15 دی 1386
بمب های مهاجر: بمب هایی که کوچ می کنند.

بمب
صدای گِرد و بمی داشت
کمی متفاوت تر از موشک
که تیز می بُرید.
ما به شیشه هایمان چسب زدیم.
ضربدر های بزرگ
از گوشه ی آسمان
تا ریشه ی قالی
همه بمب ها خانه ما را نشانه می گرفتند
و به جاهای دیگری می خوردند.
ما بارها می مردیم.
آن ها آدم های دیگری را دفن می کردند
جنگ که تمام شد
ضربدر ها را پاک کردیم
جای شان روی شیشه مانده بود
پنجره های ضربدری،
شیشه هایی که بارها لرزیده بودند،
آسمانی که سیاه مانده بود.

دوستم پدرش را عوض کرد
ما خانه مان را
و بزرگ تر که شدیم
آسمان مان را .

می گویند جنگ سال هاست که تمام شده
پس چرا بمب ها هنوز می ترکند؟
شیشه ها می لرزند؟
و هیچ شعری آرام مان نمی کند؟

14 دی 1386
بندبازی

همه راه های جهان
قد یک بند
باریک می شوند
من
بند باز خوبی نیستم

م
ا
د
م

ط
و
ق
س

م
ن
ک
ی
م.

13 دی 1386
لینکدونی

یادم می آید که زمانی با شاملو، برای شرکت در کنگرۀ نظامی، به رم رفته بودیم . بهار ۱۳۵۴ بود. بعد ازاتمام کار کنگره، به پیشنهاد او هفته ای به گشت و گذار ماندیم. روزها و شب های ما به پرسه در کوچه های رم و بارهای ونیز، در کافه ها ویا در هتل، به مستی و بی خبری می گذشت ، با ویسکی، و آذوقه ای از تریاک و هروئین که با خود برده بودیم، و یک “ذخیرۀ احتیاطی” از شیرۀ ناب . ویا مخدرات دیگر، گاهی هم از نوع علیایش: با دلبرکانی نه چندان غمگین …
ادامه اش را اینجا بخوانید.

10 دی 1386
سالی که نو نمی شود

نیو یر که هپی می شود به خودم می گویم سال هنوز سه ماه ازش مانده که نو شود،
از آن طرف نوروز که می رسد ، “سال نو مبارک” گفتنش سخت در دهانم می چرخد: سال جدید خیلی وقت است که شروع شده.

9 دی 1386
طنین

رابطه ی مستقیمی بین میزان تکرار عبارت خدافظ(و هم معنی هایش) در پایان مکالمات تلفنی با دلتنگی/دل واپسی/ابراز محبت آدم ها* وجود دارد.
مکالمه تمام شده است اما انگار با تکرار این عبارت یا کشیده گفتنش، می خواهی چیز در حال اتمامی را عمر بیشتری ببخشی، بخشی از خودت را اگرچه در خیال و برای حتی چندثانیه هم که شده برای آن که قرار است گوشی را زمین بگذارد، به جای بگذاری.
تکرار می کنی. تکرار طنین می اندازد. مثل طنین ناقوس های کلیسا که هر بار می شنوم انگارزمان متوقف می شود. با تکرار و طنین اش زمان را جاودان و در عین حال از حرکت باز می دارند. نمی دانی این زنگ چندمی است که می شنوی، با قبلی و بعدی فرقی ندارد، پس گویی زمان ایستاده اما لجظه ای هم به خود می آیی و می بینی تمام شد، پس زمان گذشت بدون این که گذشت آن را حس کنی.
رمزی در تکرار هست. اذان مسلمان ها و ذکر و اوراد صوفیان هم تکرار واژه هایی است برای حل کردن زمان/ بیرون رفتن از آن و یا شاید غلبه بر آن.

زمان از جنس زمین است.
بی زمانی حسی فرازمینی دارد.

*از بین همه آن هایی که صدای شان را پای تلفن می شنوم، طنین خداحافظی مادربزرگ هایم اغلب این گونه است.

7 دی 1386
زیر باران هانگجو

از مجموعه عکس های عطا از سفر به چین

5 دی 1386
بندی ِ بندان

بند هایی هست که نگه مان داشته….معلوم نیست اگر کنده شوند باز هم سر پا بمانیم….بیشتر اوقات هم نمی مانیم….بندی که نگه دارمان بوده اگر روزی پاره شود زمین می خوریم…..زمین خوردن درد دارد……..شاید زخمی هم بشویم. …………معلوم هم نیست همیشه روی زمین بیفتیم ………….. که کمی خاک لباس های مان را بتکانیم و بلند شویم…….. بعضی از بند ها آن قدر قابل اعتماد به نظر می آیند… که آدم هوس ِ …..پرواز….. می کند…. .یک سرش را به زمین گره می زند …و مثل بالون ای از زمین بلند می شود …با این خیال که هر وقت دلش خواست برگردد…. بند را بکشد …و برگردد سر جای اولش….. بریدن این بند ها خیلی خطرناک است، …..بس که مورد اعتمادت بوده اند.

