این اولین بار نیست که در هزارتویی می نویسم. چند ماه پیش هم غیرمنتظره سر از هزار تویی واقعی در آوردم.ماجرا این طور بود که بوداپست بودیم و با حامد قرار گذاشته بودیم یک ساعت بعد هم دیگر را در کافه ای ببینیم. می خواست برود موزه تاریخ مجار را ببیند. من هم ترجیح ام نمایشگاه صنایع دستی شان بود که برخلاف تصورم جای کوچکی بود و زود تمام شد .چرخی زدم و آمدم بیرون و راسته یکی از کوچه ها را گرفتم و بعد پیچیدم توی یکی دیگر و همین طور بعدی که دیدم ایستاده ام جلوی پلکان طولانی ای که به هزار تویی زیر زمینی می رسد.رفتم آن پایین و نقشه و بلیت گرفتم و پا گذاشتم به تو درتوی تاریک و اسرار آمیزش . تجربه عجیبی بود. اگر زمانی سر از بوداپست درآوردید حتما هزارتوی بخش کاخ بودا را ببینید. حفره های طبیعی زیر زمین ایجاد شده و بعد ها در جنگ های مختلف به عنوان پناهگاه مورد استفاده قرار گرفته. هزار توی بوداپست هر “توی” اش نهایتا به چیزی می رسید و هر بخش موسیقی مخصوص و رمزآلود خاص خودش را داشت . افسون کننده ترین جایش بخشی بود که به چشمه ای ختم می شد که به جای آب “شراب” مقدس سرخ رنگی از آن می جوشید. دور چشمه هم پیچک های طبیعی کاشته بودند و نیمکتی سنگی گذاشته بودند که من دیدم دیگر طاقت نمی آورم ننویسم. نشستم روی نیمکت و دفترچه جیبی ام را باز کردم . صدای قطره های شراب و موسیقی وهم آلود دیوانه کننده بود.
تجربه نوشتن در هزار توی مجازی اما اولین بار است که به سراغم آمده :
نشانه ها: یک نقطه بیش، یک نقطه کم
- مریم مومنی |
- 0 پیام
از وقتی وبلاگ می نویسم، بساط دفتر های یادداشت روزانه شخصی ام برچیده شده. گاهی اینجا برای خودم کد هایی می گذارم تا اتفاقات اصلی تری را که نمی توانم ازشان بنویسم و یا می توانم ولی به درد کسی نمی خورد ، با آن ها یادم بیاید. اما فایده ندارد.اینجا برشی از من است که گاه حس می کنم بیرونی ترین لایه ام است.دلم برای لایه های درونی ترم و فضای صادقانه دفتریادداشت های روزانه تنگ شده. گاهی دلم می خواهد بنویسم :
امروز بی دلیل خوشحال بودم، آفتاب در آمده بود. یک شیشه مربای زردآلو خریدم. کلاس …را دیر رسیدم و مجبور شدم دوساعت سرپا بایستم، دلم برای … تنگ شده. یادم باشد زنگ بزنم به … و قرار نهار پس فردا را هماهنگ کنم. هوس کرده ام دوباره نقاشی کنم. برای امتحان های آوریل باید از امروز برنامه بریزم. یادم نرود روکش کاناپه را جمعه ببرم لباس شویی. راستی، امروز دو بسته عود صندل هدیه گرفتم با جایش. اگر… اینجا بود حتما چند شاخه بیدمشک می خرید …
اما نمی شود خب. همین چند خط بالا را هم چند بار سانسور کردم و چند جایش را هم کاملا حذف کردم.
