1 خرداد 1386
مرگ در یوتوپیا

چند تا پشه در یک ساعت اخیر کشته باشم خوب است؟عصر پنجره را باز کردم که هوا در خانه بچرخد تا همین یک ربع پیش باز مانده بود. همه
شان هم هجوم آورده اند به تنها چراغ روشن خانه، که روی میز من باشد.

صحنه دوست داشتنی ای نیست دیدن جسد پشه های کند پرواز ریز نقش
بر” مدینه فاضله” توماس مور.

31 اردیبهشت 1386

بنابر قانون اول نیوتن اگر بر جسمی هیچ نیرویی اثر نکند (یعنی جسم دیگری با آن برهمکنش نداشته باشد) آن جسم به حرکت یکنواخت خود در راستای خط مستقیم ادامه می‌دهد، اگر جسم در ابتدا ساکن باشد در حال سکون باقی می‌ماند.
در حال حاضر این تنها قانونی است که بر من حاکم است.
می توانم تا ابد همین جا بنشینم و گلدان های کوچک و بزرگ و دوچرخه های فرسوده توی حیاط را نگاه کنم.
و یا راهم را بگیرم و از زیر خط آهن پشت خانه مان بگذرم و بعد چهارراه را رد کنم و بعد زیر آفتاب دم کرده قدم بزنم و بعد خورشید پایین بیاید و من همچنان بروم و بعد شب بشود و روز بشود و من همچنان بروم و بعد شب بشود و روز بشود و من هم چنان بروم و بعد شب بشود و روز بشود و من …

30 اردیبهشت 1386
روزمره

لابه لای لوبیا سبزها
توی سینی
آفتاب پرستی جا خوش کرده
با دم سبز پیچک وارش
به رنگ لوبیا درآمده
و چشم هایش را می چرخاند
تا بخنداندم
من دم لوبیا ها را می گیرم
وحواسم هست
که اشتباهی
دم آفتاب پرست را نچینم.
تلویزیون فیلم نشان می دهد.
سرخ پوستی،
زن جوانی را به دوش گرفته،
روی اسب می نشاند.
اسب چهار نعل می تازد.
از دشت ها
از رودخانه ای کم عمق
از سنگلاخ
من به این فکر می کنم
که
دو روز قبلش
صدایش را شنیده بودم
که می خندید
و دلش
برایم تنگ شده بود
و بعد
از کجا می دانستم
که دیگر نخواهد بود؟
اصلا از کجا بدانیم،
که آخرین بار است؟

این شعر نیست
متن
پاره
پاره
من است.

29 اردیبهشت 1386

لب نوشش
لب نوشش
لب نوش

حافظ کیارستمی از بهترین اتفاق های امسال بود در عرصه شعر ایرانی . هر چند که اصل شعر ها متعلق به حافظ است ، گزیده چینی عبارت ها و شکستن
مصرع ها و دوباره چیدنشان خیلی جاها شعر را دوباره زنده کرده است.
اگر دلتان می خواهد به جای لاجرعه سرکشیدن حافظ، جرعه جرعه مزه اش کنید و لذت ببرید، روایت مینیمال کیارستمی را دست بگیرید.

27 اردیبهشت 1386

حامد، پرستو و میرزای عزیز به بازی ” تاثیرگذارترین ها ” دعوتم کرده اند. شرکت کردن در این بازی برای من تقریبا غیر ممکن است. چطور می توانم بیست و هفت سال را در یادداشت کوتاهی خلاصه کنم؟ من از همه چیز و همه کس تاثیر گرفته ام.از همان صبح های سپیده نزده کودکی که بیدار می شدم تا همین شب های بی خوابی این اواخر. از آدم هایی که دیده ام و یا درباره شان شنیده ام ، از ماجراهایی که درشان نقش بازی کرده ام تا آن ها که تنها شاهدشان بودم، از سرزمین هایی که در آن ها قدم گذاشته ام تا آن هایی که تنها درباره شان خوانده ام، از آن چه مزه کرده ام، لمس کرده ام، دیده ام، و حس کرده ام تاثیر گرفته ام. هیچ کدام هم به گمانم بر دیگری اولویت ندارد. همه شان سهیم بوده اند در شکل دادن آن که اینجا نشسته و الان دارد این چند خط را می نویسد.

