18 اسفند 1387
به امید روزهایی روشن‌تر

Picture 6.png

Majuda at her home that she shares with her family; her husband left 1.5 years ago to work in Russia.

عکس از خانوم مهشید مهاجرین عکاس ایرانی تبار بلژیکی.

17 اسفند 1387
روزنوشته های توفانی

توفان این دو روز حبس‌مان کرده توی خانه. نه آدم دیده ام نه می دانم چه خبر است در دنیا. باد شلاق می زند به خانه ها و درخت ها. آسمان عصبانی باریده. نصف لیوان پلاستیکی را که از شره ی شکاف باریک پنجره راه گرفته بود داخل خانه پر کرده. ریختم‌اش پای گلدان سنبل‌ سفیدی که باز شده و این دو سه روز صبح که بیدار می شوم و می‌آیم این یکی اتاق یادم می آید چند خوشه سنبل معطر چه صبح‌گاهی که برای آدم نمی سازند٫‌خورشید تر از خورشید.

کتاب می خوانم. به کارهایم می رسم. کفش های پارچه ای ام را شستم. بندهای‌شان الان از دندان های آنجلینا جولی هم سفیدتر شده. ماه شده اند. منتظرند باران تمام شود. زمین ها خشک شوند تا بپوشم‌شان. ترم جدید از این هفته شروع می شود. باید برای دو تا از امتحان های نداده ی ترم قبل برنامه ریزی کنم. که نمی کنم. توفان همه چیز را به هم می ریزد. یک جور دنیای آخرالزمانی ای می شود که آدم فقط دلش می خواهد توی اتاق که نشسته و زوزه ی باد گرسنه را هی می شنود و می شنود یک کار دیگری بکند که به آینده مربوط نیست. یک چیزی که خبر از دنیای چند روز بعد ندهد. به همین الان مربوط باشد. مثل خوردن هویج های پخته ای که کنار بشقابت جمع‌شان می کنی و آرام آرام می خوری و حواست هست که به پانسمان دندان موقت پر شده ی دیشب نخورند که باد می آمد و باران را خشن می پاشید توی صورت آدم و کلاه و شال گردن شده بودند آلات زینتی. و مطب خانوم دکتر دندان پزشک که دی‌شب همه ی دندان درد داران وین را با جای کوچک و صندلی های محدود پذیرفته بود. و ما صفی بسته بودیم طولانی تر از صف بربری و توی دو تا اتاق نیم وجبی پیچ خورده بودیم. هر کدام دستی روی این لپ یا آن یکی.

بعضی نوشته ها را آدم حوصله ندارد تمام کند.
بگذاریدش به پای توفان که تمام را می گیرد. آخر ماجرا را با خودش می برد. حوصله ی نصفه نیمه را عقیم می کند.
با همان صدای خستگی ناپذیر دیوانه اش..

از سوگ مادر- مسکوب

گوشی را گذاشتم… پرسید چی شده؟ گفتم مادرم مرد. صدا و تنم می لرزید. سیگاری برداشتم و از اطاق بیرون رفتم. هیچ نفهمیدم چه شده است. مغزم بی حس شده بود. نمی توانستم فکر کنم. مثل این که مرگ چیز محو و مبهمی است که نمی توان لمسش کرد مثل دودی در دور دست. و کسی را برده است که به من مربوط نیست. نمی دانستم چه شده فقط حس می کردم اتفاق بدی افتاده مثل کوری که سیلاب را نبیند ولی حس کند که خفه و خاموش ولی مهیب نزدیک می شود و بیچاره نداند به کجاپناه برد و سپس دریابد که او را احاطه کرده و در آغوش عدم است.

از کتاب: سوگ مادر
نوشته ی شاهرخ مسکوب
به کوشش حسن کامشاد
نشر نی ۱۳۸۶

روز جهانی زن

دخترک برداشته نوشته زن بدون مرد مثل ماهی بدون دوچرخه است و با فونت درشت تر نوشته زیرش که روز جهانی زن مبارک
و یک عده هم خوش خوشان‌شان شده از این .
این جور ریش‌خند ها درد از که دوا می کند دختر جان؟

من در حکمت روز جهانی ها مانده ام. همه ی روز های جهانی از تولد و سال‌گرد و سال‌مرگ بگیر تا روز سعدی و پرستار و زن و مهندس. از برنامه ریزی ها و سیاست گذاری های مفیدش که بگذریم باقی اش ادا اطفار های ماست که هی یادمان بیاورد چیزی را که همیشه باید یادمان باشد. و بعد انگار که همان یک روز باشد دود می شود و می رود تا سال بعد که دوباره روزش بشود.