به جایش می آیم می نویسم :
امروز اولین روز گرم بهاری بود.از آن روزها که جماعت آفتاب پرست اینجا بساطشان را می چینند روی چمن و بطری آب و نوشیدنی شان هم کنار دستشان، بی خیال دنیا و روزگار دراز می کشند و کتابی به دست، آفتاب می گیرند…
- مریم مومنی |
- 0 پیام
از ویژگی های مهاجرت این است که برای خیلی از چیزهای یگانه ای که آدم قبلا داشت یک همزاد پیدا می شود و طبق باوری قدیمی وقتی همزاد ها هم را ببینند، می میرند. یک مثال اش این که سال آدم دوبار تحویل می شود و در نتیجه هیچ کدام را به اندازه قبل جدی نمی گیرد. اگر قبلا مفهومی به نام “وطن” جزو اصول دین عرفی اش بوده این طرف که می آید کم کم وطن جدیدی قد علم می کند و چون دو وطن و یا دو همزاد در گلیم ای نگنجند، هر دو از بین می روند. آدم می شود بی وطن، بی خانه . دل به جایی نمی بندد. نه به آن سرزمین قبلی نه به این یکی که در آن ساکن است. و در عین حال یاد می گیرد که هردو را دوست بدارد . هر کدام را به قدر متعادل تری. نه آن قدر پر شور و نه از آن سوبی اعتنا.
شاید برای همین است که امسال که سال سوم است ، تا الان هنوز سبزه نینداخته ام. خبری هم از خانه تکانی نیست. به جایش ترم جدید از امروز شروع می شود. یک سری آهنگ جدید ریختم توی این دستگاهی که اسم فارسی اش احتمالا می شود : میم-پ-سه، دستگاهی که پیاده روی های طولانی روزانه ام بدون داشتن اش تقریبا محال می شد. یک دفتر شطرنجی کاهی رنگ هم که هدیه آبونمان یکی از این روزنامه های اتریشی است، توی کیف ام جا خوش کرده. ذوق نوشتن تویش فعلا بیشتر از خیس کردن عدس و گندم است برایم. روزگار را چه دیدید، شاید عصر که برگشتم خانه یک مشت عدس هم بریزم توی آب.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
جمعه باران می آمد. صبح زود از خانه زدم بیرون. چترم را باز کردم و روی علف های خیس راه رفتم. پشت یکی از ماشین های پارک شده در خیابانی، ماهی بزرگی دیدم. از پهلو افتاده بود روی زمین. مثل همه ماهی ها که آدم اغلب اوقات از پهلو می بیندشان. اگر قرار باشد موجودات زنده را به چند گروه دو بعدی و سه بعدی و یک بعدی و چهار بعدی تقسیم کنیم، ماهی ها اولین انتخاب من برای دسته دوبعدی ها خواهند بود. مورچه ها و حیوانات ریز: یک بعدی
.بعدش حیوانات معمولی که سه بعدی هستند و اژدها و سیمرغ و ققنوس هم می روند به دسته چهاربعدی ها. خب چه می گفتم؟ گفتم که ماهی بزرگی را دیدم که از پهلو روی زمین افتاده بود. خب فکر می کنید چه کار کردم؟ نزدیک اش رفتم؟ آخر آدم روز بارانی اش را با دیدن چشم های مرده یک ماهی چهل سانتی آن هم درست وسط خیابان خراب می کند؟ هیچ اتفاق فوق العاده ای نیفتاد. من به راهم ادامه دادم. حتی قضیه آن قدر معمولی بود که تازه بعد از دو روز یادم افتاد و حالا دارم می نویسمش:
جمعه باران می آمد. علف ها خیس بودند. ماهی مرده ای کف خیابان دیدم و به زندگی ام ادامه دادم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
فرض کنید گلدون گل سرخی دارین که براتون یک سری گل داده و بعد گل هاش خشک شده اند و شما دلتون به برگ های همچنان سبزش خوش بوده. بعد برگ هاش خشک شدند کم کم و ریختن پایین و فقط شاخه ها و تیغ هاش باقی مونده اند.(یک نکته در مورد تیغ بگم همین جا چون بعدا یادم میره:چرا گل سرخ باید تیغ داشته باشه؟ جواب کلیشه ای لطفا ندین که وسیله دفاعیش اه.چرا گل های متشخصی مثل لاله ، نرگس، میخک و .. وسیله دفاعی ندارن؟؟؟) ! بعد مدتی می گذره و درست همون روزی که شما تصمیم گرفتین گلدون خشک شده تون رو بندازین تو سطل آشغال کنار پوست های سیب زمینی می بینید که برگ های کوچک سبزی جوونه زده اند و یاد شعرهای تکراری ای می افتید در مورد امید و این حرف ها. بعد در حالی که به زندگی لبخند می زنید آبپاش تان را پر می کنید و به گل تان آب می دهید و روزی چند بار بهش سر می زنید وبرگ های تازه سبز شده اش را می شمارید و بعد یک روز صبح قبل از بیرون رفتن از خانه متوجه می شوید که تمام جوانه های کوچک گل تان خشک شده
- مریم مومنی |
- 0 پیام
گاهی با دیدن چند درخت غرق شکوفه در روزهای آخر زمستان باید زانو زد و بالا آورد.
