16 دی 1384

اواخر جنگ دوم جهانی بود که ارنست یاندل به اسارت نیروهای انگلیسی در آمد.بعد از آزادی اش در دانشگاه وین مطالعات انگلیسی و مطالعات آلمانی خواند
و بعدتر در مدرسه شعر وین تدریس می کرد.کمی بعد تحت تاثیر Konkrete Poesie (شعر ملموس؟) و مکتب دادايسم تمام توجه خود را به شعر تجربی معطوف کرد.ياندل با بازی های زبانی خود يکی از مهم ترين نماينده های اين نوع شعر در زبان آلمانی شد. هنر ياندل در سرودن شعر به نوشتن خلاصه نمی شود.دوست داران شعر او از اجرای شعر ياندل توسط خودش هم لذت می بردند و اين نه تنها به صدای شاعر که ريتم خواندن او و خلاقيتی که در اجراهايش داشت برمی گردد.بازی با واژگان نه به صرف ايجاد تنوع بلکه حتی برای مفهوم بخشيدن بيشتر به شعر و مفاهيم آن و کمک گرفتن به جا از مفاهيم بصری و گاه سمعی شعر ياندل را ملموس تر و لذت بخش تر جلوه داده است.صفحات گرامافون به جا مانده از اجراهای ياندل و توضيحات شخصی او بر اشعارش که اغلب با موسيقی جاز همراه است، از اجراهای ديدنی شعر آلمانی به شمار می رود . ترجمه اشعار ياندل به زبان های ديگر به دليل بازی های خاص او با واژگان زبان آلمانی در اغلب موارد کار بسيار دشواری است . اما اين به اين معنا نيست که نتوان از شعر او هر چند با دانستن اندکی واژه آلمانی لذت برد.

يکی از شعر های قابل ترجمه او شعر زير است:

۱۹۴۴: جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ

۱۹۴۵: جنگ جنگ جنگ جنگ مه

خود او در توضيح اين شعر می گويد اين شعر درواقع تقويم دوسال آخر جنگ جهانی دوم است که به جای نام هر ماه واژه جنگ آمده است.سال ۱۹۴۵ بعد از چهار ماه اول سال، ماه مه است و اين يعنی شروع زندگی . جنگ در آوريل ۱۹۴۵ تمام شد.

يک شعر معروف ديگرش با اشاره به پرچم قرمز- سفيد- قرمز اتريش است:

Rot
ich weiß
Rot

rot يعنی قرمز وweiß هم معنی سفيد می دهد و هم معنی می دانم .ich هم يعنی من.يک جور بازی خلاقانه با واژگان است که شعر ياندل را خواندنی تر می کند

13 دی 1384

چندی پیش فیلم “پنهان” ساخته میشائل هانکه به عنوان بهترین فیلم اروپایی سال 2005 شناخته شد. داستان فیلم از این قرار است که زوجی فرانسوی که زندگی آرام و به ظاهر امن ای دارند متوجه می شوند که کسی آن ها را زیر نظر داردو در قالب فیلم های ویدیویی و کارت پستال های عجیب گوشه هایی از زندگی حال و یا گذشته موهوم یکی از آن ها را به تصویر می کشد.مانند وجدان خاموشی که به ناگهان بیدار شده باشد و آرامش زندگی مدرن و انتلکتوئل این دو و به خصوص مرد را درهم بریزد.این دو نمی دانند که این پیام ها را چه کسی و به چه هدفی برایشان می فرستد.مرد به دیدار مادر و خانه کودکی اش می رود و از مادرش سراغ مجید،که بعدتر می فهمیم اصلیتش الجزایری است را می گیرد.مجید چه کسی بوده؟ چرا این آشفتگی روانی مرد و کابوس هایش او را ناخودآگاه به سالهای دور کودکی اش برده؟ و یاد مجید را در او زنده کرده؟چرا مرد به زنش دروغ می گوید؟ چه چیز باعث شده که حس کنیم دیوارهای امنی که این خانواده فرانسوی به دور زندگی مدرن و اروپایی شان کشیده اند متزلزل شده است و آپارتمان کوچک زیبایشان دیگر کلبه گرم و امن سابق نیست؟
یکی از تاثیر گذار ترین صحنه های این فیلم صحنه ای است که ژولیت بینوش دیروقت وارد خانه می شود و می فهمد که پسر کوچکشان بعد از مدرسه به خانه نیامده و نگران، به خانه دوست فرزندش زنگ می زند. زولیت بینوش رو به دوربین است و پشت سرش تلویزیون روشن است و صدایش هم نسبتا بلند.در تمام مدت تلفن، گزارشی از یکی از بمب گذاری های عراق در حال پخش است و مردمی که زاری می کنند . دوربین مردی را نشان می دهد که سر و صورتی خونین دارد.تلفن بی حاصل است . معلوم نیست پسر کجا است. می توانیم ناامنی را ببینیم.هم در این خانواده فرانسوی در اروپای مدرن و هم در عراق و خاور میانه.هر دو در یک زمان.
سوالی که بعد از دیدن فیلم در ذهن بیننده شکل می گیرد یک سوال واقعی است که به خصوص بعد از واقعه یازده سپتامبر خیلی عریان جلوی چشم همه قرار گرفته است و آن هم این که:
آیا این ناامنی ها در یکدیگر ریشه ندارند؟

