15 فروردین 1388
کودکی (۲)

در تاریکی کوچه
قلمدوش‌ات بودم
شب بود
بوی امن برنج می آمد

13 فروردین 1388
دل‌سرد نمی شوم

استادی که هر چند دقیقه یک بار تلفظ آدم را تصحیح کند(با وجود این که خودش لهجه ی اتریشی دارد در انگلیسی حرف زدن) یا کلمه ای که استفاده کرده ای را تغییر دهد و یا به هر بهانه ای بخواهد ایرادهای جزئی بگیرد وسط یک ارائه ی یک ساعت و نیمه . آن هم نه به محتوا بلکه همین هایی که گفتم را چه طور طبقه بندی می کنید؟ استاد محترم که مسن هم هست و اولین مواجهه اش با من پرسیدن این سوال بود که کجایی هستم . استادی که تنها خارجی (غیر اتریشی) کلاس‌اش هستم و جزو معدود افرادی که وقتی می پرسد از جمع فلان کتاب را چه کسی خوانده دستم را بالا می برم و در بحث ها شرکت می کنم نه مثل اکثریت خاموش کلاس که بر و بر فقط نگاه می کنند.

نمی خواهم بگویم نژاد پرست است اما یک جور خط کش نژادی دارد توی ذهنش که معلوم است من را کجا با آن معیار زده است.
خط کش‌ای که مدام در جستجوی خطاهای آدم باشد و بخواهد تذکر بدهد.
در این مملکت همه جور آدمی پیدا می شود. می خواهم ماجرا را این طور ببینم که این ها استاندارد های‌شان بالاست و بیش تر از آن که به به و چه چه بشنوی ازشان غرغر و تذکر می شنوی. به خصوص از مسن تر های‌شان. می خواهم این طور ببینم که ربطی به نژاد ندارد ماجرا.
اقتضای سن و فرهنگ‌شان است لابد.

11 فروردین 1388
ایزابل

دختر لاغر است. موهای کم پشت بلندی دارد. قرمز. مهم ترین چیزی که آدم یادش می ماند همین موهای صاف و قرمزش است. یک تار بلندش را امروز پیدا کردم. وقتی استاد رفته بود برایم کتابی که می خواست نشانم دهد بیاورد و من داشتم در و دیوار اتاقش را نگاه می کردم. کتاب های ستون شده روی هم٫‌کتاب های کتاب‌خانه٫ پوسترهای کنفرانس ها. یکی دو عکس از چند نویسنده. گرد و خاک نشسته٫ آفتاب خورده.
بعد نمی دانم این تار موی قرمز رنگ را چه جوری پیدا کردم که به لباسم چسبیده بود. قبلش هر دو منتظر استاد بودیم که نوبتمان شود. دختر زودتر آمده یود. موضوع مقاله هایمان یکی بود و هر دو قرار بود امروز ارائه کنیم. نه خبری شده بود هفته ی قبل از دختر و نه من اصلن حواسی برایم مانده بود. هفته ی قبل هم که ایمیل فرستاده بودم برای استاد که نمی رسم مقاله ی بیست و پنج صفحه ای را که همه ی استاد ها می گویند آخر ترم تحویل بدهید الان برایش ببرم. گفته بودم درس را حذف خواهم کرد و استاد جواب داده بود که حیف است با این همه مطلبی که خوانده ام توی همین یک دو هفته و زمانی که گذاشته ام. بعد یک هفته اضافه کرده بود به مهلت تحویل مقاله. اصلن آن قدر من درگیر این متن بودم که نمی دانم شب و روزم چه طور می گذشت. هفته ی قبل هم که دختر نیامد گفتم لابد درس را حذف کرده چون اوضاع خوانده هایش خیلی بدتر از من بود و تازه می خواست کتاب پیدا کند. بعد شد امروز که من دیروزش تازه رسیده بودم این متن را تمام کنم و امروزش قرار بود استاد را ببینم که بگوید تاکیدم روی کجای مقاله باشد موقع ارائه و خلاصه بماند که همان چند ساعت آخر به موضوع اضافه کرد و گفت درباره ی این هم حرف بزن.
دختر را دیدم دم در روی یکی از صندلی های انتظار. گفتم تو امروز ارائه نداری؟ گفت نه. نتوانسته خودش را برساند. کمی بعدش گفت مادرم هفته پیش مرد. نگاهش کردم و نمی دانستم باید چه کار کنم. دلم می خواست کاری کنم که یک غریبه بدون این که ناراحتش کند می کند. گفتم متاسفم. تشکر کرد. دست هایش می لرزید. پرسید اجازه دارد سرفصل های مقاله ام را ببیند؟ مقاله را دادم ببیند. به وضوح معلوم بود که نمی خواهد چیزی از مرگ مادرش بگوید. حرف می زد. کمک‌اش می کردم که تا می توانیم از موضوع دورر و دورتر شویم. رسیدیم به گراند کانیون. یک عکس بزرگی ازش روبرویمان بود. چسبیده به دیوار راهرو. دختر گفت گراند کانیون را از نزدیک دیده. پرسیدم چی دارد که این همه می گویند دیدنی است؟ گفت وسیع است. به چه بزرگی. گفت سکوتش بی نظیر است. دم غروب هم که ان جا باشی کوه‌هایش دیگر سرخ سرخ‌اند. گفت ظاهرن می شود چادر زد آن تو ولی خب باید ورودیه ی پارک را بپردازی. گفت خرس و آهو دارد.
نگاه می کردیم به قاطرهایی که یکی دو نفر سوارشان شده بودند و کف دره ی خاکی حرکت می کردند. گفت کاش بتواند این درس را نمره ی قبولی بگیرد. کاش استاد بپذیرد عذرش را. گفتم مسلم است که می پذیرد. جای نگرانی ندارد. می خواستم دل‌داری اش بدهم. جوری که با فرهنگ خودشان سازگار باشد و انتظاری که از یک غریبه دارند را نشکسته باشم. رعایت فاصله ی لازم برای حفظ حریم امن زندگی شخصی.
بهترین کاری که ازمن ساخته بود این بود که آن قدر از در و دیوار حرف بزنیم که سکوت نباشد. که وقت بگذرد.

دختر لاغر و موسرخ اغلب لباس سیاه می پوشد و نویسنده ی مورد علاقه اش ادگار آلن پو است و می خواهد تزش را هم درباره ی پو بنویسد.
فرانسه می خواند و از شرکت در جشن‌واره های به سبک قرون وسطا لذت می برد.
این ها همه ی چیزی است که درباره ی ایزابل می دانم و امروز این را هم می دانم که مادرش را هفته ی قبل از دست داده است.

4 فروردین 1388
*

“I don’t know any literary people,” Faulkner told inquiring scholars, pipe clenched in teeth. “The people I know are other farmers and horse people and hunters, and we talk about horses and dogs and guns and what to do about this hay crop or this cotton crop, not about literature.”

Picture 14.png

28 اسفند 1387
بالا و پایین

بالا و پایین دارد. هیچ کس نه آن بالا مانده نه آن پایین. دقیق تر بخواهم بگویم: هیچ کس نیست که از هر طرف نگاه کنید ببینید یا بالا مانده یا پایین.
آن که امروز شاد است دیروز شاید نبوده. فردا شاید نباشد.
نوبت غم٫‌شکست٫‌بد بیاری٫‌بی عدالتی٫‌بیماری٫ حادثه برای همه می رسد دیر یا زود. بعضی ها زودتر ٫ بعضی ها دیرتر.
بعضی ها کودکی سختی دارند٫ بعضی جوانی نکرده اند٫‌عده ای میان سالی‌شان کسالت بار است٫‌دیگرانی هم هستند که سال ها پیر و فرتوت در تنهایی مرگ را انتظار می کشند.

27 اسفند 1387
بلوغ (۱)

به سان بچه گربه ای
که مادر
دندان گرفته
از پس گردن
من
بالا کشانده ام
شانه های افتاده ام را
تا گرده های آسمان

باریده ام
پیش از آن که ابر.
تابیده ام
پیش از آن که خورشید.

26 اسفند 1387
نوروز

منتظر قطار در یکی از ایستگاه‌های مترو وین. نگاهم به مانیتور پخش آگهی است ولی حواسم جای دیگر. یک آن جلوی چشمم می آید جشن نوروز. تا بیایم درست بخوانمش که ببینم چیست می رود صفحه ی بعد. توضیح معنی نوروز را نوشته بود:

سال نو کردها

اسمی از ایران و یا حتا فارس ها نیست.
اسم بچه ی شروری که به حق یا ناحق داد و بی داد می کند را کسی دلش نمی خواهد با چیزهای خوبی مثل نوروز و مولوی و … کنار هم بنویسد
. کنارش می نویسند بمب٫‌ترور٫‌خطر. نوروز می شود فقط سهم کردها و ترک ها.
بله.
روز به روز دارد این طوری تر می شود.

23 اسفند 1387
مشتی خاک بر قلمه های شمعدانی می پاشم که روز آغاز شود*

یک روز صبح که بیدار شدم دیدم صدای چکش کاری می آید. در را باز کردم. برگشتند به من نگاه کردند. یکی شان بالای نردبان چکش به دست. آن یکی هم این پایین ایستاده بود. گفتند باید به در همه ی خانه ها پرده پلاستیکی بزنیم که گرد و خاک وارد خانه نشود. دو روز بعدش جرثقیل پارک کردند دم خانه. علامت خطر به در و دیوارها چسباندند. به دزد های مصالح ساختمانی هشدار دادند. بعدش هم که دیگر از در و دیوار خاک می بارید و می بارد هنوز هم. صبح ها با اره برقی و سنگ‌بر بیدار می شویم. شب ها هم با احتیاط راه پله های خاک‌اندود را بالا می رویم و یک دور قبل از ورود به خانه دوش خاک می گیریم زیر همان پرده های پلاستیکی که خیر سرشان اگر نبودند انقدر خاکی نمی شد آدم. خانه هم که پر شده. این وسط هم به آخرین چیزی که می شود فکر کرد عیدبازی و خانه تکانی و این حرف هاست. نه امکان پذیر است و نه وقت‌اش را دارم و نه حوصله اش را.

امروز پیرزن لپ گلی ساخمان را دیدم . گفت می بینی چه بساطی درست کرده اند؟ گفتم من عاشق این حیاط‌ بودم. گفت اینا به من گفته بودن تا اونجا بیشتر نمیان جلو و با دستش خط نامعلومی را نشان داد. اما الان همه چی رو از بین بردن. همه ی گلدون سفیدها رو شکستن. اون درخت ها رو از« نیدراسترایش» آورده بودم کاشته بودم این جا. شده بودن انقد ٫و با دستش قد درخت هایی را نشان داد که دیگر نبودند. انگار بچه های هشت نه ساله مثلن. گفتم می دونم. دردناکه .خیلی دردناکه. اشک توی چشم هاش جمع شده بود. داشت از شیر آب توی راه رو سطل اش رو پر می کرد. نگاه کردیم به حیاط سرسبزی که شده تلی از خاک.

گفت آخر هفته ی خوبی داشته باشید.
گفتم شما هم.

hayaat.jpg

بخش کوچکی از حیاط کوچک ساختمان ما- سال گذشته اواخر بهار

* عنوان این مطلب را از احمدرضا احمدی گرفته ام. از کتاب:روزی برای تو خواهم گفت.

21 اسفند 1387
دندون عقل

دندون های عقل بالا خانوادگی باشعورترن.

مرثیه

این خانه را
من نفس می کشم
این خاک ها
این بنفشه های سوخته
این پنجره های پیر را
من نفس می کشم
این خانه
این سقف نیمه ویران
از بهار آن سال
درون من است
نشانی اش من شده ام
من نفس می کشم.