1 بهمن 1386
دور ِ دور ِ دور

شماها متوجه نیستین که اگه یه اتفاق بد می افته بهتره خبر رو همون موقع و صادقانه بدون کم و زیاد کردن پیاز داغش بگین؟
می دونین این عدم صداقت تون فقط به نگرانی آدم دامن می زنه و زیادترش می کنه؟
معنی دلهره ی همیشگی که با شنیدن صدای تلفن شدت بگیره رو می دونین؟

30 دی 1386
تانگوی تنهایی

تانگوی تنهایی را در هزارتوی تنهایی بخوانید.

29 دی 1386
اعلامیه ی جهانی ِ بافتنی

هر آدمی باید دو میل کوچک خوش دست و مقداری گلوله ی پشمی ِ رنگی داشته باشد.
هر آدمی چه مرد و چه زن باید بافتن بلد باشد.
هر آدمی چه مرد، چه زن، چه پیر، چه جوان باید بافتنی خودش را ببافد.
هر آدمی حق دارد هر چند وقت یکبار بعضی از قسمت هایی که بافته (وبا در شرایط بحرانی همه بافتنی اش )را بشکافد.
هر آدمی باید در مجموعه ی خرت و پرت های توی بساط اش جایی برای بافتنی اش و میل و گوله ها کنار بگذارد. حمل بافتنی گاه از حمل مسواک شخصی و یا کیف پول حیاتی تر است.
هر آدمی باید بلد باشد چند گره ی تزئینی بزند. اگر بلد نیست، حداقل نحوه ی باز کردن گره های کور را بداند.
هر آدمی باید یادش بماند که یک جایی یک بافتنی ای منتظرش مانده تا بافته شود. اگر توی وسایلش نیست باید خوب بگردد تا پیدایش کند.
هر آدم غمگینی که حوصله ی بافتنی بافتن ندارد، باید این حق را به گربه های همسایه( و در صورت تملک گربه ی شخصی، به گربه ی خود) بدهد که گوله ها خوب قل می خورند و نخ های رنگی پخش زمین مفرح اند.

هر آدم غمگینی که حوصله ی بافتن ندارد و حق شادی گربه ها را هم به میزان کافی ادا کرده است، باید میل هایش را بردارد و آرام آرام بافتن را از سر بگیرد.

26 دی 1386
اگر دل نازک هستید نخوانید!

داروین در بخشی از زندگی نامه اش اشاره می کند که هنگام تحصیل در کمبریج به جمع آوری حشره ها و سوسک ها و نام گذاری شان علاقه زیادی پیدا کرده بود:

یک روز هنگام شکافتن پوست درخت کهنه ای دو عدد سوسک کم یاب دیدم و هر کدام را توی یک دستم گرفتم. بعد سومی را دیدم و چون نمی توانستم از داشتن اش صرف نظر کنم یکی از آن هایی که توی دستم بود را در دهانم گذاشتم تا آن یکی را هم با دست بگیرم. سوسک توی دهانم ماده بسیار تندی ترشح کرد و زبانم سوخت. مجبور شدم تف اش کنم بیرون. این طوری شد که هم دومی را از دست دادم و هم سومی را.

“نقل و ترجمه ی به مضمون از زندگی نامه ی خودنوشت داروین”

24 دی 1386

دلم بته جقه می خواد
مادر بزرگ می خواد
بچه می خواد
آفتاب تو آسمون می خواد

… بگیرن در آسمون اینجا رو
… بگیرن زمستون رو
…. بگیرن … رو.

یه آدم خوشحال لطفا بیاد جاش رو با من عوض کنه.
برای یه روز فقط.

23 دی 1386
تب طولانی

مامان !
من تب کرده ام
صف تمام نمی شود
تنور اما چرا.
تنور دوم هم نرسید
سر نان را بگیر جلوی چشم هایم
تهش می رسد سر زانو ها.
نان ها
لای سفره پارچه ای
تب می کنند
من
توی دمپایی پلاستیکی و دامن

لخ لخ لخ

چقدر طول می کشد این زندگی

لخ لخ لخ

انگار دمپایی پلاستیکی پای آدم …

انگار آدم تب …

20 دی 1386
لینکدونی: چراغ جادو

“من این جاکه امدم به مادرم گفتم هیچ کس مرا نمی شناسد و من چطور بروم مدرسه تو ایران همه می دانستند من کی هستم اما این جا چه کسی می فهمد مادرم گفت چه بهتر خودت باید کاری کنی که همه تورا بشناسند این بود که درس خواندم خیلی تو زبان انگلیسی اول شدم بین دانش اموزان امریکایی توی سه کلاس رییاضی اول شدم و توی چهارکلاس علوم اول شدم و خیلی جایزه گرفتم تازه به خاطر اینکه به یک بچه چینی کمک کردم کارت مخصوص به من دادند و تازه انوقت بود که فهمیدم من هم کمی خوب هستم ”

غلامرضای کوچک نوه ی پهلوان تختی و فرزند بابک و منیرو روانی پور چند وقتی است که می نویسد و چقدر هم با این سن کم اش دوست داشتنی می نویسد. چند وقت بود می خواستم لینک بدهم اما می ترسیدم که با این لینک دادن ها و شلوغ شدن، فضای وبلاگش دیگر مثل قبل نباشد.
کوچک است دیگر. آدم دست و دلش می لرزد.
امروز دیدم یکی دو جای دیگر هم لینک داده اند. گفتم بنویسم که اگر ندیده اید سری بزنید.

موش کور

آن اول ها که آمده بودیم وین و می خواستیم خانه اجاره کنیم، جزو توصیه های معمول همه این بود که خانه تان به محل تحصیل/کار تان نزدیک باشد. برای من که هر روز بیشتر از یک ساعت و گاهی هم بیشتر طول می کشید که از خانه مان در تهران به مرکز شهر برسم، فاصله های نیم ساعت، چهل دقیقه ای که با مترو و تراموا بدون حس کردن ترافیک و دود خوردن در وین طی می کردیم قابل مقایسه با مسیر های طولانی و پر ترافیک تهران نبود. توصیه شان به نظرم عجیب می آمد.
امروز داشتم فکر می کردم که چطور خودم را راضی کنم که در این هوای گرفته و آسمان خفه ی اینجا دوباره سوار مترو شوم. هر چند که روی زمین اش هم دست کمی از زیرش ندارد، ولی آدم روزی بیش تر از یک ساعت زیر زمین مثل موش های کور جابه جا بشود حال و روزش بدتر از کسی است که روی زمین است و…

16 دی 1386
“ها کردن”

پیمان هوشمندزاده بلد است بنویسد. حداقل از خیلی های دیگر بهتر بلد است. اما داستانی برای گفتن ندارد. روایتش قصه و ماجرا ندارد. خواننده را نمی کشاند تا آخر. مجموعه داستان “هاکردن” اش را خواندم. یکی دو جا هم آفرین گفتم. یکی آن جا که پیرزن ترک همسایه کلمه بیرون می ریزد و راوی تا زانو در کلمه می رود. یک جا هم آخر داستان “ها کردن” .همان تصویر نهایی ِ ها کردن که به نظرم ناب بود.
بقیه اش می رود در ردیف همان ادبیات پرحرف و در عین حال بی قصه امروز ما.