12 اسفند 1385

اگر دوست داشتید “گفتگو با بورخس” تر جمه من را در دوات بخوانید.

10 اسفند 1385

یکی از تفاوت های ما با این طرفی ها نوع سفر کردن است. اینجا که آمده ام می بینم مردم قبل از رفتن به سفر درباره مقصدشان بسیار می خوانند و دست خالی راه نمی افتند. البته کتاب هم تا دلتان بخواهد دراین باره هست. بخش مهم و اغلب بزرگی از کتاب فروشی ها و کتاب خانه ها را کتاب های سفر تشکیل می دهند. انواع نقشه ها و سفرنامه ها و راهنماهای توریستی و غیر توریستی مثلا راهنمای سفر برای بانوان تنها یا راهنمای پیاده روی های طولانی یا عکاسی در سفر یا آنچه نباید از دست دهید و در دفترچه راهنماها نیامده و چه می دانم از این دست. یکی از این کتاب ها را داشتم ورق می زدم دیدم بخشی هست به نام کتاب هایی که باید خواند قبل از اینکه به شهر … بروید. و یک سری کتاب ادبیات داستانی و سفرنامه را ردیف کرده بود. به ذهنم رسید که اگر بشود لیستی درست کنم و برای هر شهری یکی دو کتاب که خواندنشان قبل یا در طول سفر حسی متفاوت از جنبه صرفا توریستی به آدم بدهد بنویسم. کار سختی است. اولین مثالش هم سووشون سیمین دانشور خواهد بود و شهر شیراز. دومی هم استانبول، خاطرات یک شهر است ( نوشته اورهان پاموک، نویسنده ترک برنده جایزه نوبل 2006)برای استانبول که مشغول خواندنش شده ام و دلم می خواهد بعد خواندنش دوباره استانبول را ببینم. حالا اگر باز هم یادم آمد می نویسم. شما هم اگر چیزی به ذهنتان رسید بنویسید.

عکاسی از مردم

عکاسی از مردم یکی از سخت ترین و در عین حال جذاب ترین بخش های کار یک عکاس است.دیروز داشتم در کتابفروشی کتابی را ورق می زدم که مایکل کوین فوتوژورنالیست سرشناس در همین موضوع تدوین کرده . نکته هایی که در ادامه می آید خلاصه ای از یک بخش این کتاب است که به صورت آزاد نقل می کنم.(به صورت آزاد یعنی با جمله ها و شاید یکی دو جا مخلوط با ایده های خودم ):

قبل از سفر :
– قبل از رفتن به منطقه مورد نظر درباره آنجا بخوانید و سعی کنید با اخلاق و رفتار مردم، پیشینه اجتماعی و مذهبی شان آشنا شوید. درباره منطقه فیلم ببینید و اطلاعاتتان را از طریق اینترنت، کتاب و رسانه های دیگر بالا ببرید
-اگر دوست عکاسی دارید که قبلا به آن منطقه سفر کرده ، با او مشورت کنید و از او بپرسید که کجاها را برای عکاسی مناسب دیده و کجا را افسوس می خورد که فرصت عکاسی اش را از دست داده.
– با دوربین تان کاملا آشنا باشید و امکانات مختلف عکاسی اش را خوب یاد بگیرید.

چند روز اول سفر :
تا چشمهایتان تازه هستند عکس بگیرید. در نگاه اول جذابیت ها بیشتر به چشم می آیند. مردم عجیب و یا لباس های محلی متفاوت ممکن است بعد از چند روز که در آن منطقه بمانید برایتان تکراری شوند. از روزهای اول کمال استفاده را بکنید.

ارتباط با مردم:
سعی کنید با سوژه عکاسی تان ارتباط برقرار کنید. این ارتباط می تواند کلامی باشد و یا غیر کلامی مثل نگاه کردن به چشم ها و یا لبخند. قبل از عکاسی از آن ها اجازه بگیرید. یا با کلام و یا در حالی که دوربین را حاضر بالا نگه داشته اید و آماده اید.اگر نپذیرفتند به تصمیمشان احترام بگذارید و عکس نگیرید. اما معمولا یک تکان کوچک سر و لبخند کمک می کند.

نزدیک شدن به سوژه:
با اعتماد به نفس به سوژه نزدیک شوید. این اعتماد به نفس به سوژه هم ناخود آگاه منتقل می شود. حتی شاید لازم باشد برایشان توضیح دهید که چرا این عکس را می گیرید. گروهی از مردم ممکن است فکر کنند که از عکس شان سواستفاده خواهد شد و یا برخی مردم به خرافاتی معتقدند که دوربین روحشان را تسخیر خواهد کرد. مطالعه قبلی در مورد اخلاق و باورهای مردم منطقه به کمک شما خواهد آمد و در پایان از یاد نبرید که خوش خلقی، احترام و ادب و شوخ طبعی اغلب معجزه می کند.

عکاسی :در حالتی که شروع به عکاسی می کنید بدون فاصله انداختن و پایین آوردن دوربین چند عکس بگیرید. در یکی دو عکس اول معمولا سوژه حالتی خود آگاه دارد و حواسش به دوربین است اما بعد کمی خسته می شود و در عکس های بعدی اغلب به کار خودش ادامه می دهد و حالت عادی تری دارد.

بچه ها :
عکاسی از بچه ها اغلب بسیار لذت بخش و در عین حال دشوار است. بچه ها مقابل دوربین شکلک در می آورند. درست موقعی که شما خودتان را برای یک چهره معمولی آماده کرده اید چهره شان را عوض می کنند. با بچه ها دوست شوید و از عکاسی کودکان لذت ببرید.

بعد از عکاسی :بعد از عکاسی همیشه از سوژه تان تشکر کنید. او وقتش را برای شما گذاشته و شما در عوض چیزی به او بدهید حتی اگر در حد دست دادن و یا لبخندی صمیمانه باشد.

.

9 اسفند 1385

عکسی از ایو کلاین هنرمند فرانسوی هست به نام پرش به[ فضای] تهی
اگر قرار باشد در جزیره متروکی نقش رابینسون کروزوئه را بازی کنم حتما این عکس را با خودم می برم.
پر از امید و در عین حال پر از حزن است.

7 اسفند 1385
قلاب نجات دهنده

گاهی یک قلاب خالی می تواند نجات دهنده باشد. خانه مان یک قلاب خالی دارد که وصل است به سقف آشپزخانه. طوری که اگر بندی آویزانش کنم، سرش وسط میز کوچک ناهارخوری قرار می گیرد. قلاب خالی را ما وصل نکرده ایم. از اول روی خانه بود. حتی می شود گفت ما یک قلاب اجاره کردیم که یک خانه به آن وصل شده بود. اما این مهم نیست. مرکز جهان کره زمین باشد و یا خورشید و یا یک جای دیگر مگر فرقی هم می کند؟ باز صبح که بشود من با تب همیشگی ام از خواب می پرم و درحالی که دارم به کابوس شبانه ام فکر می کنم با چهره ای خواب آلود می آیم پای اینترنت و اخبار را می خوانم و دعا می کنم که کابوس هایم در ذهن من بمانند و به بیرون پرتاب نشوند. گاهی آن قدر پیش بینی ها ترسناک است که یادم می رود اول خبر را می خوانم بعد کابوسش را می بینم و یا اول کابوس می بینم و بعد یک مفسر خونسردی تبدیلش می کند به پیش بینی حمله نظامی و مزخرفات دیگر. حالا ترتیب این ها هم آن قدر مهم نیست. اما پس به راستی چه چیزی مهم است؟

صبح نشسته بودم در قطاری که حاشیه جنوبی وین را گرفته بود و می رفت پایین. شب قبل کمی برف آمده بود و من از پنجره بیرون را نگاه می کردم. به شیروانی های سفیدو خیابان های خلوت اول صبح نگاه می کردم و به قطار هایی فکر می کردم که ترمز و دنده عقبشان را کنده اند. دختر بلوندی منتظر بود ایستگاه بعد پیاده شود. خیره شده بود به من که خیره شده بودم به بیرون. نگاهش کردم. و بعد سرم را کمی بالا گرفتم که اشک هایم نچکد زمین. بعد همان لحظه بود که قلاب آشپزخانه به دادم رسید. فکر کردم که شاید بشود نمکدان را وارونه از بند بلندی به آن آویزان کرد. بعد موقع غذا خوردن من می گویم : حامد ! لطفا نمک را بده. و حامد ضربه کوچکی به نمکدان می زند و در یک حرکت پاندولی من در هوا آن رامی گیرم و بدون اینکه لازم باشد مچم را بپیچانم فقط در راستای بالا و پایین چند بار تکانش می دهم و بعد دوباره رهایش کنم که تاب بخورد و انرژی اش کم کم تمام شود و بی حرکت بایستد.
ایده نمکدان آویزان از آن قلاب خالی سومین ایده ای است که به فکرم رسیده بعد از گلدان و شمع که مورد مصرفشان زیبایی است و کاربرد خاصی ندارند. بعد به این فکر کردم که شاید از این گلدان های سبزیجات هم بشود آویزان کرد. مثلا گلدان ریحان بنفش. اما این ایده عملی نیست چون آفتاب فقط بین ساعت ده تا ده و نیم در آشپزخانه است که برای یک گیاه خیلی کم است.
به هر حال دختر ایستگاه بعد پیاده شد.
من هم قبل از اینکه اشک هایم سرازیر شوند قورتشان دادم.

قلاب خالی نجاتم داد.

2 اسفند 1385

مرگ
جا به جایی رنگ هاست
دخترک را ببین
نیمی در مرداب
نیمی در آسمان
لب هایش سورمه ای شده
چشمانش سفید
و دست هایش یشمی
فقط نمی دانم
سرخی گونه هایش کجا پر کشیده

30 بهمن 1385

سرمایه داری اثر خودش رو حتی روی شستن توالت که جزو نامطبوع ترین کارهای دنیاست گذاشته.
امروز مچ خودم رو موقع نگاه کردن به قفسه توالت شور! گرفتم. نمی دونید با چه حس خوش آیندی به این مایع های توالت شور نگاه می کردم و سعی می کردم که بوی مورد نظرم رو از بین رایحه های مختلف لیمو و اقیانوس و سیب و … انتخاب کنم.
این فروشگاه های زنجیره ای بیپا که محصولات آرایشی بهداشتی می فروشند امور نامطبوعی مثل رفت و روب خونه رو چنان هیجان انگیز جلوه میدن که آدم عاشقانه به دنبال دستکش آشپزخونه می گرده و با وسواسی که توی گل فروشی ها برای انتخاب شاخه گل انتظار میره، کف شور و موزاییک ساب و شیشه شور انتخاب می کنه.

آرزوهای برباد رفته

همیشه دلم می خواست اون یکی چشم علی بابا رو می دیدم(در مجموعه کارتون سندباد)
همینطور خانوم لورا(در کنا و سرنتیپیتی)
برادر نل( در نل و پدر بزرگ)

شاید مهم ترین دلیلی که من می نشستم و این کارتون ها را دنبال می کردم آرزوی تحقق این ها بود و سازندگان این کارتون ها می تونند به خودشون افتخار کنند که یک بچه رو سال ها با دوز و کلک به دنبال خودشون کشوندند. در مورد خانوم لورا حس ام اینه که بخش سانسور کارتون های صداو سیما لایق این افتخاره. برادر نل رو هم نمی دونم شاید نشونش دادند ولی فکر می کنم حقه ای سر هم کرده بودند چون من انتظار دیگه ای داشتم یا شاید هم اصلا …نمی دونم.
بگذریم.

28 بهمن 1385

بعضی روزها کلافگی بیداد می کند.معمولا در این روزها آدم از صبح که از خواب بلند می شود مدام جلوی آینه می رود تا مژه خیالی ای که توی چشمش رفته را کشف کند و نمی تواند. موها الکتریسیته دارند و موقع راه رفتن کنار دیوار مثل این بچه ها دستشان را می کشند روی دیوار . همسایه تان اره برقی می کشد به دل و روده خانه اش و با زیرپوش در راهرو سیگار می کشد. یکی غذایی درست کرده احتمالا با خون کرکس و گوشت خوکچه هندی که بویش ساختمان را برداشته. می روید بیرون و موقع برگشتن به خانه در مترو یک سری به اصطلاح اوباش تین ایجر در صندلی های پشت سر شما قهقهه های هیستریک می زنند. به حدی که دلتان می خواهد در چشم به هم زدنی وین تبدیل شود به تکزاس دویست سال پیش و یک کلاه کابویی و اسلحه مربوطه اش به صورت جادویی نصیبتان شود.
و همین طور هم شد اتفاقا.
منتظر بودم که یا اینها پیاده شوند یا بساط هرهر آزاردهنده شان را جمع کنند که دیدم بچه حدودا یک ساله ای که با کالسکه اش سوارش کرده بودند از خنده این ها به خنده افتاد. باید اینجا باشید تا بفهمید چقدر معجزه لازم است که صدایی از بچه های اینجا دربیاید بس که به قول دوستی گیاه اند اینها. با هر شلیک خنده گروهی جماعت تین ایجر این بچه هم نخودی می خندید. من هم ایستاده بودم و از اینکه این موقعیت آزاردهنده برای من در عوض شده بود اسباب تفریح بچه ، درس حکمت و فلسفه می آموختم.

26 بهمن 1385
مَن له ُ یَقتلُ دإٌ دنف ٌ کَیْف یَنام

گاهی به میمون ها فکر می کنم. به میمون هایی که دم های درازی دارند و می توانند موقع سقوط از درخت دم شان را گیر بدهند به شاخه ای و معلق شوند.خیلی دلم می خواست یکی از این دم های پیچک وارشان را داشتم. گاهی خودم را تصور می کنم که درست از آن پایین پایین کره زمین دارم سقوط می کنم. این حس ای است که بارها تجربه اش کرده ام و اگر روزی علم خیلی خیلی پیشرفت کند، حتما امکانش را به آدم می دهد که از قطب جنوب به جهان تهی سقوط کند. شاید هم بتوانم آن روز از دم خیالی ام وارونه آویزان شوم به یکی از این تیرک هایی که کشورهای مختلف فاتح قطب جنوب پرچم هایشان را از آن آویزان کرده اند.

اما مگر یک دُم آن هم خیالی اش چقدر تاب می آورد؟