3 اردیبهشت 1386

سر کلاس ها هر چقدر هم که دانشجوی فعالی باشی و در کنار درست تمام تلاشت را بکنی برای فهمیدن فرهنگ این طرف، باز هم لحظه هایی هست که همه کلاس به نکته خنده داری بخندند و تو اصلا موضوع را نگرفته باشی. که البته تقصیر از نقص زبانی اغلب نیست. اشاره های فرهنگی را خیلی سخت تر می شود فهمید مخصوصا اگر جهانی هم نباشند.مثلا اشاره به حرف فلان خواننده یا تبلیغ تلویزونی. همین هایی که در هر فرهنگی پیدا می شود.
امروز اما یکی از معدود دفعه هایی بود که من هم به همراه بقیه به مزه پرانی استاد خندیدم. بحث سر دال و مدلول بود و استاد عکس سگی را انداخته بود روی اسلاید و می گفت که با شنیدن کلمه سگ یاد مثلا خود این موجود می افتید و نژادش را از ملت پرسید و خودش هم جواب داد که بله . نژاد ژرمن شپرد است. همان رکس !
و خب توی پرانتز باید بگویم که رکس یک سگ معروف بود که تاجایی که یادم است همه قتل و جنایت ها را زود کشف می کرد و از صاحبش که یک کارآگاه پلیس بود معروف تر بود.
این هم از برکت سریال های آلمانی که زمانی صدا و سیما دخلشان را در آورده بود.

31 فروردین 1386
روزمره

در راستای اعتلای سطح سواد، تصمیم گرفتم از این به بعد جمعه ها بعد از کلاس ظهرم که آخرین کلاس هفته است، سری به بخش مجلات کتابخونه بزنم و چند تا مقاله خوب و مفیدشون رو کپی کنم که آخر هفته بخونم. هوا خیلی خوب شده و آفتاب می درخشه. اگه همینجوری پیش بره، می تونیم یکشنبه گلیم به دوش و ساندویچ در کیف،بریم رو چمن ها درس بخونیم.

🙂

این گیاهی که در آب داشتم و هنوز هم دارم در عنفوان جوانی پیر شده. الان فکر کنم بیشتر از هرچیزی بشود ریش های سفیدی ازش دید که از پایین رشد کرده اند و دور شاخه ها و برگ ها پیچک زده اند وبه دیواره های شیشه ای گلدان چسبیده اند. حتی بعضی هایشان مثل درخت انجیر معابد رفته اند بالا و پایین آمده اند و دوباره به گلدان رسیده اند.یا حلقه زده اند دور گردن چند دانه صدفی که از کنار دریا جمع کردم و ته گلدان ریخته ام.هر ریشه هم پر از ریشک های خیلی کوچک است که الان تنها تشبیهی که به ذهنم می رسد متاسفانه پای سوسک است.

خلاصه اش اینکه در همین چند ماه عمرکوتاهش، این گیاه برای خودش چند قرن زندگی کرده . تاریخ ای شکل داده.

29 فروردین 1386
بخشی از یک نامه

…..
نیمه شب با صدای ضربه آهسته ای به پنجره بیدار شدم. شبیه نوک زدن پرنده ای به شیشه بود و یا با اغماض می شد به قطره های باران نسبتش داد که در هجمه ناگهانی باد به پنجره بخورند و بعد باد بپیچد سمت دیگری و قطره ها هم به همراهش. باران نمی آمد. پرنده ای هم نبود یا بود و در تاریکی من نمی دیدمش. بعد آمدم اینجا. ساعت را نگاه کردم که دو بامداد بود و ناسزایی به صدای موهوم گفتم که بی وقت شنیده بودمش. می دانستم که دیگر تا دم صبح خوابم نمی برد و همین هم شد و نشستم پای این کتاب و یکی دو صفحه ای ترجمه کردم که دیدم ساعت چهار صبح است و سرم سنگین شده . کتاب را بستم و چراغ را خاموش کردم. نتیجه اش هم طبیعتا از دست دادن کلاس سر صبح بود و ضعفی که تمام روز همراهی ام کرد و الان ریه های مستعد ام را هدف گرفته. امیدوارم با چای بابونه اوضاع سر جایش برگردد چون حوصله و وقت ناز کشیدن این یکی را بعد از ماجرای اعتصاب معده ام ندارم.

به جز این ها که گفتم و متنی که باید تا فردا بنویسم و هنوز یک کلمه اش را هم ننوشته ام و دلم می خواست نشانت می دادم، ملالی نیست جز دوری خودت.
دلم تنگ شده….

زن همسایه
بودای رنجوری است
انگار نه انگار که آخرالزمان نزدیک است،
عصرها
با غبغبی زیر گلو،
چانه ای کوچک،
و لبخندی ازلی
در ورودی خانه اش می ایستد
و سیگاری روشن می کند.