بعدش زندگی قابل تحمل تر می شود.
توضیح اضافی برای جلوگیری از سکته قلبی : دیدن بعضی چیزها از توان آدم خارج است…
- مریم مومنی |
- 0 پیام
گاهی با دیدن چند درخت غرق شکوفه در روزهای آخر زمستان باید زانو زد و بالا آورد.
بعدش زندگی قابل تحمل تر خواهد شد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
این جا خانه من نیست.
قلب ام جای دیگری می تپد
.اگر هنوز بتپد
گاهی در بعد از ظهر های کوتاه زمستان
فکر می کنم که هرگز
هرگز
این اندازه دور نبوده ام
از درد
، فقر
، ظلم
و سیاهی
من در شهری با شیروانی های قرمز زندگی می کنم.
و گاهی که هوا ابری نباشد
آسمانی آبی می بینم
آن قدر آبی
که گاه به چشم های خودم شک می کنم.
اینجا در زمستان مردم لباس های فاخر می پوشند
و به مجالس رقص می روند
در سرزمین من اما
آدم ها گروهی می میرند
من هر شب خوابشان را می بینم
وهربار که تلفن زنگ می زند
بعدش خم می شوم
و از روی زمین
خرده ریزه های قلبم را جمع می کنم
هر بار گوش هایم آماده اند
که بشنوند
چه کسی مرده است؟
کدام دوست ام طلاق گرفته؟
وکدام آشنای دور جان خویش را
و جنگ اگر بشود چه خواهد شد.
در سرزمین من
رنج بی داد می کند
حماقت سر به آسمان می زند
سرزمین من دشت هایی وسیع،
کوه هایی سر به فلک
چنارهایی پیر
و کویری تفتیده دارد
من سرزمینم را دوست دارم
و نمی دانم
این باتلاقی که می بینم
و عده ای به آنجا نسبتش می دهند
کابوس است
یا
خوابی سبک
من حساب خنده هایی که روز به روز
از پشت سیم تلفن کمتر می شوند را دارم
دلم می خواهد
از همان سیم تلفن
و یا صفحه کامپیوتر
یکی یکی بیرون بکشمتان
و در آغوشتان بگیرم.
بعد دور هم بنشینیم
چای بنوشیم
و
غم هایمان را مساوی تقسیم کنیم.
در بعد از ظهر کوتاه زمستانی.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
اگر من زمانی کاره ای بشوم در دنیا قانون انعام دادن و انعام گرفتن را فسخ می کنم. نمی دانم از چه زمانی این عرف به نظر من توهین آمیز بوجود آمد که در ازای خوش خدمتی انعام داده شود. چرا کسی به ذهنش نرسیده که این قانون نانوشته ناقض حقوق بشر است؟ حالا حقوق اگر خیلی سنگین است برایتان، جایش بگذارید حرمت. مثلا هتل دار ها می توانند جزو خدمات هتل آوردن چمدان مسافر به اتاقش را هم حساب کنند و صورت حساب صادر کنند. این طوری حس ارباب منشی هم به کسی دست نمی دهد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
از نشانه های افسردگی موضعی اینه که از ساعت نه صبح آدم تصمیم می گیره از خونه بره بیرون، ساعت دوازده ظهر لباس می پوشه، ساعت چهار بعد از ظهر هنوز با لباس های بیرون نشسته تو خونه و داره فکر می کنه که کم کم لباس هاش رو عوض کنه ، ساعت شش بعد از ظهر با همون لباس ها خوابش می بره.
- مریم مومنی |
- 0 پیام