4 دی 1384

فکر کردی اگر کمی قیافه مظلوم به خودت بگیری و پشت نیمکت کلیسا سعی کنی با لهجه مسیحی(!) آواز بخوانی و بعد دعاها مثل آن ها آمین بگویی نان مقدس یا همان گوشت تن مسیح را می توانی بخوری؟ اگر فکر کردی به همین راحتی است اشتباه می کنی. نمی دانم کدام یک از مسیح های مصلوب آویزان به دیوار کلیسای ووتیو به گوش پدر مقدس خوانده بودند که این که در صف نان مقدس ایستاده مسلمان است و نه مسیحی. نوبتم که شد،کشیش از من پرسید مسیحی هستی؟ اول که سوالش را نفهمیدم همان را تکرار کردم.فکر کردم یک جور ذکر است که قبل از گرفتن نان باید بگویم. بعد پرسید کاتولیک هستی؟ گفتم نه. داشتم فکر می کردم الان دادش در می آید که ای وای روال مراسم مذهبی مان را به هم زده این بیگانه. بیندازیدش بیرون… که دیدم به جایش دست گذاشت بر پیشانی ام و چشم هایش را بست و برایم دعا کرد.
سنگینی لحظه دعا کردن کشیش به وجودم مانده.دلم می خواهد بدانم چه دعایی زیر لب برایم خواند؟

28 آذر 1384

سر راهت
برایم ریحان بچین
تب کرده ام.

27 آذر 1384

شب است .در سرمای شدید یکشنبه تعطیل داریم برمی گردیم خانه.سوار تراموا هستیم. جا نبود .مجبور شدیم جدا بنشینیم. ایستگاه دم خانه پیاده می شوم از در جلویی. حامد اشاره می کند که پیاده شو من ایستگاه بعد پیاده می شوم.کتاب امتحان فردایش را هم باز کرده و دارد می خواند. پیاده می شوم. .تا آخر خیابان می آیم.می رسم خانه.تقریبا یک ربع منتظر می شوم.زنگ می زنم به موبایل حامد و می گویم کجایی؟جواب می دهد تا آخر خط رفته و دارد با همان تراموا بر می گردد. می گوید: اینجا نورش خوبه( صندلی اش زیر یک تابلوی تبلیغاتی بود) خیلی هم گرم نیست که خوابم ببره. اینترنت هم نیست که وسوسه بشم بنشینم پاش. خلاصه خوب میشه درس خوند.یک دور که کتاب رو خوندم میام.
من: !!!

23 آذر 1384

عصر موقع برگشت به خانه سوار مترو بودم.آقای نابینایی نشسته بود روی صندلی مقابل.یک تخته شکلات بزرگ را از کیسه اش درآورد و تا آخرش را خورد.تکه تکه از شکلاتش جدامی کرد و می گذاشت دهنش .کمی گذشت.عصای سفیدش را گرفته بود دستش و تکیه داده بودش به پاهایش.از اینجا فهمیدم که نابیناست. حرکات چشم هایش البته عادی نبود اما یک جوری بود. یه وقت هایی معمولی می شد. طوری که شک می کردی به خودت که نه بابا این دارد می بیند. شاید دارد ادا در می آورد.شاید همین الان توی دلش دارد به ریشت می خندد .کمی که گذشت چشم هایش رفت بالا و سفیدی اش بیشتر از سیاهی شد.بعد دست برد سمت بینی اش و بی خیال دنیا و دیگران شروع کرد به تمیز کردن علنی بینی اش و به جای آوردن آداب گوله کردن و انداختن به زمین. لبخند می زد در همان حال. سرش را بالا برده بود و مثل کودکی می خندید.غرق عالم خودش. من از بیرون می دیدمش . شاید کور مادرزاد بود و تصویری از خودش ندیده بود. نه تصویری از خودش در ذهن داشت و نه تصویری از دیگران. شاید چون “دیدن” برایش هیچ وقت معنی نداشته این جمله هم برایش بی معنی بوده که
“اگر ما دیگران را نمی بینیم،دلیل نمی شود که حتما خودمان هم دیده نمی شویم”.
در یکی از ایستگاه ها هر دو با هم پیاده شدیم.با این تفاوت که من به او فکر می کردم و او در حال خودش بود.من او را می دیدم و او جایی را نمی دید…