28 فروردین 1386
دنیا و نقل و نبات هایش

مهاجرت مثل این است که از کیسه نقل یک مشت در بیاورند و پخش هوا کنند. ما نقل ها الان دور از هم افتاده ایم و چه توی کیسه باشیم، چه بیرون آن، دلمان برای هم تنگ می شود. اما سر صبحی قرار نیست این یادداشت سوزناک از آب در بیاید. داشتم از خانه می رفتم بیرون. یک لحظه آمدم توی مسنجر ببینم چه خبر است و بعد بروم. یکی از بچه ها از آن سر دنیا سلام و علیک کوتاهی کرد. چند کلمه ای حرف زدیم و بعد گفتم که دارم می روم دانشگاه. او هم داشت می رفت که بخوابد. گفت : دنیا را داشته باش تا بیدار شوم!

حالا من دارم می روم که دنیا را داشته باشم و بعد دوباره شب که بشود، پاس اش بدهم به یک نقل دیگر.

🙂

27 فروردین 1386

ای شاه درویشت منم
درویش دل ریشت منم

این آهنگ ،
هم دم این روزهای من است.
بشنوید

توضیح بیشتر را اینجا بخوانید .

26 فروردین 1386
نخستین مادر

نیمه شبی طبل می کوبند
صدایش نه از شمال می آید
نه از غرب و شرق
نه از آسمان

هنوز
روشنایی در افق گم نشده بود
که فرزندم، فرزندم را کشت.
و فرزندم، فرزندم را در خاک سرد خواباند.

و حال که تا بامداد چندی نمانده،
خون فرزندم در رگ های زمین می دود.
من
نبض زمین را می شنوم.

25 فروردین 1386
لینکدونی

این سایت رو از بلاگ نیوز پیدا کردم ولی چون خیلی جالبه گفتم اینجا هم معرفی اش کنم. اینجا می تونید انواع فیلم های کوتاه درباره چگونه … را انجام دهید رو ببینید.
عنوان چند تاشون به طور مثال :
– چطور هولاهوپ را دور بدن بچرخانیم ؟
– چطورسوشی بخوریم؟
-چطور سیگار بپیچانیم؟
– چطور با دوست پسر دخترتان ملاقات کنید؟

23 فروردین 1386
لاک پشت ها

درست همین الان من باید یاد آن لاک پشت ها بیفتم. همین الان که شب است و تلویزیون را خاموش کرده ام و صدای ملایم موتور فریزر می آید و من کمی خواب آلود آمده ام اینجا همین را بنویسم و بروم.
درست همین الان باید یاد آن روز گرم بهاری بیفتم. همین الان که بوی چوب صندل خانه را برداشته و من بی خیال ظرف ها و لیوان های کثیف توی آشپزخانه و لباس های تا شده توی اتاق و خرت و پرت هایی که دم رفتن حامد این طرف و آن طرف گذاشته و کتاب های خودم که پخش زمین است، یاد آن روز گرم بهاری می افتم که آن بالای بالا درست ته گوش گربه کنار رودخانه ارس قدم می زدیم و بعد ناغافل دو تا لاک پشت دیدیم که بی حرکت ایستاده بودند. البته لاک پشت ها که نمی توانند بایستند، تمام عمرشان دراز می کشند و در همان حالت دراز کش، دست و پایشان را بیرون می آورند و راه می افتند.بعد هم که بزنی روی لاکشان خودشان را جمع می کنند که البته من کمی به این قضیه مشکوکم. آن تو را که کسی نمی بیند. داخل لاک را می گویم. از کجا معلوم که توی لاکشان فارغ از جهان خارج لاک، محض دل خودشان معلق نزنند؟

داشتم می گفتم. نوزده سال پیش بود تقریبا. لاک پشت ها را اول مامان دید و بعد نشانمان داد. منتها کاری از دستمان بر نمی آمد. من گفتم مرده اند. مامان می گفت نه. کله یکی شان را دیده بود. بعد رفت کمی این طرف و آن طرف را گشت و تکه چوب نسبتا بلندی پیدا کرد و آمد. گفت : باید درشان بیاوریم. طفلکی ها گیر کرده اند. نگاه کردم دیدم راست می گوید. یک جای وسیعی را قیر ریخته بودند و این دو تا لاک پشت ، بی خبر از همه جا رفته بودند آرام آرام داخل قیر و بعد که قیر ها سفت شده بود همان جا مانده بودند. کسی هم ندیده بودشان و یا توجه نکرده بود که نجاتشان دهد. مامان چوب را از دور اهرم کرد و گذاشت زیر لاک هایشان. بعد آرام آرام بلندشان کرد و گذاشت این طرف کنار من. یکی شان سرش را آورد بیرون و بعد دوباره برد تو. یکی دیگر هم به نظر من مرده بود. الان درست یادم نمی آید که مرده بود واقعا یا نه. اما چیزی که یادم است این است که زیرلاکشان سیاه سیاه شده بود. حتی چند قطره قیر هم رویشان ریخته بود. نمی دانم از کجا.

برداشتیم بردیمشان کنار رودخانه. تا جایی که می شد قیر ها را جدا کردیم و گذاشتیمشان روی تخته سنگی.

این را یادم است که روز بهاری گرمی بود.