15 خرداد 1386
دلتنگی

وقتی مدام پس اش بزنی، رخ بنماید و نادیده بگیری اش، جلوی چشمت باشد و عقبش بزنی، انکارش کنی، یک روز که انتظارش را نداری، مثل خورشید وسط مرداد می آید می نشیند لب دیوار و هر چه کاشته ای می سوزاند و از بین می برد.
….
می دانم کیفیت اش بد است، اما بهترش را پیدا نکردم:
بشنوید.

این شرکت محترم گلابی بسته بندی کن واقعا متوجه نیست که مخاطب های گلابی فقط آدم های سه تا ده سال نیستند؟ توی هر بسته یزرگ گلابی یه بسته کوچک لگو ی اسباب بازی می گذارد و انتظار دارد آدم بعد به چه ذوقی برود بسته گلابی بعدی را بخرد؟ نه اینکه لگو دوست نداشته باشم. هر دو بسته را باز کردم و از روی نقشه درستشان کردم. منتها بعد هی می افتند زیر دست و پا و بعدش هم یک یا دو عدد لگو به چه درد آدم می خورد. من اگر مدیر تبلیغات شرکت بودم از انواع زینت آلات بدلی، وسایل کوچک شخصی مثل مسواک و …، و انواع لوازم التحریر برای فروش بیشتر و پرهیجان تر گلابی ها استفاده می کردم.

از کودکان عزیز هم در فرصت مناسب تری برای گول زدنشان پذیرایی می کردم !
D:

12 خرداد 1386

صدای بم و مبهم قمری ها می پیچد توی سرم. انگار دسته جمعی پشت سرم نشسته باشند و سرشان را کج کنند و در غبغب هایشان بخوانند. سر که بر می گردانم ساکت می شوند و از نیم رخ نگاهم می کنند. همین شان است که به آدمی زاد نرفته. نه اینکه حالا آدمی زاد بال داشته باشد و یا پاهایش گیره باشد. اما تصورش دور از ذهن تر است تا آدمی زادی که مدام با یک چشمش نگاهت کند. آن هم نیم رخ.. بعد دیدم تب کرده ام. حالا از صدای قمری ها بود یا باد سرد اول تابستان یا خستگی مدام نمی دانم. می رفتم پنجره را باز می کردم و خم می شدم. حتی چند بار هم پاهایم را بلند کردم. انگار که مثلا پرواز کرده باشم. کمرم فقط روی درگاه پنجره و تاقچه اش مانده بود.زن همسایه آمد نگاهی کرد و بعد در یخچالشان را باز کرد.چیزی برداشت و بست. من همچنان معلق بودم. حاضر بودم همان جا زمان بایستد. من تا ابد آن بالا بال بزنم.سرم پر از صدای مبهم قمری ها باشد . قمری هایی که آواز نمی خوانند، قمری هایی که فقط بلدند دسته جمعی بنشینند و با یک چشم نگاهت کنند.و بعد بالاتر بروم.
و یادم برود که پنجره باز مانده،
و یادم برود که تب کرده ام.

10 خرداد 1386

درست همون روزی که امتحان موعود رو دارم باید تبدیل بشم به نرم تن بی مهره ای که دمای بدنش زیر سی درجه است، از هیچ چیز نمی تونه تغذیه کنه و فضای بین اتاق ها رو شبح وار و بی انگیزه طی می کنه.ماژیک ها و روان نویس هاش رو در جاهای مختلف خونه تقسیم کرده و با جزوه ای در دست، مثل یهودی سرگردان به همه جا سرک می کشه و از رنگ های مختلف بهره مند میشه.
بخشی از این نرم تنی قطعا به جنس پارچه لباسش برمی گرده.
بخش باقی مونده به هوای سرد امروز که حتی خرچنگ ها رو هم نرم کرده.
بخش باقی نمونده اش هم طبق معمول سهم تقدیره.

8 خرداد 1386

,You find a glimmer of happiness in this world”
“there is always someone who wants to destroy it

from: Finding Neverland

7 خرداد 1386
قره قاط

قره قاط، گلوله بنفش سیری است که شکل گل کوچکی ته اش حک شده. قره قاط ها کمی مات اند. بعضی هایشان مزه انگور بی مزه می دهند. بعضی هایشان عطر ریحان دارند. بعضی هایشان هم کمی شیرین اند. میوه ای ملایم و خنک و خوش بو که آدم جدی نمی گیردش.بیشتر به بازیچه می مانند. در یخچال را که باز می کنم تا مثلا شیر بردارم و یا کاهو و یا هر چیز دیگری، یکی دو دانه قره قاط هم می خورم. بدون اینکه توجه خاصی مبذولشان کنم. هستند ، در کنار چیزهای دیگر: ساکت، بی توقع و خوش آیند.

پی نوشت : من نمی دانم ترجمه دقیق بلوبری همین ای است که نوشته ام یا نه. به هر حال این پیشنهاد فرهنگ هزاره است.