بعد از مدت ها یک فیلم خیلی خوب دیدم . نمی دانم در این هیاهوی وبلاگ شهر برای کسی مهم است یا نه.تا جایی که من فهمیده ام در فضای وبلاگستان اگر نوشته ای درباره وبلاگ بنویسی از در و دیوار آدم پیدا می شود و همه وارد گود می شوند تا نظر دهندو درباره اش بنویسند . درباره حرف هایی جزیی تر که دقت ذهن بیشتری می طلبد نوشتنشان، بازخوردها جور دیگری است. سکوت. سکوتی که نمی دانم به حساب چه بگذارم.این که دیگران خوششان آمده یا برعکس بدشان آمده.حرفت را قبول دارند و چون قبول دارند سکوت می کنند و یا اصلا حوصله خواندنش را ندارند. نمی دانم. شاید انتظار بی جایی از رسانه وبلاگ دارم.از این که هر کسی فردیت خودش را به قالب متن بکشد .
( پرسش فلسفی: آیا این کار من یعنی انتقاد از نوشتن درباره وبلاگ، یک جور نوشتن درباره وبلاگ نیست؟ آیا خودم با این کار خودم را نقض نمی کنم؟… بگذریم)

راستی فیلمی که دیدم یک فیلم کانادایی بود به زبان فرانسوی.محصول سال 2003.ژانر دراماتیک. هر چه وب گردی کردم نتوانستم نقد خوبی به زبان انگلیسی پیدا کنم. فرانسوی هم که نمی دانم. به هر حال اسم فیلم 20H17 RUE DARLING بود
کارگردان: Bernard Émond

21 آذر 1384

گروه کتاب خوانی ما به تعداد انگشتان دست نمی رسد اعضایش . ماهی یک بار دور هم جمع می شویم و درباره کتابی که برای آن ماه مشخص کرده ایم حرف می زنیم.جلسه گروه دوشنبه اول هر ماه در کتابخانه دانشگاه تشکیل می شود و یک بقالی کوچک انگلیسی هم از حامیان گروه مطالعه ما است و با چیپس و آب میوه در این شهرآلمانی زبان از مطالعات انگلیسی حمایت می کند. من تنها دانشجوی گروه هستم و بقیه درسشان تمام شده است. دو نفر هم کتابدار داریم که تجربه زیادی دارند و ادبیات روز را دنبال می کنند و خیلی خوب نقد می کنند. ما هر ماه کتابی می خوانیم و فارغ از هرگونه کلمه عجیب و غریبی (مثل انواع ایسم ها) درباره کتاب حرف می زنیم. اینکه از کتاب خوشمان آمده یا نه و کدام شخصیت را دوست داریم و به چه علت و اینکه نویسنده چقدر در پرداخت شخصیت ها موفق بوده و درباره زبان و زمان اثر و زمان روایت و طرح داستان حرف می زنیم.طوری که هر کسی که با اصطلاح های خاص حوزه نقد بیگانه باشد هم بتواند در گفتگو شرکت کند و لذت ببرد که به گمانم خیلی ارزشمند است.این طوری است که آدم ها از ادبیات و کتاب ترسشان می ریزد و ذهنشان که از بند ایسم های مختلف رها شده می تواند خیلی معقول و آزادانه بیاندیشد.اینجا از کلی گویی خبری نیست. مغلق حرف زدن هم برای کسی اعتبار نمی آورد چون واژه ها را نمی شود ارزان خرج کرد و اگر واژه خاصی را به کار ببری باید دلیل و برهان اش را هم پشت سرش بگویی .
یکی دیگر از خوبی های این گروه این است که مبنای انتخاب اثر، تازه بودن آن است و برای من که سلیقه مطالعاتی ام تا به حال دست مترجمان ایرانی بوده فرصت خوبی است تا سراغ نویسنده های جدید بروم و بدون واسطه در جریان ادبیات روز دنیا قرار بگیرم.

