکان های روح نبود که پسر را به سمت خاطره پدر از دست رفته می کشاند بلکه سوخته دلی منقلب کننده ای بود که هر آدمی نسبت به کودکی که بیدادگرانه کشته شده است احساس می کند- در این چیزی بود که جز نظام طبیعت نبود و به راستی باید گفت آنجا که پسر از پدر مسن تر باشد دیگر نظامی در کار نیست بلکه هر چه هست بی خردی و آشوب است. در اطراف او که میان قبرهایی که دیگر آن ها را نمی دید٫ بی حرکت ایستاده بود صدای در هم شکستن توالی خود زمان بلند بود و سال ها دیگر به سامان این رود بزرگی که به سوی مقصد خود روان است نمی گذشتند. در این جایی که ژاک کورمری اینک در زیر بار درد و دلسوزی دست و پا می زد جز هیاهو و پیچ و تاب و قشقرق چیزی در کار نبود. به سنگ قبرهای دیگر آن قطعه نگاه کرد و از روی تاریخ ها فهمید بر این خاک کودکانی پراکنده اند که زمانی پدر مردانی بوده اند که موهایشان رو به سفید شدن گذاشته است و گمان می برند در این لحظه زندگی می کنند زیرا خود گمان می برد که زندگی می کند…»

این ها را آلبر کامو در آدم اول *نوشته. امروز وبلاگ فرزند شهیدی را می خواندم که بیست و هشت ساله است و پدرش هنگام شهادت بیست و چهار سال داشته. دیدم چه حس تلخ و عجیب مشترکی باید باشد بین خطوط نوشته های کامو و فرزندان شهدای ما که این روزها خیلی هایشان از پدرشان مسن ترند.

* آدم اول- آلبر کامو- ترجمه منوچهر بدیعی- انتشارات نیلوفر

24 تیر 1388
کودکی-۳

سوگند به موش های بلوار کشاورز
که در خواب هایم
خندق زده اند

سوگند به سینمای قدیمی
به گلنار
به آن دو پسر بچه
که ماه را دزدیدند

سوگند به ترب های غول‌آسا
سوگند به بابابزرگ عروسکی
که آواز می خواند:
بیا بیا بیرون بیا
از دل خاک بیرون بیا

سوگند به دل خاک
سوگند به دل وسیع خاک.

17 تیر 1388
ابشالوم ابشالوم

«و تو و لاستر آن روز به آنجا رفته بودید٫ همان روز که پنج تایی٫ پنج پسر همسن و سال٫‌و پیش از رسیدن به خانه همدیگر را برای رفتن به آن شیر می کردید٫ یعنی از پشت خانه راه افتادید و به خیابان قدیمی کلبه های بردگان پا گذاشتید- جنگل سماق و خرمالو و تمشک و سفیدال٫ و تلنبار در حال پوسیدن چیزی که زمانی دیوارهای چوبی و دودکشهای سنگی و شیروانی بوده و حالا زیر علف مانده بود٫ جز یکی٫ آن یکی؛ تو به آن طرف رفتی؛ اولش آن پیرزن را اصلا ندیدی٫ چون داشتی به آن پسرک٫ جیم باند٫ نگاه می کردی٫ پسرک گنده لب و لوچه آویزان تیماجی رنگ که چند سال از شما بزرگتر و هیکلش هم گنده تر بود و پیراهن و لباس سرهمی به تن داشت که وصله دار و بی رنگ منتها تمیز تمیز بود و برایش بسیار کوچک بود و توی باغچه در باریکه راه کنار کلبه کار می کرد؛ برای همین نمی دانستید آن زن هم آنجاست تا اینکه همگیتان یکه خوردید و مثل گردباد چرخیدید و به کردار یک تن شدید و متوجه شدید از صندلی ای که به عقب٫ به دیوار کلبه٫ یله شده بود دارد نگاهتان می کند- زن کوچولوی پوست به استخوان چسبیده ای بود نه چندان بزرگتر از میمون٫ و از سنش چه بگویم که هر سنی تا ده هزار سال به او می آمد و یک عالمه دامن بی رنگ و رو به تن و روسری بسیار تمیزی بر سرداشت و پاهای پتی به رنگ فهوه اش را به کردار میمون دور میله صندلی پیچیده بود و چپق می کشید و چشمهایش عین دو دگمه کفش بود و در میان چین و چروک بی شمار صورت به رنگ قهوه اش پنهان شده بود و همینطور نگاهتان می کرد و بی آنکه چپقش را از دهان بیرون بیاورد با صدایی تقریبا شبیه صدای زن سفیدپوست گفت: «چه می خواهید؟» و پس از لحظه ای یکی از شما گفت: «هیچی» و بعد همگی پا به دو گذاشته بودید بدون اینکه بدانید کدامیک از شما بود که اول دوید و چرا دوید چون هراسان نشده بودید٫ باری دوان از مزارع قدیمی پوشیده از تمشک بایرمانده باران شیار برگشتید و رسیدید به پرچین کهنه درحال پوسیدن و از آن گذشتید٫ یعنی خیز گرفتید و از روی آن پریدید و آنوقت از نو زمین و درخت و جنگل جلوه دیگری یافت٫ از نو به قرار باز آمد….»