کوری

و شما را بیم می دهم از روزی که روشنایی پر تلالو بدرخشد،
و شب آرزویی دیرینه گردد،
روزی که سایه ها از زمین رخت بربندند،
و ظلمات به چنگ نیاید

تجربه وحشتناکی بود. نور از پلک های بسته ام هم عبور می کرد

25 اردیبهشت 1386

کم پیش می آید که باران این حوالی به دل آدم بنشیند. اغلب هوا سرد و باد خیز است و باران هم که ببارد سرما را دوچندان می کند. فقط همان یکی دو ماه گرم تابستان است که اگر ببارد آدم یاد آن سرزمین می افتد. تازه آن هم بدون رنگ و بو . آخر اینجا که خاک تشنه ندارد که با اندک نم بارانی عطر مستی اش عالم گیر شود.

امروز بی دریغ می بارید.

24 اردیبهشت 1386

صبح گاه باورناپذیرترین هنگام روز است.

بیدار می شوم. خواب چند ساعته از یادم برده همه چیز را. برگ های سبز و تازه درخت بلوط حیاط را می بینم در همان اولین نگاه. باد می وزد لابه لایشان و تکان می خورند. بعد یادم می آید که کجا هستم. بعد یادم می آید که همه چیز خواب نبوده. بعد روز آغاز می شود و من شروع می کنم به دوباره باور کردن رویایی که فراموشش کرده بودم.

23 اردیبهشت 1386


و چه اندوهناک است
غفلت ما
از ریشه های ناپیدایت
که مجروح
پنجه در پنجه خاک افکنده اند….
-ضیاء موحد-

از ده روز پیش تا الان نمی دانم چقدر گذشته. زمان و مکان را گم کرده ام. دیروز قرار بود ساعت ده صبح پرواز کنیم . هواپیما نقص فنی داشت و حدود ده ساعت در سالن انتظار بودیم. سرگیجه شدیدی داشتم . پزشک فرودگاه قرصی تجویز کرد که نمی دانم اثر آن بود یا بی خوابی های این یک هفته که تمام دیروز را نیمه هشیار دراز کشیده بودم تا صدایمان کردند و نمی دانم چه طور رسیدم اینجا که وین باشد و الان که یکشنبه است و بالاخره توانسته ام به اینترنت پرسرعت وصل شوم.

از همه دوستانی که ماجرا را فهمیده بودند و تسلیت گفته بودند و ابراز همدردی ،صمیمانه سپاسگزارم. توان نوشتن درباره پدربزرگم و این اتفاق را متاسفانه ندارم. به ایمیل ها هم هنوز فرصت نکرده ام پاسخ بدهم.

کمی زمان می خواهم که برگردم سر جایم.

14 اردیبهشت 1386

پسر بچه ای چهار پنج ساله، پدری حدودا سی ساله.پدر روی صندلی ارباب رجوع نشسته است و فرم ها و مدارکش را یکی یکی به کارمند آن طرف شیشه می دهد و توضیح می دهد. پسر بچه دور پدر می پلکد و بیشتر حواسش به بازی است. توپ کوچکی را آرام می اندازد زمین و دنبالش می رود. توپ قل می خورد می رود زیر میز. بچه خم می شود برش دارد. هنگام دوباره ایستادن سرش می خورد به میز و دردش می آید. پدر حواسش به صحبت های کارمند است. آن قدر که صدای ضربه را هم نمی شنود. بچه ساعد کوچکش را می گذارد روی میز و سرش را رویش. بعد آرام اشک می ریزد.بدون اینکه صدایش در بیاید. پدر می فهمد و همچنان که با کارمند حرف می زد، سرش را می گیرد توی بغل، روی سینه اش . صدای فین فین کودکانه و هق هق کوتاهش می آید.اما زوزه در کار نیست. بچه کوچک برای دل خودش می گرید نه جلب توجه دیگران..

بچه کوچک، خیلی بزرگ است.