20 تیر 1384
می گويم نمی شود استعفا

می گويم نمی شود استعفا داد؟ آدمی که خسته می شود بايد چه کار کند؟ تا کی ادامه دهد؟ آدمی که حتی آن قدر انرژی ندارد که بتواند گريه کند نمی تواند کمی ، فقط کمی استراحت کند؟ استعفای کوتاه مدت را هم کسی قبول نمی کند. مرخصی استعلاجی می خواهم از اين دنيا.فقط چند ماه .کسی نيست امضايش کند؟؟

19 تیر 1384
لذت ويرايش

برای من بهترين لحظه در نوشتن يا ترجمه يک متن وقتی است که نقطه پايان را بعد از اولين دور نوشتن می گذارم.آن موقع است که خيالم راحت می شود که شاکله متن ريخته شده است .(مثل کوزه ای که پس از فرم دادن اوليه کوزه گر حالا ديگر می داند کوزه است و مثلا گلدان نيست.انگار شکل پيدا کرده باشد.) حالا نوبت ويرايش متن است و لذت بردن از رنگ و لعابی که به کوزه ام می زنم و زوائدی که پیراسته می شود.خواندن دوباره و چند باره متن. اصلاح دوباره و چندباره.بعد نوبت اين می رسد که از آن فاصله بگيرم.مثلا چند روز سراغش نروم و به آن فکر نکنم. بگذارم جمله ها و واژه ها و ساختار متن خوب به هم بپيچند و ببالند و زمان بگذرد و مثل خمير نان پف کنند و عمل آيند.آن وقت است که می شودبه سراغشان رفت و واژه های زمخت و بی ربط را بيرون کشيد و ترکيب های ناموزون را موزون کرد .متنی را که در کوره چرخان زمان گردانده ام ديگر مثل آن خمير اوليه به دست هايم نمی چسبد.پخته شده است.ديگرمثل آن روز اول اسيرش نيستم. حالا است که می توانم خلاقيت خود را در ويرايش و بازنويسی به کار بگيرم و مثل خامه روی کيک آن را تزيين کنم.

17 تیر 1384
بعد از چند روز نه

بعد از چند روز نه چندان خوب، امروز را در آرامشی نسبی گذراندم.يک صبحانه خوب، هفت هشت ساعت کار مفيد روی متن تازه ام و صدای باران روی پنجره و شيروانی خانه.لباس سفيد پوشيدم و در سکوت دوست داشتنی امروز خودم را در واژه ها غرق کردم.راستی دو روز گذشته يک خوبی هم داشتند برايم، جلد اول در جستجو .. را تمام کردم و همزمان با شروع جلد دوم کتاب جديدی را هم دست گرفته ام.

15 تیر 1384
بعضی روزها شوربختی از آسمان

بعضی روزها شوربختی از آسمان می بارد.امروز هم از آن روزها بود برای من.از همان روزهايی که ‌خورشيدش انگار از مغرب طلوع می کند و در همان مغرب هم غروب می کند.در کنار چند تا اتفاق بد ديگر فهميدم که اين گلم هم خشک شده است.اولين گلدانی بود که خريده بودم.

باز هم صبر می کنم .شايد زمستانش باشد و مثلا چند وقت ديگر دوباره برگ و گل بدهد، مثل يکی ديگر از گلدان‌هايم که شب هفتش که گذشت دوباره جوانه زد.

کنفرانس

شانزدهمين کنفرانس سالانه بين المللى بنياد‌ پژوهش هاى زنان ايران۱٧ تا ۱٩ تير ۱٣٨٤ وين-اتريش (Austria Center)

جايگاه زن ايرانی در بيست و پنج سال گذشته :
در تامين صلح و حقوق بشر، مشارکت سياسی، بازارکار و استثمار جنسيتی

12 تیر 1384
نه نه ربطی به تنبلی

نه نه ربطی به تنبلی ندارد، خوب هم می دانم که روش از بين بردن رسوب های کتری و برفک جايخی کوچک نيم‌چه يخچالمان چيست، فقط يک جور حس ماجراجويی دارم که دلم نمی خواهد اين ها را از بين ببرم.انگار در پس اين رسوب های لايه لايه، و برفک های سفيد و قنديل های کوچک، ساعت های شنی متوقف می شوند و زمان ماقبل تاريخ را به خانه‌ام می آورند، می فهميد چه می خواهم بگويم؟ حس‌اش شبيه حس کاشف غاری زيرزمينی با قنديل های بزرگ سقفی و استالاگتيت ها و استالاگميت های رنگارنگ است.کاشف غار اگر نترسد، آن قدر مبهوت اين عظمت عصر ديرين می شود که دنيای بيرون از غار را فراموش می کند و خود را آرام آرام به اعماق تاريکی سوق می دهد.
لايه های رسوبی آش‌پزخانه هم اگر از جنس آهک و يخ باشد برای من تداعی همان غار مرموز تاريک اند، می توانم از لابه لايشان صدای نفس کشيدن زمان را بشنوم…

10 تیر 1384
بار امانت از نوع زميني…

امتحان ها تمام شدند، من نمی دانم چه کششی در اين ميوه ممنوعه است که آدم را به خودش می کشد، شب های امتحان، کتاب های غير درسی کتاب‌خانه می شوند همان ميوه ممنوعه. با عطش سيری ناپذيری نگاهشان می کردم و آه می کشيدم که کاش به جای درس ، می توانستم آن ها را بخوانم.فردای آخرين امتحان، شده بودند همان کتاب های معمولی هميشگی. خميازه می کشيدم و نگاهشان می کردم.آه از اين کتاب ها…