کتاب ماه گذشته مان Small Island نام داشت که نویسنده اش زنی با تبار جاماییکا و اهل بریتانیا است و برنده جایزه اورنج 2004 شده است . کتاب خیلی خوبی بود و تا جایی که می دانم به فارسی ترجمه نشده است. تم اصلی آن کشمکش بین شخصیت های مختلف و درواقع تفاوت فرهنگی بین جاماییکا یا همان جزیره کوچک با جزیره مادر یا همان بریتانیای کبیر می باشد.طرح نسبتا طولانی روایت ،مدام در گذشته و حال دو زوج جاماییکایی و انگلیسی جلو و عقب می رود.داستان مهاجران سیاه پوست و تصویری که در ذهنشان از یوتوپیایی به نام انگلستان ساخته اند بعد از ورودشان به خاک آنجا رنگ واقعیت می گیرد و بریتانیا، تلخ و حقیقی از حجاب رویای رنگین شان بیرون می جهد و جلوی رویشان قد علم می کند. جنگ جهانی دوم و بمباران های لندن و اعزام نیرو به خطوط مقدم جنگ، روایت تازه ای است از این رو که راوی اش یک سیاهپوست است .او برای دفاع از میهنی داوطلب شده که ساکنان اصلی آن او را از خود نمی دانند و تحقیرش می کنند.اما تعادل روایت داستان به حدی خوب رعایت شده که به این راحتی نمی توانیم حق را کاملا سهم گیلبرت و هورتنز سیاه پوست بدانیم. با تغییر راویان داستان این بار از چشم های کویینی و برنارد دنیای سال های آخر جنگ و بعد از آن را می بینیم ودر کنار نقاط قوت بی شمار دیگر از سناریوی قوی و جذاب اثر لذت می بریم.

18 آذر 1384

يه هفته سركلاس نرفتن و خانه نشيني و زل زدن به اينترنت و غصه خوردن بس است.
از همين امروز بقچه كتاب ها و جامدادي ام را برمي دارم و مي روم كتابخانه يا قهوه خانه اي و خودم را در متون مختلف غرق مي كنم. “دكتر فاستوس” مارلو هم بعد از دوسه هفته تعقيب و گريز گيرم انداخت و گفت: ” آه و ناله بس است. نثرم دشوار است كه باشد، هركسي طاووس خواهد، جور هندوستان كشد. به جاي فرار كردن از من برو كتاب لغتت را بياور بگذار كنار دستم و وا‍ژه به واژه جلو برو.بعد هم در آن جعبه جادو را ببند كه اين اينترنت است كه ابليس است نه آن كه من روحم را به او فروختم.”

گفتم: چشم.

16 آذر 1384

بي تاب مي شوي وقتي خبر را مي شنوي و بي تاب تر وقتي كه هيچ كاري از دستت برنمي آيد حتي براي تسلي دادن به ديگران و بيش تر از همه خودت. همه كاري كه مي شود كرد انتظاري طولاني است براي خواندن بيشتر سايت هاي خبري و وبلاگ ها. اين جور وقت ها است كه معني حضور آدميان را در كنارت با تمام وجود مي فهمي. اين كه بتواني كلامي بشنوي ، هرچه باشد، خبر جديد تري و اينكه ديگران چه مي گويند، چه حسي دارند و هر چيز ديگري كه نشاني از حضور انساني باشد. و به اين فكر كني كه قرعه مي توانست به نام هر كس ديگري ازاهالي آن شهر نفرين شده باشد كه غبار شوم مرگ جاي گزين اكسيژن هوايش شده است.
همه آن هايي كه دوستشان داري .

‍‍‍

عكس بالا عكس حسن قريب يكي از عكاسان حادثه هواپيماي ديروز است كه يك سال پيش گرفته شده.او را نمي شناختم اما چه فرقي مي كرد اگر مي شناختمش؟ خوب نگاهش كنيد، او يكي از ما بود.