* ابشالوم٫ ابشالوم- ویلیام فاکنر- ترجمه ی صالح حسینی(نشر نیلوفر)
* رسم الخط کتاب را تغییر نداده ام

13 تیر 1388
دوست

دیروقته. خوابش گرفته. دارم براش تعریف می کنم ماجرای کارگرها که دیروزش اومده بودند دوباره جراحی توالت و آخر سر هم که رفتند من فهمیدم سیفون توالت درست کار نمی کنه و آب می ده. می گه توضیح بده چه جوری یعنی. چند تا سوال فنی می کنه. می گم نمی دونم که. بلند می شم با لپ تاپ می رم تو دستشویی تا سوال هاش رو دقیق تر جواب بدم. در سیفون رو باز می کنم. عکس می گیرم از بالا و براش ایمیل می کنم. می گم حالا این عکس رو ببین ولی الان برو بخواب دیگه. خوابت می اومد. فردا می پرسم ازت. می گه نه تا این درست نشه من نمی خوابم. عکس رو داره از دور می بینه . از هزاران کیلومتر اون طرف تر. می گه این سمت چپیه که شبیه نی می مونه چیه؟ توضیح می دم که اهرمه. با هم دوتایی اون از روی عکس و من بالای سیفون ٫مکانیسم کار سیفون رو کشف می کنیم. بعد من شیر رو باز می کنم که آب جمع شه. دوتایی منتظریم که اون قطعه ی یونولیتی به موقع بیاد بالا و جلوی آب رو بگیره. میاد بالا. شیر قطع می شه خودکار. می نویسم براش که هورااا کار کرد. درست شد. فهمیدم مشکلش رو. بعد کلی خوشحالی می کنیم و خداحافظی و شب به خیر.

و من خب به این می گم دوست. دوست واقعی.

11 تیر 1388
برای کودکان‌مان چه قصه هایی بخوانیم

pirezan.jpg

6 تیر 1388
شهید

ماهی های سرخ
در خاک شنا می کنند
خاک
جان می گیرد
روان می شود

1 تیر 1388
از کنار برج بابل

گریه می کنی مامان؟
هنوز که زوزه ای نوزیده
کمرم را اتفاقی دو تا نکرده
هنوز
نرفته ام لب دریا
کمک نخواسته ام
نمرده ام از تنفس تلخاب

*
نگاه کن
به حیاط مریض خانه
از لابه لای کرکره های نیمه باز
بگذار ندیده غیب بگویم:
بهار زیباییست

«رویا زرین» از کتاب: من از کنار برج بابل آمده ام
انتشارات نیلوفر

این دو تکه از دو شعر مختلف است که من کنار هم گذاشتمشان.

31 خرداد 1388
ما خشونت نمی خواهیم. رای مان را می خواهیم. حق مدنی مان را می خواهیم

حالا می فهمم چرا آن روزها که کودک بودیم به دستانمان مداد رنگی می دادند که لاله بکشیم. شهید لاله قرمزی بود. گل سرخی با برگ های سبز بلند در دفتر نقاشی مان. فیلم جان دادنش را نشانمان نداده بودند. لحظه ای که دوستان‌اش دم آخر نفس کشیدنش را بالای سرش به نظاره نشسته اند ٫ کسی نشانمان نداده بود. چشم هایی که نگاه می کند و ناگهان درست در یک لحظه ی مشخص گوشه ای از حرکت باز می ایستد را نمی دیدیم.
این تصویر ها٫ این فیلم هایی که بار ها و بارها می بینیم و می بینند٫ این دختری که بارها جلوی چشم مان جان می دهد این قدر واقعی نبود.
فیلم را برمی گردانیم عقب. دختر روی زمین افتاده. پدرش بالای سرش می گوید: نترس٬ بمان. و دختر بی آن که ترسی در بدنش مانده باشد می رود.

بگذاریم نقش خون در ذهن های مان بماند
فراموشش نکنیم
اما
به کودکانمان مداد رنگی بدهیم تا لاله بکشند.

30 خرداد 1388
روزهای هزارساله

در این عمر بیست و نه ساله ام به یاد ندارم روزهایی را که زمان برایم این قدر سریع ودر عین حال این قدر طولانی گذشته باشد
هر روز به کسری از ثانیه تمام می شود
هر روز هزار سال است