از آن جایی که من امروز اندکی زیادی عصبانی هستم، تیر دوم را به سوی آقای امیر رازی پرتاب می کنم.
جناب رازی کاش کمی در به کار بردن واژه هایتان دقت به خرج می دادید. من معمولا نگاهی به صفحه “خانه ” روزنامه شرق می اندازم و این یکی دوباری که به طور اتفاقی دستورآشپزی های متفاوت شما را خواندم از حاشیه روی های به قصد طنزتان هیچ لذتی نبردم و در بعضی موارد نوشته هایتان اذیتم کرده است. دو نمونه اش را اینجا می آورم:
اول نوشته منتشر شده به تاریخ امروز یعنی پنج شنبه 13 بهمن با عنوان ” خورش یعنی خورش قیمه” مخصوصا بخش پایانی اش که پیشنهاد می دهید موقع سرخ کردن پیاز داغ ، کویتی پور بشنویم و درفاصله جا افتادن خورش تلویزیون را روشن کنیم و عزاداری ببینیم.و بعد هم نوشته “مائده های زمینی”آنجا که می گویید:
براى كشف مائده هاى زمينى، نيازى به پيمودن راه هاى سخت و گذشتن از ظلمات و شنا در هفت دريا و جنگ با اژدهاى هفت سر نيست. هر كس به فراخور حال خويش در اطرافش مواهبى بس ارجمند دارد كه اگر نيك بنگرد درخواهد يافت كه اين مواهب مستقيماً از بهشت آمده اند. بى اعتنايى به اين مواهب، بى اعتنايى به بهشت است. حضرت آدم كه هبوط كرد، به همراه خود، انبانى از بهشت داشت. بذر انجير و زيتون از آن انبان سرريز كرد و در عالم پراكنده شد. بذرهاى جهنمى هم البته بى واسطه آدم ابوالبشر – و شايد به وساطت شيطان – كم در زمين پراكنده نشدند.
گياهان سمى، غذاهاى بدطعم، مردمان بداخم، حوصله هاى تنگ و تصاوير زشت، همه ثمره همان بذرهاى جهنمى به حساب مى آيند و متاسفانه چنان يك تخم دوزخى، هزار تخم شده است كه مجال مائده هاى زمينى تنگ است. غذاهاى خوشمزه، مردمان خوش رو، مهربانى هاى بى حد و زنان فرشته سيرت و… آنقدر كم ياب شده اند كه حكم كيميا دارند.”
نوشته اول آقای رازی به خاطر سبک بودن لحن بیان ایشان و نوشته دومشان به دلیل نگاه توهین آمیز ایشان به زنان به شدت مورد انتقاد من است..هرچند که ایشان با نوشتن این که ستون آشپزی شان مخصوص مردان است و زنان از آن بهره ای نمی برند، خیال خودشان را راحت کرده اند و لحنی زن ستیزانه را در پیش گرفته اند( نگاهی بیاندازید به مطلب عشق و کمی نمک آنجایی که می نویسند:
“در تمام مهمانى هاى رسمى و غيررسمى خانم خانه چنان به تكلف مى افتد كه به جاى عشق، مقدار معتنابهى حرص و عصبانيت قاطى خورش مى كند وهنگام پذيرايى نيز عذر مدام مى خواهد كه غذا چيزى نشده است كه بايد مى شده”
حرف آخر:
لحن نثر آقای رازی و نوع نگاهشان به گمان من در شأن روزنامه “شرق” نیست هرچند که صرف نظر از این موضوع، نوشته های خواندنی هم در بین مطالبشان پیدا می شود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
