10 اردیبهشت 1388
کابوس هایی که باد می آورد

دیشب قبل از خواب باد می آمد. چراغ ها خاموش بود. خواب دیدم داربست های فلزی مثل عنکبوت های غول آسا از وزش باد جان گرفته اند و چنگال‌شان را فرو می کنند در دیوارها. بعد بیدار شدم. مردی تمام قد در درگاه پنجره ایستاده بود. درست شبیه مرگ با آن لباس مخصوص اش در مهر هفتم برگمان.

صبح دیگر باد نمی وزید.

9 اردیبهشت 1388
رویش

بال بزن
مرغک دودکش های قدیمی
بال بزن

رستاخیز
از خانه ی ما آغاز می شود
از خاکستر
مطبخ های
هزار ساله

8 اردیبهشت 1388
امید

با همه ی تلخی آن روز نشسته بودم به مرتب کردن ریخت و پاش های خانه و کتاب و کاغذ ها و چینوا آچه به نویسنده ی نیجریه ای آمده بود سی ان ان .
آخرین جمله ای که از حرف هایش یادم ماند را نوشتم جایی تا از یاد نبرم که درست روزی که به قدر همه ی دنیا از تلاشی که برای آفریدن و پرورش متن می کنی ناامید شده ای و (و البته چه فرقی می کند که دلیل‌اش چه بوده) مرد بزرگی از آفریقا با آن لحن متین‌اش که انگار همه ی عمر کنار ساحلی/بیابانی نشسته و چشم‌اش تنها عظمت و وسعت دیده و بزرگ شده ٫‌از سختی های جنگ داخلی و آزارهایی که دیده بگوید و جمله ی آخرش این باشد که از همه ی چیزها و آدم ها ناامید هم شده باشد از نوشتن ناامید نشده است.

مدتی به توصیه ی بعضی از دوستان در سکوت می نویسم.
نشانی ای‌میل همانی است که قبلن بود :
maryam.momeni@gmail.com

3 اردیبهشت 1388
من را به صلیب بکش

تو بیا من را به صلیب بکش
برای پچپچه های شبانه
و میخ های کف دستم
میخ های ابدی کف دستم
که وصل‌ام کرده اند
به جهنمی که
زیر زمین‌مان می جوشد

تو بیا من را به صلیب بکش
که این توفان
که قرار نمی گیرد
این همه خاک
به چشم‌هایمان

تو بیا من را به صلیب بکش
تا حیات ببخشم
جرثقیل های مرده را
که ما را به آسمان می رسانند

سپیدی

آسمان سفید
گنجشک‌ها سفید
روز سفید
برگ های حیاط سفید

30 فروردین 1388
بازی

به جای وقت تلف کردن در اینترنت بروید این‌جا. هم بازی می کنید٫ هم انگلیسی تان را تقویت می کنید٫‌هم به ادعای این ها خیرتان به گرسنگان می رسد.

آفتاب بهاری

برگشتن به روال معمول زندگی در آخرین روز تعطیلات کار سختی است. باید انگیزه ی از دست رفته را برگردانم سر جایش. آفتاب بهاری مثل فنری است که زیر باسن آدم چسبانده باشند. با این هوای خوب سخت است این فنر را بسته نگه داشت که آدم را پرت نکند بیرون از خانه و به خودت که بیایی ببینی به جای درس خواندن داری روی چمن ها یاسمن بو می کنی.

25 فروردین 1388
درمانده

درماندگی ام را این گروه حیات وحش ساختمان به اوج رسانده اند. ساعت ۶ صبح مته برقی شان را درست روی سقف اتاق خواب روشن می کنند و من تب دار پتو را می کشم روی گوش‌هایم و نمی شنوم ریختن سنگ ریزه های شکاف های سقف را. صدا که از حد تحمل خارج می شود بلند می شوم می روم روی کاناپه ی اتاق. هوا سرد است. بی انصاف ها پنج دقیقه بعدش جایشان را عوض می کنند و می آیند درست بالای سرم. اگر حالم خوب بود همان صبح زود از خانه بیرون زده بودم. یخچال خالی است. خانه کثیف. سقف ها ترک های عمیق دارند. خسته شدم بس که کارگر و مهندس و کارشناس بیمه آوردم توی خانه که عکس بگیرند و ترک ها را نگاه کنند و بوی سیگار و خاک شان بماند توی خانه.

سردرد و تب و دوری و تنهایی
و لابد این منم که خشم و درماندگی ام را لای انگشتانم دود می کنم

16 فروردین 1388
از بازخوانی هایم (۲)

“.کدی بوی درخت ها را می داد و بوی آن وقتی که می گوید خواب بودیم ”

خشم و هیاهو-فاکنر

The Band’s Visit

Picture 16.png