26 بهمن 1387
چه خبر؟

تهران نشینان عزیز

این روزها کجای شهر چه خبره؟
من باب فرهنگ و هنر و اجتماع عرض می کنم.

ممنونم پیشاپیش
🙂

25 بهمن 1387
از بازخوانی هایم

« مگربعضی ها به انگشتشان نخ نمی بندند تا چیزی یادشان نرود؟ خوب٫‌بگیر این قطع ید همان نخ من است»

دست تاریک٫ دست روشن
هوشنگ گلشیری

22 بهمن 1387
مایکل جکسون ها

زن ها و دخترهایمان دارند روز به روز فرتوت تر می شوند. درست مثل ماشین هایی که تصادف کرده باشند و صاف کاری رفته باشند٫ بارهاو بارها.
این را وقتی بعد از مدتی دوری می بینی بیشتر متوجه می شوی. ابروهای ماژیکی(شما اسمش را بگذار تتو)٫ پودر مات کننده ای که مثل خاکستر روی پوست صورت
نشسته٫‌گونه های تیز از زیر تیغ جراح بیرون آمده. رنگ مویی که به پوست‌ و سن و سال‌شان نمی خورد و …
. این ها دست خودمان است. بلاهایی که به اسم زیبایی سر خودمان در می آوریم و آخرش یکی یک عدد مایکل جکسون مونث می شویم

این نوشته حرف تازه ندارد.
غم دارد.

17 بهمن 1387
تصویرها و خیال ها

نشنال جئوگرافیک نشریه ای است که دماغ آدم را می برد. به ضم ب. واقعی هم می برد. نمی دانم چند وقت پیش بود که عکسی دیدم از این عکس های خوش‌گل و براق این نشریه. صفحه به صفحه که ورق می زدی جنگل ها را و اعماق اقیانوس ها را و رنگ های قبایل چادر نشین را یک صفحه ای آن وسط رد می کردی بدون این که حواست باشد به این که دماغت سر جایش نیست. عکس چه بود؟ سر بریدن قربانی. یادم نیست گاو بود یا گوسفند یا شتر. اما به عید‌الاضحی مربوط بود ماجرا. تصویری که می دیدیم یک صفحه ی خوش رنگ از صحنه ی قربانی شدن و خونی که شتک زده بود به هوا و دیده اید لابد که دوربین های حرفه ای چه‌طور قطره های مایعات را قطره قطره و خوش‌گل ثبت می کنند توی هوا طوری که آدم زل بزند به همان قطره ها و همه جای دیگر عکس را یادش برود. این قطره های قرمز هم مانده بودند در هوا مثل تیله های رنگی ریز می درخشیدند. یادم نیست که مردمک چشم حیوان به یک طرف بی ربطی افتاده بود یا نه اما حتمن افتاده بود. یک بچه ای هم آن پشت کمی دورتر ایستاده بود و به صحنه نگاه می کرد. لباس‌اش هم نوبود. یانبود. اما نشنال جيوگرافیک بلد است همه چیز را خواستنی و براق جلوه دهد.
همان موقع بود که من مطمئن شدم این مجله دماغ آدم را می برد. بوی داغ خون حیوان که زیر آفتاب دارد جان می کند بویی نیست که از یاد آدم برود. و من تنها بوی کاغذ براق و نو مجله را حس می کردم که انگشت کشیدن روی آن حس خوبی داشت.
*
دخترکان لوند را دیده اید که با لب هایی خواستنی ٫ بدن هایی هوس آلود و نگاه های افسون کننده با یک لا پیراهن‌شان وسط دشت پر از گل نشسته اند و یا به صخره ای تکیه داده اند و دریای آبی پشت سرشان هم رنگ چشم های‌شان است و یا لب جاده ای روستایی می خرامند؟
کدام دشت پر از گلی علف هرز تیغ تیغی ندارد؟ جانور و ملخ و پشه ندارد؟ گزگز حشره های جورواجور ندارد؟ کدام دریایی است که صخره اش پای مسلح را خراش ندهد چه برسد به پاهای نحیف و بلورین ؟ و یا احیانن بوی لجن از جلبک های پوسیده اش بلند نباشد؟ کدام جاده ی روستایی ای است که مدفوع حیوان کنارش نباشد؟
*
نیست.
آن چه در ذهن‌مان است یا آن چه زمانی در ذهن‌مان بوده . آن چه در عکس ها دیده ایم ٫ آن چه آگهی های بازرگانی برای‌مان پخش می کنند٫ اگر نگوییم خیال است٫‌همه ی رئالیته هم نیست. تلاش برای تکمیل کردن پازل واقعیت و پیدا کردن قطعه هایی که در تصویر جلو چشم‌مان غایب هستند و غیبت‌شان هم به چشم نمی آید از نشانه های چیست؟ بلوغی که معقول و تکامل پذیر است؟ یا بلوغی که خود را از لذت خیال و رویا محروم کرده است؟

نمی دانم.

16 بهمن 1387
L’enfant

Picture 4.png

فیلم های برادران داردن همان فیلم هایی هستند که اگر من زمانی کارگردان بودم آرزو داشتم بسازم‌شان. خود عریان زندگی را آن قدر واقعی و قابل باوربه تصویر می کشند که نمی دانم توصیف‌اش می شود چی. تخته سنگ بزرگی بر قفسه ی سینه ی آدم که ذره ذره ی نفس کشیدن مان را بشماریم واز خودآگاه‌ شدنش دردمان بگیرد
یا امیدی حقیقی به واقعیت پرده ی سینما که آدم هایی مثل همه ی ما را جلوی چشم‌مان می نشاند و لذت رویابینی های ‌مان را با درد مشترک حیات جای‌گزین می کند.