15 آذر 1384

امروز یک روز بارانی است که جان می دهد برای حس های مزخرفی که در حالت عادی مزخرف نیستند.مثلا این که قید کلاس های امروز را بزنم و بنشینم زیرپنجره شیب دار سقفی و قطره های باران را ببینم که خودشان را می اندازند روی شیشه و سروصدامی کنند.
باید بنشینم و با خودم فکر کنم که چرا یک وقت هایی که قراراست سرخوش باشم به این سرخوشی گند می زنم.این خودآگاه لعنتی را چه طورمی شود کم رنگ کردیا پرده ای جلویش کشید که درست در لحظه ای که باید بخندم و یا گریه کنم از پشت روی شانه ام نزند و یادم بیاندازد که مثلا : “ببین، حواست باشه که تو الان خوشحالی ها!” و من یادم بیفتد که آره من خوشحالم. چرا خوشحالم؟باید حالم خوب باشد؟پس اون و این و اون و این چی؟ و بعد آن قدر به اون و این و … فکر کنم که خوشحالیه بپرد و برود و من را با این خودآگاه ای که توی صورتش پر شده از پوزخند موفقیت تنها بگذارد.
چطور می شود حضور این خودآگاه قوی را کم رنگ کرد؟ می دانم که جواب دادن به این سوال باید راه حل ای را پیشنهاد دهد که انجام دادنش دوباره به خودآگاهم محول نشود. وگرنه می شود استفاده از خودآگاه برای از بین بردن خودش. که پارادوکس می شود. روشن است چه می خواهم بگویم؟

پیوست: سوالم جدی است .اگر جوابی به ذهنتان می رسد ممنون می شوم بنویسید.

10 آذر 1384
جیمی الیور آشپز

جیمی الیور پنج سال از من بزرگتره و خیلی آدم معروفیه.معروفیتش هم به خاطر روش آشپزی مخصوص خودشه که خیلی راحت و سریع آشپزی می کنه و هر آدمی رو که فکر می کنه فقط بلده نیمرو بپزه تشویق می کنه به جرأت به خرج دادن و نزدیک شدن به ماهی تابه و فر و قابلمه.من اولین بار توی کتاب فروشی های اینجا کتاب های”The naked chef ” رو ديدم که درواقع لقب جیمی اولیوره و اشاره می کنه به اینکه آشپز نباید حتما یه آدم چاق باشه با پیش بند سفید و کلاه مخصوص سر آشپز بلکه میتونه یه پسر جوون و پرانرژی باشه و مدام بالا پایین بپره و خیلی سریع یه غذای خوب رو آماده کنه.طوری که واقعا قابل خوردن باشه و اشتهابرانگیز. ديدن فيلم آشپزی جيمی اليور با لهجه اس‌اکس ( برای سانسور نشدن اينجوری نوشتم) ای اش به جز تمرين زبان انگليسی کلی ايده جديد برای آشپزی به من می دهد. خودش در زندگی نامه اش ميگه که <وقتی مدرسه ميرفته، پسر ها معتقد بودند که آشپزی يه کار دخترونه است اما اون اهميت نداده به اين حرف و واقعا آشپزی رو دوست داره>. همين علاقه اون به آشپزی رو ميشه توی صفت های مثبتی که بعد از هر ادويه و يا سبزی و يا پنير ، پشت سر هم رديف می کنه ديد. جيمی اليور به آدم ياد ميده که چطور ميوه ها و صيفی جات و سبزی و رشته و بسته های مختلف ادويه و وانيل های طبيعی رو به راحتی با هم مخلوط کنه و به اونها به چشم موجودات زنده ای نگاه کنه که واقعا دوستشون داره و از ترکيب عطر و رنگ و بوی اونها لذت ببره.

پيشنهاد: ديدن فيلم های آشپزی جيمی اليور به دوستان خارج از کشور مخصوصا آقايون مجرد توصيه ميشه
🙂