29 خرداد 1388
سورئال هایی که رئال می شوند

IMG_3980.JPG

رنه ماگریت ٫ روزی سیب سبز بزرگی کشید که تمام خانه را گرفته بود.

عکس را در خانه ی هنر زوریخ گرفتم. سال گذشته.

28 خرداد 1388
برای جوانه های سبزی که شبنم خون بر برگ هایشان هم چنان می رویند

گردنکشان شب٫
زه از کمانتان نگشایید.
شب در دل شماست٫
غم در رگ من است٫
چه بیمی.

پاک و برهنه٫
در آستان سحر ایستاده ام٫
باشد٫ سپیده تراود٫
با او مرا چه تلخ پیامی است.

(نصرت رحمانی)

23 خرداد 1388
شنبه ی سیاه

و ما هم‌چنان دوره می کنیم
.
.
.
.
.
.

تاریخ پر دردمان را

17 خرداد 1388
ما به میر حسین موسوی رای می دهیم

moosavi fan.jpg

روینده باد شکفتن جوانه های سبز امید در سیاهی جهل و شیادی

عکس از اینجا

11 خرداد 1388
من رای می دهم

صبح سرد زمستان بود. دو سه سال پیش. باد می وزید و سوز سردش نمی گذاشت دست از جیب درآوریم حتا با دستکش. سر چهارراه نزدیک خانه رسیدم که چند سطل آشغال بزرگ کنار هم ردیف بودند. یادم است باد زد و در یکی از این سطل ها باز شد و تکه آشغال سبکی به هوا برخاست. چرخ زد و چند متر آن طرف تر فرود آمد. آقای محترمی داشت از آن طرف کوچه می آمد. دوید. تکه آشغال را از چنگ باد گرفت. آمد دوباره این طرف خیابان. انداختش توی سطل و در سطل را بست و محکم کرد که دوباره باز نشود. بعد هم راهش را ادامه داد و رفت.
*
مرد می توانست بگوید به من چه. مگر آشغال جمع کردن وظیفه ی من است؟
می توانست بگوید سرد است و سرمای زمستان آدم دستش را از جیبش بیرون نمی آورد. چون سردش می شود.
می توانست بگوید حالا چه فرقی می کند یک آشغال یا چند تکه بیشتر و کم تر بیفتد توی خیابان و باد بچرخاندشان.
می توانست بگوید این تکه آشغال هم مثل آن یکی ته سیگاری که افتاده زمین است. همه شان سر و ته یک کرباس اند و البته بود و نبودشان فرقی به حال من ندارد.
می توانست بگوید من خانه ام کنار این سطل آشغال ها نیست دو کوچه بالاتر است پس به من چه.
می توانست بگوید وظیفه ی من نیست. چند ساعت دیگر که رفتگر بیاید لابد خودش جمع می کند.
*

مسوولیت پذیری اجتماعی در بین این جماعت بیشتر دیده ام. ماجرای بالا تنها یک نمونه از آن است. فرق کشوری مثل اتریش با کشوری که دموکراسی هنوز نه ریشه ای دارد و نه ساق و برگی همین چیزهاست. همین مسوولیت پذیری تک تک آدم ها. همین بلوغ اجتماعی که باور دارد هر کس به خودی خود تاثیرگذار است و رای تک تک افراد و عمل دانه دانه شان در سرنوشت جمعی همه موثر است.

9 خرداد 1388
در شهر بازی پینوکیو چه می گذرد؟

یعنی بین این همه آدم که آن بالا نشسته اند یک نفر نیست که بزند توی دهن این مردک به صرف دروغ‌گویی هایش؟
این آدم دیکتاتور مکاری است که همه ی راه های شنیدن واقعیت را بسته و یا وارونه جلوه داده.
سخت است فریب دغل بازی هایش را نخوردن.
مردم بی نوای عزیزمان گناهی ندارند.

26 اردیبهشت 1388
ضرب المثل چینی

احمق در جستجوی شادی است
عاقل شادی می آفریند

16 اردیبهشت 1388
رفتار مجازی

نمی دانم آیا جایی نشسته ایم از اصول رفتاری مجازی مان حرف بزنیم؟ دنیای مجازی که شاید برای خیلی از ما بخشی از دنیای واقعی را گرفته اصول خاص خودش را دارد و این اصول برای هر کسی متفاوت است. فکر کردم شاید بد نباشد اگر اصول رفتاری ام در دنیای مجازی را این جا بنویسم. اصولی که سعی کرده ام به آن ها پای‌بند باشم . نمی گویم همیشه موفق بوده ام. فهرست زیر اولویت ندارد٫‌هر چه به ذهنم رسیده را نوشته ام:
– ملزم می دانم به ای‌میل های شخصی ام جواب دهم ٫‌دیر و زود دارد سوخت و سوز ندارد .
– ای‌میل های فورواردی نمی فرستم به طور معمول. دست‌رسی روزانه به اینترنت باعث شده که اغلب ایمیل های فورواردی که به دستم می رسد برایم تکراری و گاه تاریخ مصرف گذشته باشند. کاش دوستانی که این ایمیل ها را می فرستند قبل از لیست کردن اسامی از علاقه ی افراد برای دریافت این ایمیل ها مطمئن شوند.
– از فرستادن تبریک دسته جمعی شدیدن پرهیز می کنم . دریافت کردن این طور ایمیل ها فرستنده را به لیست اسپم هایم اضافه می کند ولو معنوی
– اگر کسی را در شبکه ی اجتماعی مثل فیس بوک و یا توییتر نمی شناسم به لیست دوستانم اضافه نمی کنم. اگر به نحوی می شناسم اش از دور اما تقریبن مطمئن هستم که او مرا نمی شناسد حتمن برایش پیغام می گذارم و خودم را معرفی می کنم و در صورتی که بپذیرد ممنون اش می شوم.
– از مجازی بودن فضا و احتمال ناشناس ماندن برای خالی کردن عقده های شخصی استفاده نمی کنم.
– به زودی ناآشنازدایی فیس بوکی خواهم کرد.

15 اردیبهشت 1388
بشارت

مگس مرده
به ماه می چسبد
من
از
معجزه ی
روزهای
تاریک
سخن می گویم.

11 اردیبهشت 1388
به احترام رضا سید حسینی

پنج شش سال پیش بود. سوار تاکسی بودم . به میدان محسنی رسیدیم که مقصد آخر بود. پیاده که شدم آقای محترمی در قسمت جلو را باز کرد تا پیاده شود و کرایه اش را حساب کند. یک هو به خودم آمدم. رضا سید حسینی عزیز بود. این جور مواقع که باشید چه می گویید؟ من از آن دست آدم هایی هستم که چیزی نمی گویم. گوشه ای می ایستم و نگاه می کنم. نگاهش کردم پیرمرد را که با کهن سالی دست و پنجه نرم می کرد. آدم دلش می خواست بلند گو دستش بگیرد و وسط میدان بایستد و به همه بگوید که رضا سید حسینی الان همین جا ایستاده. دارد باقی پول کرایه را پس می گیرد. آهای مردم. به احترامش سر جایتان بایستید.
رضا سید حسینی ٫ بدون این که کسی آن روز متوجه حضور پررنگ اش بشود آرام آرام از کنار دیوار رفت.

بعضی آدم ها بی آن که جنجال و هیاهو داشته باشند ردی عمیق از خود به جا می گذارند.
رضا سید حسینی از این دست آدم ها بود.