هی آمدم و رفتم . دیدم طاقت نمی آورم.نمی توانم ننویسم. گیرم که حالا نوشته ام هم به درد کسی نخورد. همین ها باشد که خودتان بهتر از من می دانید.اما باید بنویسم.برای آرامش خودم هم که شده بایدبنویسم و دردم را فریاد بزنم . درد واژه هایی که این روزها در خبر ها می خوانم. درد حماقت بی حدو اندازه و سرطانی آن مرز و بوم.درد دیدن مردم ساده لوحی که جلوی دوربین رسانه های بین المللی در خیابان های تهران می ایستند و بادی به غبغب انداخته از حق مسلمشان برای استفاده از انرژی هسته ای صحبت می کنند.دانشگاه تهران که بودم بساط این مصاحبه چی های صدا و سیما هر دو روز یکبار یک گوشه دانشگاه برپا بود.خوب هم می دانستند چه کسی را شکار کنند و سوالشان را چه طور بپرسند که همان جواب هایی که می خواهند را طرف بگوید. دانشجو جماعت را دیده بودم که جلوی دوربین حرف های پشت دوربینش را یادش رفته بود و به جایش همان که می خواستند تحویلشان داده بود.بعد هم ذوق زده از این که شب قرار است تلویزیون تصویرش را نشان دهد نه یادش می آمد که چه پرسیده اند و نه اینکه آن لحظه چه گفته.مردم عادی را که دیگر نگو. وقتی درو پنجره خانه ات را قفل و بند بزنی که اهل خانه ات بیرون خانه را نبینند و دنیایشان چهاردیواری خودشان بشود، یاهمه آن ها که بیرون خانه هستند را دشمن می بینند و یا اینکه عاشق و دل باخته شان می شوند
رسانه های اینجا هم که کارشان شده پخش سخنان موافق علم و سواد کشورمان و بعد هم بلافاصله نشان دادن جماعت انبوهی که برای انرژی هسته ای حاضرند تا آخرین قطره خونشان را بدهند و جلوی دوربین ها فاضل مآبانه نطق کنند.
…
این قصه همان طور که خودتان می دانید سر دراز دارد.
امضا:
مریم عصبانی!
- مریم مومنی |
- 0 پیام
دكتر گفته بود از سينوس هايم عكس اشعه ايكس بگيرم.امروز عكس ها حاضر شده بود.پاكت بزرگ را توي اتوبوس كه نشسته بودم باز كردم.سه تا عكس از جمجمه ام بود.يكي از يكي ترسناك تر.چند بار اسم بالاي عكس را خواندم.خود خودم بودم. اين هم جمجمه ام بود كه بدون سرخاب سفيداب گوشت و پوست، ريشخند مي زد.
دارم فكر مي كنم كه احتمالا بعد از خدا ، راديولوژيست ها هستند كه عمق وجودمان را آن قدر عريان و بي رحم به نظاره مي نشينند! .
- مریم مومنی |
- 0 پیام
مطالبي كه مربوط به جشنواره فيلم فجر امسال بود را سرسري در وبلاگ هاي ديگران خواندم. حدس مي زنم ديگران هم به نوشته هاي من درباره كتاب هاي اينجا و گاه فيلم ها سرسري نگاهي بيندازند.عمدي هم در كار نيست.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
يك تفاوت مهم امتحان نوشتن در رشته هاي علوم انساني اينجا و احتمالا جاهاي ديگر با رشته هاي فني اين است كه صرف نظر از بلد بودن مفاهيم و مسلط بودن به آنها ، نوع نثري كه براي پاسخ دادن به سوالات انتخاب مي كنيد هم براي مصحح ورقه موضوعيت دارد و در نتيجه بخشي از نمره را به خود اختصاص مي دهد. استفاده از جمله هاي مركب با ساخت هاي پيچيده و به كار بردن واژه هاي مغلق و رعايت كردن ساير خصوصيات نثر به اصطلاح ” آكادميك” بخشي از رمز موفقيت در امتحان است. امري كه من از اين به بعد بايد زودتر به فكر آن بيفتم و از كمي قبل از امتحان درس مورد نظر به تمرين آن بپردازم نه اين كه شب امتحان ( از قرار امشب!) مدل ترجمه شده اين نوع نثر را در وبلاگم آزمايش كرده و موجبات ناخرسندي خوانندگان محترم را فراهم كنم و شب امتحاني به جاي دعاي خير، ناسزاي فارسي دوستان عزيز را نصيب خويش كنم !
- مریم مومنی |
- 0 پیام
توضيح عكس:
كودكان يهودي كه در روزهاي پاياني جنگ جهاني دوم پشت سيم خاردار هاي آشويتز جمع شده اند
- مریم مومنی |
- 0 پیام
خواب ها گاهي چه عجيب هستند. ديشب كابوسي مي ديدم و در خواب به پهناي صورتم اشك مي ريختم. از ميان همه آشناياني كه در خواب ديشب من مثل تشبيه روز قيامت از هم مي گريختند، دوست اي كه از سيزده سالگي ديگر نديده امش و سال هااست كه از او بي خبرم، ناگهان جلويم سبز شد و سرم را برشانه اش گذاشت و تا خود صبح، دلداري ام داد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
چند وقت پیش سر یکی از کلاس های بیرون دانشگاه، موقع احوال پرسی فهمیدیم که مارتین نگران و اندکی غمگینه.و وقتی که دلیلش رو پرسیدیم گفت که صاحب خونه اش بهش گفته باید تا دو هفته دیگه خونه اش رو تخلیه کنه.گویا سر مساله ای حرفشون شده و اون هم به مارتین گفته بود که تو خونه رو نمی تونی درست و حسابی تمیز کنی.البته مارتین می گفت که من همیشه همه چیز رو تمیز می کنم اما چون سطح توانایی من مثل یک آدم معمولی نیست( مارتین یک دست مصنوعی دارد) مسلما نمی تونم اون جوری که اون میخواد خونه رو برق بندازم.بعد هم گفت که توی این زمستونی که کسی نمی تونه خونه پیدا کنه. چند جا رو گشته بود و جای مناسبی پیدا نکرده بود.وقتی همه مون حرف های مارتین رو شنیدیم ، پاول که از همه مون بزرگتره و درواقع استادمون هست، رو به مارتین کرد و بهش گفت : Well, this is the life !
این جمله پاول لحظه اول کمی برام غیر عادی بود. چون انتظار داشتم که مثل خودمون موقع شنیدن مشکلات دیگران کمی همدردی کنه و یا حداقل آرزو کنه که مشکلش زود حل بشه. اما بعد که بهش فکر کردم دیدم بهترین قوت قلبی بود که مارتین می تونست اون روز بشنوه.این که یادت باشه که زندگی یعنی همین مشکلات و تو هم اولین و آخرین نفری نیستی که گرفتارشون میشی و مجبور میشی باهاشون دست و پنجه نرم کنی.پستی بلندی زیاد داره. و جاده صاف و هموار به جز توی بعضی از کتاب ها و فیلم ها برای هیچ کس کشیده نشده.
امروز که سرم دوباره به همون شدتی که این یک ماهه درگیرش هستم درد گرفت یاد جمله پاول افتادم.بیشتر از یک ماهه که به صورت نوسانی مریض هستم.دو تا از درس هام رو به همین خاطر مجبور شدم حذف کنم. بقیه کلاس ها رو هم تق و لق می رم.کار مفیدی تو این یک ماهه نکردم. حوصله اش رو هم ندارم.هفته بعد امتحان ها شروع میشه و من هنوز هیچی نخوندم.آفتاب رم کمی سرحالم کرد اما وقتی برگشتم اینجا دوباره سردردها شروع شد.وقتی خیلی سرم درد می گیره رادیو بی بی سی چهار رو روشن می کنم و می رم بخور می دم.نیم ساعت زیر پتو با یک عالمه بخار داغ خسته ام میکنه اما در عوض حواسم رو جمع می کنم به برنامه های بی بی سی چهار و چیز یاد می گیرم.بعد سعی می کنم که اوضاع درسی ام رو فراموش کنم و مدام با خودم تکرار کنم:
Well, this is the life !
- مریم مومنی |
- 0 پیام
جمعه رفتیم رم.یک سفر سه روزه.جایتان خالی بود برای آفتاب بی مضایقه اش و قدم زدن کنار درختان زیتون تپه پالاتین.از این ها که بگذریم چند تفاوت کوچک در این سفر سه روزه برایم واضح بود بین رم و وین.از این هایی که می نویسم شاید هیچ نتیجه ای نتوان گرفت چون یک سال و اندی است که ساکن وین هستم و رم را تنها سه روز دیده ام.اما بی ربط و با ربط ، می نویسمشان:
1) حمل و نقل عمومی در اتریش منظم تر است .ایستگاه های مترو تمیز ترند.صندلی هایشان کمتر جر خورده اند و یادگاری نویسی محبوبیت کمتری دارد.تقربیا ایستگاهها پله برقی و یا آسانسور برای بالا رفتن دارند.قطار ها و ترامواها مجهز ترند و افراد مسن و خانم های بچه دار کمتر دچار مشکل می شوند برای سوار شدن و بالا بردن کالسکه بچه.در رم اما نه
2) در رم مردم بیشتر با هم حرف می زنند.در اتوبوس ها کمتر کسی را دیدم که کتاب بخواند. برعکس وین که بیشترسرشان توی کتاب است و یا روزنامه.
3) در وین احساس خارجی بودن همواره با تو است.به خاطر قیافه ات یا ندانستن زبان و درست رعایت نکردن قوانین عرفی. در رم اما نه.این سه روزی که رم بودم به اندازه کل مدت اقامتم در وین با مردم کوچه و خیابان حرف زدم با این تفاوت که آلمانی و انگلیسی می دانم اما ایتالیایی یکی دو کلمه بلدم فقط. ارتباط برقرار کردن مردم خیلی جالب بود.تقریبا کسی را ندیدیم که انگلیسی بلد باشد . ولی با همان ایتالیایی با تو بحث می کردند.بحث حامد با مدیر هتل سر خراب بودن سیستم گرمایی اتاق از این نوع بود.
4) زمین رم پر از ته سیگار بود.می شد فکر کرد که از آسمان به جای باران ، سر این ملت ته سیگار می بارد
- مریم مومنی |
- 0 پیام
آن ها بزرگ می شوند بیشترشان همانجا می مانند.. به سفر می روند. اغلب جهان گردی می کنند.اما برمی گردند.عده زیادی شان برمی گردند. اگر هم برنگردند بلدند چه طور با دل خود تا کنند که مثل ما پرپر نزند.بیشترشان به خواست خودشان می روند.محض تنوع.اگر بخواهند بمانند هم زندگی برایشان قابل تحمل است. آینده تقریبا مطمئن، اوضاع باثبات اطرافشان و یک بازنشستگی مرتب و آبرومند.
ما بزرگ می شویم.خیلی دلمان نمی خواهد جایی برویم.کم کم می بینیم که دورمان خلوت شده است. اوضاع اطرافمان خوب نیست. هر کس که بتواند کوله بارش را می اندازد روی دوشش و راهی می شود.هر کسی به گوشه ای می رود.از هم دور می شویم.دلمان برای آن ها که رفته اند تنگ می شود و کمی بعد برای آن ها که مانده اند.پراکنده شده ایم.شب های طولانی خواب آن هایی را می بینیم که دوستشان داریم.آن هایی که نیستند کنارمان و برای جمع کردنشان در کنار هم شدنی ترین کار این است که نقشه دنیا را در ذهنمان بیاوریم و به رنگ های مختلف نقشه اشاره کنیم.درست مثل آن موقع که کوچک بودیم و زل می زدیم به این نقش های مختلف و سعی می کردیم پایتخت شان را از بر کنیم. حالا اما پایتخت کشورها به دردمان نمی خورد. آمریکا جایی است که او و او و او و چند نفر دیگر جمع اند.لندن بیشتر از اینکه کوچه های مه آلودش را برایمان زنده کند چند اسم عزیز را زنده می کند.همین جور بگیر و از این شهر به آن شهر برو.چند تا رنگ مختلف را شمرده ای؟ تورنتو و تهران و پاریس و آلمان و خاور دور و نزدیک و هزار و یک جای دیگر که تمامی ندارند.
ما بزرگ می شویم.مهاجرت می کنیم. بعضی هایمان ریشه می دوانند، بعضی ها تاب نمی آورند و خشک می شوند.اما کو تا آن ها که ریشه دوانده اند بزرگ شوند.کو تا نهال هایمان رشد و نمو کنند و تکثیر شوند؟چند نسل باید بگذرد تا رویای جنگلی را که همه مان در کنار هم هستیم و در آرامش و خوش بختی زندگی می کنیم، از رویاهای شبانه مان رخت بربندد و به واقعیت تبدیل شود؟
- مریم مومنی |
- 0 پیام