10 دی 1384

دیروز داشتم در هوای برفی پیاده برمی گشتم خانه.به پل صلح که رسیدم دیدم چه فضای خوبی است برای عکس گرفتن آن پایین.برف می بارید و دانوب در تضاد با سپیدی برف تیره شده بود.از پله ها رفتم پایین.کنار رودخانه .پیاده رویی آن پایین درست کرده اند درست در امتداد رودخانه و هوا که خوب باشد جماعت ورزش کار این جا می آیند و می دوند .دیروز اما کسی نبود.خلوت خلوت. آن پایین صدای ماشین هایی که از پل می گذرند هم نمی آمد.شاید به خاطر برف بود .نمی دانم.دوربین را از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم به عکس گرفتن.بعد رفتم زیر پل.سکوت عجیبی بود.بالای سرم را که نگاه کردم دیدم روی حاشیه زیرین پل از این سر تا آن سر پرنده ها ردیف شده اند و خیلی مرموز دارند به من نگاه می کنند.خواستم عکس بگیرم دیدم پر کشیدند و آمدند طرفم.شاید بیشتر از صد تا بودند.کبوتر ها یک طرف و مرغ های دریایی هم یک طرف.محاصره ام کردند.صحنه وحشتناکی بود.طفلکی ها فکر کرده بودند برایشان غذا آورده ام.کمی عقب عقب رفتم.آن ها در عوض آمدند جلوتر.روی زمین راه می رفتند و یک عده هم از بالا به سمتم پرواز می کردند.جای هیچکاک خالی بود فقط که نسخه دیگری از” پرندگان” اش را بسازد.یک بسته نان نیم پخت خریده بودم سر راه. سریع بازش کردم و دوتا از نان هارا انداختم برایشان و تا حواسشان پرت شد و تعداد تعقیب کننده ها کم تر شد، زدم به چاک.
از این به بعد می خواهم اگر یادم بماند روزهایی که برف می آید بروم برایشان خرده نان بریزم.نمی دانم چرا زمستان مانده اند اینجا.اطلاعاتم در این زمینه در حد کتاب های علوم مدرسه است.این که کدام گروهشان مهاجرت می کنند و آن هایی که می مانند چطور زمستان این جا را به سر می برند؟فریب محبت تابستان و پاییز آدم ها را خورده اند یعنی؟یا اینکه تنبلی کرده اند و به پرواز رآی نداده اند و حالا باید کز کرده در کنار هم زمستان را تحمل کنند؟

پ.ن:
(!! راستی شما فهمیدین چی شد که آخر این یادداشت سیاسی شد؟ )

9 دی 1384

در وب گردی های امروز ،سایت ابوتراب خسروی نویسنده را دیدم. یک قسمت جالب آن آلبوم عکس هایش است که عکس هایش در کمال آسودگی (به اصطلاح امروزی :بی خیالی )گرفته شده و تقریبا هیچ گونه ادعای روشنفکری به جز یکی دو مورد به چشم نمی خورد. یک نمونه اش را اینجا می بینید:.

کتاب های شنیدنی

ایران که بودیم یه بار به این فکر افتادم که چه خوب می شد اگه یه انتشاراتی همت می کرد و یک سری از کتاب هاش رو به صورت صوتی عرضه می کرد.مثل نوارهای قصه کودکان یا شعرهای شاملو که به صورت صوتی موجود بود.این فکر از جمله رویاهایی بود که وقتی ساعت ها توی تاکسی، ترافیک تهران رو تحمل می کردم به سراغم میومد.وقتی که راننده رادیو رو روشن میکرد و فوتبال مثلا تراکتورسازی اراک رو با یه تیم دیگه با هیجان گوش می کردو من هم در صندلی عقب خودم رو حسابی یه گوشه جمع کرده بودم و در انتظار پایان ترافیک حواسم مدام به آقای کناری ام بود که خطایی ازهمان نوع که خودتان بهتر می دانید ازش سرنزند.البته نوارهای موسیقی جای خودش را برایم داشت.اما وقتی خسته می شدم دلم می خواست خیلی وقت ها یک اثر ادبی خوب بشنوم.یک داستان کوتاه خوب مثلا. اینجا که آمدیم دیدم این ایده مدت هاست اجرا شده و یک قسمت از کتاب فروشی ها و کتابخانه ها به کتاب های شنیداری تعلق دارد.همه مدل کتابی هم تویشان پیدا می شود.از آثار کلاسیک بگیر تا ادبیات مدرن.شعر و نمایشنامه هم که جای خود دارد.نمی دانم چرا این ایده در ایران تا به حال اجرا نشده.یادم می آید یک زمانی دولت آبادی بخش هایی از کلیدرش را خوانده بود به همراه نوای سه تار و بعدجلویش را گرفتند و نگذاشتند ادامه پیدا کند.علتش را نمی دانم.شایدیکی به گوششان زمزمه کرده بود که “تنها صداست که می ماند” و آنها هم صدا را در نطفه خفه کرده بودند.
این سایت کتاب های شنیداری را امروز که برف شدیدی می بارد از سیبستان پیدا کرده ام.تعداد آثاری که تا به حال خوانده شده کم است اما سایت شنیدنی خیلی خوبی است. به درد روزهای برفی می خورد که فنجان چایت را در دست بگیری و در حالی که کنار پنجره به برف و شیروانی های سفید خیره شده ای بگذاری گوش ات از یک اثر ادبی اصیل لذت ببرد.
حالا اگر برف هم نبارد به درد این می خورد که موقع آشپزی یا ظرف شستن یا رانندگی حس کوزت(!) بودنت تبدیل شود به لذتی ناب.
🙂