زن بودن مبارک نیست مرد بودن هم مبارک نیست. همین طور که زن بودن نامبارک هم نیست که مرد بودن هم نیست.
بار ظلم جهان را مرد ها به تنهایی نکشیده اند. مرد و زن همه با هم نقش داشته اند و دارند و برداشتنش هم به یاری همه است اگر قرار باشد اصلن روزی برداشته شود.

15 اسفند 1387
بهار در راه

زخم انگشتانم
سالک گونه ات
لرزش دستانش

پاک شدند
زیر باران اسفند ماه

13 اسفند 1387
طوطیان دجله

طوطیان سبز رنگ دجله
که بر شانه هایم نشسته اید
بال بزنید
پیش از آن که پاییزم برسد.

12 اسفند 1387
کودکی(۱)

ته لیوان شیر
جمع شده
سپیدی چهارسالگی ام

و پرده های رنگ باخته از آفتاب

و مرغ ها

و تخم هنوانه های لیز توی مشت
و زمان که نمی گذشت
تا هوس باغ هنوانه ام
در حاشیه ی شهر
با خانه های آجری

و روزهای طولانی
زانوهای زخم و زیلی

و لات های محل
که سه چرخه ام را جلوی چشمم

و پدربزرگ
که نهال های آلبالویش
بلد بودند
اذان بگویند

11 اسفند 1387
آفریقایی

آفریقا بیشتر تن بود تا چهره. شدت حواس بود٫‌شدت عطش ها٫‌شدت فصول. نخستین خاطره ام از این قاره٫ تنم است پوشیده از جوش هایی که در اثر گرمای زیاد بیرون ریخت٫‌بیماری خوش خیمی که سفید پوست ها هنگام ورود به منطقه ی استوا به آن دچار می شوند٫

در کابین کشتی ای هستم که آرام در طول ساحل حرکت می کند٫ در مسیر کناکری٫ فری تاون٫ مونروویا٫ برهنه بر تختخواب٫ با دریچه ی باز به روی هوای مرطوب٫ با پودر تالک پاشیده بر تنم٫ احساس می کنم در لباس غواصی نامرئی یا در سبد دام گرفتارم٫ هم‌چون ماهی ای که پیش از سرخ کردن در آرد غلتانده اند. آفریقا که پیشتر چهره ام را گرفته٫ بدنی دردمند و تب آلود را به من بازمی گرداند. آن بدنی را که در فرانسه٫ در ملایمت کم جان بخاری دیواری مادربزرگم٫ از من پنهان شده بود٫ بی غریزه٫ بی آزادی.

از کتاب: آفریقایی
نوشته ی ژان ماری گوستاو لوکلزیو
برنده ی نوبل ادبیات ۲۰۰۸
ترجمه ی آزیتا همپارتیان٫ نشر نیلوفر

10 اسفند 1387
در یک قدمی مرگ

ما امروز نزدیک بود بمیریم. در حالی که گوشه ی لپ های مان قرمه سبزی بود و لیوان یک بار مصرف هواپیما با کمتر از یک سوم آب تویش شده بود سونامی و چنگال های‌مان تا نیمه در بدن لاغر و نحیف خیارشور کوچکی فرو رفته بود و دست های‌مان می لرزید با فرکانس زیاد ٫ زیاد تر از بال های هواپیما و صدای مهمان دار که حتا همان موقع دم مرگ هم حاضر نشد به جای جنتمن بگوید جنتلمن و البته که اروپای شرقی های ردیف کناری‌مان این بار خنده به دندان های‌شان ماسید و ریمل های خانوم صندلی کنار من ریخت روی کمربند پهن و چرک مرده ی آبی رنگ. چه کسی باور می کند که مرگ اش به همین سادگی قبل از این که فرصت قورت دادن قورمه سبزی ها را پیدا کرده باشد برسد؟ بدون هیچ مقدمه ای ٫‌حادثه ای٫‌حماسه ای٫ بلا و یا بیماری مهلکی. ما کیلومتر ها از ابرفرش سفید بالاتر بودیم و خورشید از پس لانه پنجره های هواپیما که آخرش نفهمیدم چند لایه شیشه دارند و دانه های یخ شیشه های وسطی از کجا پیدایشان شده٫ روی سینی غذای‌مان می تابید و مرگ که به استقبال ما تا نوک دماغ هواپیما آمده بود راهش را کشید و رفت.

*
خانه که رسیدم دیدم درآپارتمان‌مان باز است. چهارتاق. از ظاهر امر که پیداست حیای گربه ها سر جای‌شان بوده و چیزی نبرده اند و اصلن نمی دانم جریان چیست. آخرین خاطره ام مربوط به سه هفته پیش است که در را قفل کردم و رفتم.

3 اسفند 1387
*

غار تو
پس صخره ای بود
که
در سایه ی کوه
داغ می شدی
از آتش من

وقتی که شهر
از اتویوس های مست
مردم ذهن های باد
و کلاغ های گریخته
نفس می کشید