مربوط:
– پسر
– رزتا

15 بهمن 1387
با احترام به حق مالکیت معنوی و غیر معنوی

خانوم ایکس

متاسفم که توضیحات شما برای من قانع کننده نبود. یک معذرت خواهی ساده همان دیروز می توانست از خیلی از این جدل های لفظی جلوگیری کند. همه ی ما آدم هستیم و اشتباه می کنیم و این قابل بخشش است.منتها از موضع بالا برخورد کردن به جای معذرت خواهی را نمی توانم هضم کنم. تاریخ کپی کردن متن من در وبلاگ شما مال شش روز قبل از این است که من متوجه شوم این مطلب آن جاست و معلوم نبود اگر نمی فهمیدم حالاحالا ها این لینکی که شما می گویی به منبع قرار بود داده شود داده می شد یا نه.هیچ جای کامنت ها هم اشاره ای نمی کنید که آهای ملت این ها حرف های من نیست و حتا سعی در از اشتباه درآوردن آن هایی که برایتان کامنت گذاشته اند و تشویق تان کرده اند نکرده اید. . من از شما که دانش‌جوی حقوق هستید بیشتر انتظار رعایت حق و حقوق مردم را دارم تا آدم های عامی و بی سواد. اصلن همین هم مضاف می شود بر علت های تاسف خودم. بعد به جای عذر خواهی کردن برای من دفاعییه می فرستید.

با این حال من قصد انتقام گیری و اذیت کردن شما را ندارم. تهمت هم نزدم. کاری را کردم که در عرف معمول امروز همه می کنند. اگر مال و منال‌شان بی اجازه برداشته شود داد می زنند آی دزد. من فکر نمی کنم شما حق این را داشته باشید که من را محکوم کنید.

و نهایت اینکه از شرایط موجود و اوضاعی که برایتان پیش آمده متاسفم ولی نه من و نه هیچ کس دیگری به جز خود شما مسبب‌اش
نبودید.

امیدوارم که روزگارتان به‌تر از این شود.

مریم مومنی

پی نوشت:
متن بالا جواب ایمیلی بود به ایمیلی که کپی کننده ی متن من(گفتند نگوییم دزد) همین یکی دو ساعت پیش برای من فرستاد
ماجرا از نظر من تمام شده است.
از دوستان و خواننده های محترم این وبلاگ هم خواهش می کنم ماجرا را تمام شده بدانند.
ممنون از لطف و هم‌راهی تان.

14 بهمن 1387
دزد

آهااااااای
دزد ه رو بگیرین

با تشکر ویژه از پالپ عزیز در معرفی دزد
🙂

12 بهمن 1387
برای تو

تو که آب
مرداب
نی‌زار دم کرده
تو که خون‌ات
قطره قطره
اذان گفته
عربی رقصیده
قایق‌ات به گل نشسته
تو که شط
از گرمایت
بخار شده
تو که
گاوهای شمال
دو روز تمام
برایت ماغ
تو که
تک‌ تیرانداز
چشم‌ات
قلب‌ات
رادیو جیبی‌ات

6 بهمن 1387
ملتی که ما باشیم

ملت در طلب گنج قارون
ملت گلدکوئست
ملت تصمیم های یک‌شبه٫ خوش‌بختی های یک‌شبه
ملت آن طرف آب بهشت برین٫‌این طرف جهنم
ملت کم طاقت
کم تلاش
ملت دانش شفاهی/تاکسوی/سلمونی‌ای
ملت تنبلی های سیاسی٫
ملت طنز پردازی به جای رفتن پای صندوق رای
یا چماق به دست و ویران گر
ملت راه حل های ساده و یک شبه: انقلاب٫‌ویرانی٫‌آتش زدن
ملت حذف اقلیت٫‌نابود کردن مخالف

ملتی است که معتبر ترین تئوری شکست خوردن و پیش‌نرفتن‌اش می شود تئوری توطئه : نگذاشتند٫‌دست دشمن. این ها همه اش برنامه اس٫‌همه شون سر و ته یه کرباس‌اند٫ هر کاری کنیم فایده نداره٫‌کار کار انگلیسیاس٫ من امتحانم رو خوب دادم معلمه با من لج بود از اول٫‌اینا پشت سر من نقشه می کشن. ….

5 بهمن 1387
وبلاگی دیگر

یک جای دیگری توی این مجازستان دارم از چیزهایی می نویسم که به درس و دانشگاه‌ام مرتبط است.از همان عادات درس خواندن و جزییات عملی گرفته تا ایده ها و کتاب ها و مقاله ها. هنوز یکی دو نوشته بیشتر نشده . کمی که جان بگیرد این جا لینک‌اش را می گذارم.

دلم می خواهد اگر کسی هست که در حوزه ی علوم انسانی٫ درس می خواند و یا کار آکادمیک می کند و وبلاگی از این جنس دارد را بشناسم.
وبلاگ که البته زیاد است منتها اغلب وبلاگ هایی که در این فضا می نویسند فضای رسانه ی وبلاگ را نمی شناسند و پست های تئوریک طولانی می نویسند که جایش نشریات آکادمیک است در بهترین حالت. من نمی خواهم وبلاگ حکم ویکی پدیا داشته باشد. می خواهم از نحوه ی درس خواندن٫ ایده گرفتن٫‌پرورش ایده های پژوهشی دیگران بخوانم و یاد بگیرم. که چطور قدم به قدم جلو می روند و می سازند. لحظه های ناامیدی و خستگی گاه گاه‌شان را ببینم و از آن طرف شوق و انرژی درون‌شان را ببینم که پیش می بردشان.

این نوع وبلاگ ها را بین دانشجوهای مهندسی بیشتر دیده ام تا حوزه ی علوم انسانی. .