قبول شدن در امتحان جامع لاتين يکی از پیش شرط های ورود به مرحله دوم تحصيل در اکثر رشته های علوم انسانی اينجاست.خيلی از اتريشی ها لاتين را در مدرسه ياد می گيرند.اما آنهايی که نمی گذرانند و بسياری از خارجی ها مثل من بايد يک جوری لاتين را ياد بگيرند.حالا يا از طريق کلاس های خصوصی که آگهی های رنگ و وارنگشان روی بورد های تبليغاتی دانشگاه از سرو کول يکديگر بالا می روند و يا شرکت در واحد های فشرده آموزش لاتين در دانشگاه (دانشکده ادب شناسی کلاسيک * ) که مجانی است و معتبر تر است و از ترم زمستان شروع می شود و دوترم طول می کشد.هدف اين امتحان و اين کلاس ها هم اين است که آخر سر دانشجو بتواند متون کلاسيک لاتين را که زبان مکتوب خيلی از علوم از ادبيات و متون مذهبی گرفته تا داروشناسی و پزشکی و فلسفه بوده، بخواند و بفهمد. اين ترم من لاتين يک برداشته ام که درسی شش واحدی است و سه روز در هفته تشکيل می شود. حدود دويست نفر اين درس را گرفته اند و کلاس خيلی شلوغ است آنقدر که بچه ها روی رف های پنجره ها هم می نشينند.استاد خيلی خوبی داريم که اتريشی را واضح حرف می زند و آموزش زبان لاتين را با آموزش فرهنگ و تاريخ رم باستان مخلوط کرده است و همين باعث شده که سختی قواعد اين زبان آن قدر ها به چشم نيايد.امتحان آخر اين دوره هم درواقع ترجمه متون لاتين به آلمانی است و اين يعنی اينکه من بايد هم لاتين ياد بگيرم و هم آلمانی ام را پيش ببرم و هم فن ترجمه از لاتين به آلمانی را بياموزم.
*: Klassische Philologie
- مریم مومنی |
- 0 پیام
از وبلاگ يداله رويايي:
عباس عزيز،
اين مردمی که سفر میروند برای نياز به دورتر رفتن است. دورتر از اينجايی که هستيم. و اين مردمی هم که در سفر کتاب میبرند، اينهمه مسافر، با اينهمه کتابهای نخوانده در چمدان، برای آن است که کتاب، سفرشان را دورتر میبرد.
من البته هنوز نتوانستهام اين را بفهمم که چطور میشود هم توريست بود و هم خوانندهی کتاب. ولی اگر خودم را در جلد گيل گمش، يا اوليس، يا گاليور بگذارم، يعنی در جلد ديدن، خود سفر يک خوانش میشود، و کتابِ توی چمدان يک بالش، برای خواب. مثل خواب بزرگِ حلاج بر بالشی سنگی، که بر آن میخوانيم: آنکه بلا را با خود دارد کتاب را با خود دارد. (کتاب هفتاد سنگ قبر)
در يکی از سواحل سوماترا کتابهای پراکندهی بسياری را ديدم که آب نبرده بود. فکر می کنی پس کتابهايی را که آب برده بود، کجا برده بود؟
تا وقت ديگر، قربانت
يکم نوامبر 2005 نهم مهرماه 84
- مریم مومنی |
- 0 پیام
ببين و بترك، كجي آبي، هفت مهره، دندان ببر، سم آهو، ناخن گرگ ، چشم باباقوري و پارچه كبود براي رفع چشم زخم همراه داشته باشند خوب است.
“كتاب فرهنگ عاميانه مردم ايران- صادق هدايت ”
اين روزها همش بدشانسي مي آرم. ميگم ،كسي ناخن گرگ اضافي نداره؟ !