به بند پوسیده نمی شود اعتماد کرد.
به بندی که بندت کرده نمی توان دل بست، چون راهت را بسته .
به بندی که گره نامطمنی دارد نمی توان اعتماد کرد، دیر یا زود باز می شود.

بریدن بندها آسان نیست.
گاهی بخشی از تو را با خود می برند،
بس که گره شان عمیق بوده،
بخشی که شاید هرگز ترمیم نشود
و حتی در دوره هایی به شکل چرخه های اسطوره ای زخمش سر باز کند.

بریدن بندها آسان نیست،
اما گاهی برای ادامه دادن تنها راه ممکن است.

3 دی 1386
اودرادک

“…او در نگاه اول، یک گلوله ی نخِ پهن ِ ستاره ای شکل به نظر می آید. انگار دور یک گوی ستاره مانند را پیچیده باشند. دقیق تر بگوییم او جز کلافی از ریسمان های کهنه، تکه تکه و رنگارنگ که اینجا و آنجا به هم گره خورده اند چیز دیگری نیست. با این همه اودرادک چیزی بیش از یک گلوله نخی است زیرا از وسط ستاره آن یک میله ی چوبی بیرون آمده که با میله ی کوچک دیگری که با زاویه ی قائمه به آن می پیوندد دو پایه ای را می سازدو اودرادک با این دو میله ی کوچکی که در دو طرف بدن دارد می تواند عمود بر روی دو پا بایستد.

انسان گرفتار این وسوسه می شود که نکند این موجود زمانی دارای شکل معقولی بوده و اکنون فقط بقایایی از آن باقی مانده. اما چنین چیزی محتمل نیست. دست کم هیچ اثری از آن مشهود نیست، زیرا هیچ جای او ناتمام و ناقص به نظر نمی آید که چنین نتیجه گیری کنیم. همه چیز به اندازه کافی بی معناست اما در قالب خود بسیار کامل است. به هر حال، آزمایش دقیق ناممکن است زیرا اودرادک به حدی سریع است که هرگز نمی توان به او دست یافت.

او دزدانه به ترتیب در پستو، پلکان، راهرو و دالان و رودخانه می پلکد. اغلب ماه ها ناپدید می شود و انسان فکر می کند به خانه دیگری رفته اما او همیشه با وفاداری تمام به خانه ی صاحب اصلی اش باز می گردد. بسیاری اوقات وقتی انسان دارد از در بیرون می رود و چشمش به او می افتد که به نرده تکیه داده و ایستاده احساس می کند که اودرادک می خواهد با او حرف بزند. اما از او سوال مشکلی نباید پرسید. او به حدی صغیر است که در برابرش جز رفتاری کودکانه کار دیگری نمی توانید بکنید.
از او می پرسید: «نگفتی اسمت چیست؟» می گوید«اودرادک»
«کجا زندگی می کنی؟»
می گوید: «جای ثابتی ندارم» و می خندد. اما خنده اش بی رمق و خالی است. خنده اش به خش خش برگ های پاییزی می ماند. و اغلب مکالمه به همین صورت به پایان می رسد. حتا پاسخ هایی این چنین هم همیشگی نیست. اکثر اوقات مدت ها خاموش است بی روح و همچون قیافه اش.

بی هیچ مقصودی از خود می پرسم آیا او عاقبت چه خواهد شد؟ ممکن است بمیرد؟ در زندگی فقط آن هایی می میرند که هدفی ، مقصودی داشته اند. فعالیتی که ان ها را فرسوده کند. اما این امر درباره اودرادک صادق نیست. پس آیا باید چنین پندارم که او همیشه با آن دنبالچه ریسمانی اش از پلکان غلت زنان پایین می آید و درست جلو پای بچه هایم و نوادگانم سبز می شود؟ او به هیچ کس که فکر کنید آزاری نمی رساند اما این موضوع که او احتمالا بیش تر از من عمر خواهد کرد برایم تا حدودی دردناک است.”

فرانتس کافکا: گروه محکومین

برگرفته از کتاب موجودات خیالی خورخه لوئیس بورخس/ برگردان : احمد اخوت

1 دی 1386
مسنجر

همین که چند تا چراغ روشنه، حتی اگه با هیچ کدومشون هم حرف نزنی، حس بهتری داری . مثل روشن موندن تک و توک پنجره های کوچه بعد از آخر شب که اغلب آدم ها می خوابند.این پنجره های نیمه شبانه حساب شون از بقیه جداست. انگار دارند لجوجانه مقاومت می کنند. دیدن چراغ روشن حتی از دور خوب است.

30 آذر 1386
:D:

دقت کردین که هر چی D: بانمک و دوست داشتنی اه، مدل برعکسش یعنی 😀 نوعی حس معلولیت رو القا می کنه؟ مث آدمی که دلش می خواد بخنده اما فقط می تونه دماغش رو کج کنه. ورژن فارسی اش یا همون “دونقطه دی” هم که چیزی راجع بهش نگم بهتره.