ديروز رفتم کتابخانه کنسول بريتانيا، يک عدد کتاب امانت گرفتم.الان روی ميزم است.از همان هايی که می ترسم لايش را باز کنم.مصداق زمينی همان بيت معروف «آسمان بار امانت نتوانست کشيد» است.حالا نمی دانم چه شد که من «ديوانه» اين« قرعه را به نام خود»م زدم.هفتصد و هشتاد صفحه ناقابل که در مقدمه اش هم نوشته که بار خواندن اين کتاب برای خواننده، بار سنگينی است…

يا حضرت جويس…کمک کن اين يوليسس جناب عالی را بخوانيم.سوادمان هم اگر نرسيد، تورقی می کنيم و دوباره برش می گردانيم به همان قفسه چوبی مفخر بريتانيايی‌اش بعد هم دعا می کنيم که خدا بر سواد ما و آرامش شما بی‌افزايد.

باران می بارد.از صبح باريده

باران می بارد.از صبح باريده است.کاش می شد از اين لحظه فرار کرد.در رويايم کنار پدربزرگ خاک های باغچه را گود می کنيم و بوته های نسترن می کاريم.لحظه ای ديگر است.من اينجا ، محصور بين سفال‌های قرمز شيروانی‌ها.باران می بارد.لحظه ديگری فرا می رسد، در رويايم پابرهنه بر ماسه های کنار ساحل قدم می گذارم.ريز دانه ها زير پايم می لغزند، لحظه ای ديگر می رسد، هستم و نيستم، کتابی را باز می کنم ، سعی می کنم خودم را به کلمه ها ببندم.چشم هايم را، و ذهنم را،…موفق می شوم، صفحه بعد و صفحه بعدی را می خوانم.به اين که موفق شده ام فکر می کنم و بعد لحظه بعد خودش را به تمامی به من تحميل می کند، عصر خنک تابستان است، زن ها دور هم نشسته‌اند در ايوان رو به حياط، بچه های کوچک هم هستند، چاشنی هميشگی جمع های زنانه، و آن چه مردان از آن محرومند، زندگی می بارد از اين جمع، با هم می خندند و با هم غصه هم را می خورند، بودن در کنار همديگر موهبتی است، گيلاس های درشت و آب‌دار، و آلبالوهايی که نمک می زنيم و می خوريم، …کاش تمام نشود، اين لحظه را می گويم، اين لحظه رويايی را …

7 تیر 1384
اين نامه هايی که حامد

اين نامه هايی که حامد برای احمدی‌نژاد می نويسد ، به گمانم از معقول‌ترين واکنش های وبلاگستان بعد از فهميدن نتيجه انتخابات است.حامد در يک هفته بين دو مرحله انتخابات، تمام تلاشش را کرد که احمدی نژاد رئيس جمهور نشود و از نتيجه به‌دست آمده هم اصلا خوشحال نشد، اما واکنش منطقی او و احترام به انتخاب اکثريت رأی دهندگان، و سعی در نقد منصفانه عقايد رئيس جمهور منتخب ، خيلی ارزش‌مند است.

حالا که کار از کار گذشته است و آن چه نمی خواستيم پيش آمد، می توانيم گوشه ای بنشينيم و به زمين و زمان ناسزا بگوييم و شکل و قيافه فرد برنده را مسخره کنيم، و يا می توانيم به خاطر سرزمين گل و بلبل‌مان ، به کمک دولت جديد برويم و اگر گوش شنوايی باشد( که نشانه هايش را دست‌کم در حرف های‌شان بعد از پيروزی ديده ايم) ايده های منصفانه و آگاهانه‌مان را با آن‌ها قسمت کنيم.

5 تیر 1384
اول از تبعات انتخابات اين

اول

از تبعات انتخابات اين بود که ميز و صندلی ام را برای درس خواندن به حمام منتقل کرده‌ام. هم هوايش خنک‌تر است .هم سروصدای چت و تلفن و‌ گفتگوهای اينترنتی پس‌مانده هيجان انتخابات نمی‌آيد و هم اينکه يک جورهايی تاريک تر است و بهتر می توانم با چراغ‌مطالعه تمرکز کنم.

دوم

«پرندگان می‌روند در پرو می ميرند »يکی از بهترين مجموعه داستان‌های کوتاه‌ای است که تا به‌حال خوانده‌ام.تا آن موقع که من ايران بودم ، چاپ مجدد نشده بود و آن که من خواندم فکر کنم چاپ قبل از انقلاب بود، الان را نمی دانم. به هر حال حکايت اين پشه هايی است که از ديروز تا حالا دويست سيصد تايشان را از پای گلدان‌هايم جمع کرده‌ام.نمی دانم اما يک جورهايی به سرنوشت شومی گرفتار شده‌اند:

«پشه ها می آيند و پای گلدان‌های من می‌ميرند.»

سوم

بعضی از اين استادها نمی ‌دانم چه علاقه ای دارند که مثل کوکو -پرنده ساعت – مدام وقت باقيمانده را اعلام کنند.اين کارشان بدجوری می رود روی اعصاب.مخصوصا اگر در کل پنج دقيقه از وقت طلايی باقی مانده باشد و کوکوی محترم شمارش معکوس‌اش را شروع کند: ۵ دقيقه باقی‌است…۴ دقيقه باقی‌است…۳ دقيقه باقی است…۲ دقيقه باقی است.. ۱ دقيقه باقی است.. تمام شد…تمام شد… ورقه ها را تحويل دهيد… بجنبيد… من رفتم… تمام شد… گفتم تمام شد…تمام شد…