- مریم مومنی |
- 0 پیام
توی اتوبوس نشستیم پشت سر یه خانومه. داشتیم با هم حرف می زدیم.از سر و گردن هایی که خانومه می چرخوند حدس زدم یه چیزیشه.به حامد گفتم حتما از این هاست که از خارجی ها بدشون میاد.بعد از چند دقیقه دیدم شعاع چرخش سر و گردنش داره بیشتر و بیشتر میشه.گفتم نه بابا مریضه بیچاره.چه کار بدی کردم که راجع بهش فکر بد کردم.بعد خانومه دهنش رو باز کرد و هر چی بد و بیراه بلد بود نثارمون کرد.نثار ما خارجی ها که می بایست به قول اون می نشستیم خونه تا با راه رفتن توی فضای اتریش اونو کثیف نکنیم.می گفت حالم از همه تون به هم می خوره.از همه شما عرب ها و صرب ها.آره فکر می کنین نمی فهمم چی میگین؟ زبونتون رو خوب بلدم.من داشتم حرص می خوردم و برای حامد خیلی خلاصه می گفتم که این داره چی میگه و حامد هم میگفت ولش کن .بذار یه کم بخندیم.خانومه هی انگشتش رو می گرفت طرفمون که یعنی … بعد هم تا ما با خودمون فارسی حرف می زدیم به آلمانی می گفت خفه شین.البته جرأت نداشت سرش رو برگردونه طرفمون اما بلند بلند بهمون فحش می داد.یه خانوم دیگه که اونم خارجی بود و یه کم جلوتر نشسته بود با عصبانیت بلند شد و رفت عقب اتوبوس. اما این زنه آتش بس نمی داد.رسیدیم آخر خط.یهو خانومه برگشت طرفمون و دستش رو دراز کرد که باهامون دست بده.بعد که دید باهاش دست نمی دیم. گفت از دست من ناراحت نشید.این ها رو فقط واسه خنده گفتم. یه شوخی بود. می فهمین منظورم رو؟همه اش شوخی بود.
از اتوبوس که پیاده شدیم حامد گفت مثل دوربین مخفی بود.گفتم آره. راست میگی.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
چنچنه در شیراز به خورده خوری گفته می شود، به این معنی که کسی مدام در” حال خوردن است مخصوصا وقتی کم می خورد ولی مدام درحال خوردن است. وقتی بچه بودم یادم می آید وقتی قبل از نهار یا شام می رفتم و یک چیزی می خوردم مادر می گفت چنچنه نکن سرمیز غذا نمی توانی غذا بخوری ”
این وبلاگ از کشفیات تازه من در عالم وب گردی است.اگر مثل من یک وقت هایی
نمی دونید چه غذایی درست کنید، یه سر به اینجا بزنید. غذاهای این وبلاگ با توضیحات خوندنی آشپز که به لهجه دوست داشتنی شیرازی می نویسه، به همراه عکس و نظرات خواننده ها خیلی اشتهابرانگیزه.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
امروز یه جایی تو جنوب وین منتظر اتوبوس بودم. ایستگاه اتوبوس روی پل بزرگی بود که از زیرش قطار های سریع السیر رد می شدند.یه خانومه ایستاده بود وسط پل و داشت اون پایین رو نگاه می کرد.بفهمی نفهمی بالا تنه اش رو خم کرده بود روی نرده ها.یک لحظه نگاهش کردم ببینم قیافه اش به آدم هایی که خودشون رو از بالای پل می اندازن پایین می خوره یا نه.به گمونم می خورد. سیگار توی دستش روشن مونده بود.انگار یادش رفته بود پک بزنه بهش.از روی نیمکت ایستگاه بلند شدم و رفتم یک متر اون طرف ترش ایستادم.یه نگاهی بهم کرد.حتماً توی دلش داشت بهم فحش می داد که خلوت تنهایی اش روازش گرفته بودم.شاید یه صحنه رمانتیک از پرت کردن خودش ساخته بود تو ذهنش.توی صحنه ساختگی اش هم قرار نبوده کسی از قبل خودکشی اون رو زیر نظر داشته باشه.قرار بوده این اتفاق برای همه یه جور شوک باشه.رد نگاه خانومه رو گرفتم .زل زده بود به دو تا کارگری که داشتند یه چیزی رو اون پایین تعمیر می کردند.خانومه ژاکت هم پوشیده بود.یقه های ژاکتش رو کشید بالا و یه پک به سیگارش زد.روزنامه هم خریده بودکه دستش بود. خیالم راحت شد.به خودم گفتم:آدمی که بخواد خودکشی کنه از ترس سرماخوردن یقه ژاکتش رو بالا نمی کشه.روزنامه هم نمی خره.