6 خرداد 1386

….
تاکسی بوی خواب می داد. بوی لباس های کهنه به هم پیچیده. حوله های مرطوب. زیربغل ها. در هر حال آن جا خانه راننده تاکسی بود. درآن زندگی می کرد. تنها جایی بود که می توانست بوهایش را در آن انبار کند. صندلی ها به قتل رسیده بودند. پاره پاره شده بودند. تکه ای اسفنج زرد و کثیف چون کبدی عظیم و یرقانی از میان شکاف ها بیرون زده بود. راننده چون جونده ای کوچک هوشیار و کنجکاو بود. یکی بینی عقابی رومی و سبیل ” ریچارد کوچک” را داشت. آن قدر کوچک بود که جاده را از میان فرمان اتومیبل می دید. اتومبیل هایی که از کنارشان می گذشتند یک تاکسی با مسافر و بدون راننده را می دیدند. سریع می راند، ستیزه جویانه، از میان فضاهای خالی به سرعت می گذشت، اتومبیل های دیگر را از مسیرشان بیرون می راند. هنگام رد شدن از خط کشی محل عبور عابر پیاده بر سرعتش می افزود. چراغ ها را رد می کرد.
کوچاما کوچولو با لحنی دوستانه گفت : ” چرا از کوسن یا بالش یا چیزهایی مانند آن ها استفاده نمی کنید؟ آن طوری بهتر می بینید.”
راننده با لحن غیر دوستانه ای جواب داد:” چرا شما سرتان به کار خودتان نیست خواهر؟”

بخشی از رمان “خدای چیزهای کوچک” نوشته آرونداتی روی، ترجمه گیتا گرگانی

5 خرداد 1386
Spotlight

اگر در یکی از کشورهای آلمانی زبان زندگی می کنید و دوست دارید دستی به سر و گوش زبان دوم و یا احتمالا سوم خارجی تان بکشید، سری نشریه اسپات لایت را از دست ندهید. چند وقت پیش در کتابخانه دانشگاه کشف اش کردم و هر ماه منتظر شماره جدید اش هستم. مجله زبان انگلیسی اش ، متن های مختلفی دارد که بسته به دشواری متن درجه بندی شده اند و کلمات و اصطلاحات دشوار، در هر صفحه به آلمانی توضیح داده شده اند.غیر از متن های مختلف، بخش گرامر، انگلیسی روزمره، مکالمه، جدول و تمرین های مختلف کوتاه، انگلیسی در سفر، انگلیسی در محل کار، کلمه ها و ترکیب های تازه ( !) و انگلیسی در متون خبری بخش های ثابت مجله هستند که هر بار با موضوع جدید و متنوعی به دانش عمومی شما از انگلیسی تزریق اکسیژن می کنند.( جمله زیادی خفن بود، قبول دارم) .
خلاصه نکته اینه که در این یک ماهی که ورق می زنین مجله رو بدون اینکه حس کنید که دارین انگلیسی یاد می گیرین، انگلیسی یاد می گیرین.!
این نشریه دوست داشتنی برای زبان های فرانسه، آلمانی ، اسپانیایی و ایتالیایی هم مجله خاص خودشان را منتشر می کند. سه نشریه هم به زبان انگلیسی دارد : انگلیسی عمومی، انگلیسی برای مبتدی ها و انگلیسی تجاری (Business English)
در ضمن اگر دوست داشتید مهارت شنیداری خودتان را تقویت کنید سری به صفحه آنلاین نشریه بزنید.

4 خرداد 1386

به نسیمی شادی بخش می ماندند که در گرمای تابستان بین مسافرهای کلافه از گرما چرخی بزند و لبخندی بنشاند و برود: دو پسر بچه نه ده ساله. سوار مترو شدند. چرخ زدند و آمدند روبروی ما نشستند. من مشغول خواندن بودم. مرد سیاهپوستی هم کنارم نشسته بود. پسر بچه ها لباس های مندرسی داشتند. یکی شان پیراهن تیم ملی ایتالیا را پوشیده بود. رنگ و رو رفته با شماره ده. کیسه زرد پارچه ای کثیفی هم دستش بود. می گفتند و می خندیدند. یکی شان از مرد کنار من پرسید که کدام ایستگاه می توانند خط عوض کنند. خوش حال شدم که گدا نبودند. خوشحال تر شدم که در عین فقر بارز شان و تفاوت بسیاری که سر و وضعشان با بقیه مسافر ها داشت، از همه شاد تر بودند. ایستگاه بعد، مرد سیاهپوست پیاده شد و قبلش دوستانه از پسر بچه ها خداحافظی کرد. یکی شان دستش را بالا آورد و خلاصه مردانه قد هم زدند. ایستگاه بعد نوبت پیاده شدن خودشان بود. قبلش دور میله وسط راهرو قطار یک دور چرخیدند و از در قطار جست زدند بیرون.

پرنجه

پرنجه را باز می کنم. پرنجه پرنده رنجوری است که در قاب دیوار لولا شده. پرنجه نور خورشید را منعکس می کند توی صورتم. چشمهایم را می بندم و دوباره باز می کنم. نور روی خود پرنجه هم افتاده است. دست های خودم را می بینم. دست های زیادی را می بینم که روی پرنجه جایشان مانده. پرنجه بسته، هیچ چیزی را منعکس نمی کند. خودی نشان نمی دهد. می ایستد تا آن طرفش را ببینیم . بدون اینکه حواسمان پرت خودش شود. درختها را ببینیم. پسربچه ها را ببینیم . زن های ترک را ببینیم که عصر، چای و شیرینی آورده اند توی پارک و بچه هایشان توی حوضچه ماسه از سر و کول هم بالا می روند . مرد های چاق کافه پایین را ببینیم که با عرقگیری رکابی سینه آفتاب یله شده اند و آب جوشان را می نوشند.زن بنگلادشی همسایه را ببینیم که با کیسه سنگین خرید نفس زنان می آید….