8 دی 1384

تصویر، فیلم، گزارش خبری دقیقا یعنی چه؟ منظورم تعریف علمی شان نیست.این که تو در لحظه حال آن را برای آینده ثبت می کنی.برای آینده ای که خودت حضور داری و دیگران نیز.واین راوی بودن تو در آن لحظه خاص باعث میشود که نتوانی با تمام وجود در آن حضور داشته باشی .حسی که به من هنگام دیدن فیلم مراسم خاک سپاری همسر سابق محسن مخملباف دست داد امشب با خواندن این نوشته مهدی دوباره به سراغم آمد.هرچند که تفاوتش این بود که در آن فیلم مخملباف دوربین به دست نگرفته بود و فیلم بردار فرد دیگری بود و این جا چند عکاس نتوانسته بودند دوربین هایشان را زمین بگذارند. اما در ذهنم مانده که با خودم فکر می کردم فیلم بردار چه چیز را خواسته جاودان کند در آن فیلم؟آن حزن عظیم وحشتناک چطور گریبان خودش را نگرفته بود که حاضر شده بود نقش راوی را بازی کند.و راوی مگر همانی نیست که باید در عین حضور در صحنه کمی هم از آن جدا باشد تا برای دیگران از آن بگوید؟چه رنج ای است که نتوانی دوربین را و یا قلم روایتگرت را در بهترین و یا سخت ترین لحظات از خودت جدا کنی. شب عروسی ات به جای لذت بردن از مهمانی مجبور شوی برای آیندگان به عکاس لبخند بزنی و ژست بگیری و روز عزا در پس دوربین خودت یا دیگران اشک بریزی.

6 دی 1384

نمی دانستم اشک هم غلظت متفاوت دارد.
بعضی وقت ها سبک است و تند روی گونه می لغزد.
گاهی هم آن قدر سنگین است که تا به انتهای صورت برسد تبدیل شده است به ذره ای ناچیز.

این نوع دوم را تا امشب کشف نکرده بودم.
دنیای عجیبی است.

دیشب تلویزیون فیلم “پل های مدیسن کانتی” را پخش کرد که من ندیده بودم و به پیشنهاد قاصدک جان دیدمش.فیلم ، درام عاشقانه ای است که چهار روز غیر معمول از زندگی معمولی زنی خانه دار (مریل استریپ) را به تصویر می کشد.او عکاس مجله نشنال جئوگرافیک (کلینت ایستوود) را که می خواهد از پل مدیسن کانتی عکس بگیرد به آن جا راهنمایی می کند و ارتباط آن ها در نبود شوهر و فرزندان زن کم کم شکل می گیردو…

بازی فوق العاده مریل استریپ، موسیقی عالی در کنار سناریوی آرام و درعین حال پیش رونده فیلم ، عاشقانه ای قابل باوراز فیلمی ساخته که کلینت ایستوود کارگردان آن است.

5 دی 1384
مرغ های آریستوکرات!

عصرجعبه تخم مرغ 6 تایی را باز کردم که دوتایشان را بپزم.نامه کوچکی در جعبه بود ازطرف مونیکا زاینر مدیر مرغ داری به این مضمون:
” حال مرغ های ما خوب است
مرغ های ما در انبار بزرگ مرغ پسندانه ای زندگی می کنند و خیلی مرتب روی کاه تخم می گذارند.اگر مرغ های ما بخواهند از طبیعت اطراف لذت ببرند بیرون می روند و در فضایی به مساحت ده متر مربع روی چمن های آبدار قدم می زنند و از خوردنشان لذت می برند.مرغ های ما تغذیه سالم گیاهی دارند که شامل ذرت، گندم سویا، ویتامین ها و مواد معدنی است……”

از عصر تا حالا دارم زندگی این مرغ های آریستو کرات را تصور می کنم !

4 دی 1384
جو زدگی عصر کریسمس و لئونارد کوهن و تنهایی و وین !

Now in Vienna there’s ten pretty women
There’s a shoulder where Death comes to cry
There’s a lobby with nine hundred windows
There’s a tree where the doves go to die
There’s a piece that was torn from the morning
And it hangs in the Gallery of Frost
Ay, Ay, Ay, Ay
Take this waltz, take this waltz
Take this waltz with the clamp on its jaws