اتوبوس شماره پونزده اومد،سوارشدم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
از دفتر خاطرات ويرجينيا وولف:
چهارشنبه ۱۲ سپتامبر ۱۹۳۴:
راجر يکشنبه درگذشت.فردا برمی خيزيم و به طور غريزی به مراسم ترحيم می رويم.احساس گيجی می کنم؛ انگار از چوب ساخته شده ام.لئونارد می گويد که زنان می گريند.اما من نمی دانم چرا -بيشتر با ونسا گريه می کنم. و بيش از آن احساس حماقت می کنم که بتوانم چيزی بنويسم.سرم سفت و سنگين است.به نظرم فقر زندگی چيزی است که حالا به سراغم آمده؛ و اين چادر سياه بر روی همه چيزها.هوا گرم است و باد می وزد….
موپاسان درباره نويسندگان می گويد:« در او ديگر هيچ گونه احساس ساده ای وجود ندارد.هرآنچه می بيند، شادی هايش، لذت ها دردهايش،نااميدی هايش، فوراْ به سوژه ای برای مشاهده تبديل می شوند.علی رغم هرچيز،علی رغم خواست خودش، قلبها،چهره ها رفتارها و قصدها را تحليل می کند»
يادت می آيد پس از مرگ مادر در کنار رختخواب او بوديم و استلا پنهانی پرستار را به ما نشان داد که گريه می کرد.من که سيزده سال داشتم گفتم که او تظاهر می کند، و از اين ترسيدم که به قدر کافی احساس غم نداشته ام.می بينيد.
خلق و خوی نويسنده چنين است.
« هرگز نمی تواند مثل ديگران به سادگی صادقانه رنج ببرد، بينديشد، دوست بدارد و احساس کند، بی آنکه پس از هر شادی و هر قطره اشک ، خود را بکاود و ضميرش را بشکافد»
( یادداشت های روزانه ویرجینیاوولف ترجمه خجسته کیهان)
- مریم مومنی |
- 0 پیام
دیروز یه لیموترش رو از وسط نصف کردم که آبش رو بریزم تو سالاد.هر چی منتظر شدم هسته ای توش پیدا نشد.دلم یه جورایی برای مقطوع النسل بودنش سوخت.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
به تاريخ، نه مي توان فخر فروخت و نه مي توان انكارش كرد.
جنگ ، بخش بزرگي از كودكي من بود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
رفتم بيرون.شير و سيب و روغن زيتون و سيب زمينی خريدم.ايستگاه هندل اسکای مامور ها ايستاده بودند پايين و بليت ها را کنترل می کردند.پسره ايستاده بود بالا و سرک می کشيد که مآمورها کی می روند.رفتم ميلنيوم تاور .يه دستکش ارزون خوشگل خريدم. روی شلوار لی خانوم پشت صندوق يه سوراخ اندازه گردو بود.خانومه موهای بورش رو بسته بود از پشت .لاغر بود.بعد برگشتم ايستگاه. مامور ها هنوز بودند.منتظر تراموا بودم توی ايستگاه خودمون.يه خانوم هندی کمی پير هم بود. وسط پيشونی اش يه سری جواهرات کاشته بود.طلا هم داشت.به بينی اش هم از اون نگين ها وصل کرده بود.يه شال بزرگ راه راه انداخته بود روی شونه هاش و عين ملکه ها راه می رفت. تراموا اومد.پسر ده دوازده ساله ای يه ساک بزرگ ورزشی نو دستش بود.داشت بند ساکش رو وصل می کرد.گيره اش سفت بود.فشار می داد.صورتش سرخ می شد اما گيره وصل نمی شد. من و يه پيرزنه داشتيم نگاش می کرديم.پيرزنه لبخند می زد.توی ميدون گاه نزديک خونه هفت هشت تا پسر شونزده هفده ساله دنبال هم می دويدند .همه شون خارجی بودند.سياه پوست و ترک و اسلاو. ميدونگاه رو گذاشته بودند روی سرشون. اومدم خونه. وسايل رو جابه جا کردم.خورشيد داشت غروب می کرد. کاش حوصله داشتم برم پارک آخر کوچه کتاب بخونم.نداشتم.کتابه مونده هنوز توی کيفم.شايد فردا رفتم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام