14 خرداد 1384
امروز تا بعد از ظهر

امروز تا بعد از ظهر بيهوش افتاده بودم.اثر قرص ضد حساسيت بهاره بود. نيمی از دنيا را با چشم های نيمه باز بيشتر نمی ديدم.نيمی از حامد، نيمی از ماهی‌ نهار، نيمی از خرت و پرت های روی ميز و نيمی از گل های تب دار کنار پنجره که به اين روز انداخته بودندم.

بعد صدای سوت سوتک بچه های توی کوچه هوش از سر رفته را به سرم برگرداند.جايتان خالی بود برای سرسام(صام؟) گرفتن. بعد عصر شد و باران باريد.صدای سوت قطع شد.من هم مارلو را در دل تاريکی رها کردم و به جايش با آب و شکر و سرکه و نعنا سکنجبين درست کردم و اندکی از کاهويمان که سرگشته مانده بين کاهو و کلم را قربانی کردم.

کاهو سکنجبين در اين عصر بهاری خيلی چسبيد.

پيوست: مارلو شخصيت اول رمان دل تاريکی نوشته جوزف کنراد است.

12 خرداد 1384
واژه جديد

کارتون هاج(چ؟) زنبور عسل را يادتان می آيد؟يادتان است يک موجود بدجنس و عجيبی در تيتراژ برنامه بود و دست هايش را مثل رکاب دوچرخه تکان می داد و قصد داشت بترساندمان؟يک حشره سبز رنگ مخوف؟

در انگليسی به اين موجود می گويند Praying Mantis به خاطر اينکه حالت دو دست جلويی‌اش طوری است که انگار دارد دعا می کند.به فارسی می شود آخوندک.برايم سوال است که اسم فارسی اين موجود ترجمه عبارت انگليسی آن است يا نه ( يعنی موجودی که مثل آخوندها دعا می کند-ک تشبيه )و اگر جواب مثبت باشد، بايد بگويم که ترجمه خيلی خلاقانه ای بوده است.

11 خرداد 1384
ترانه «جنگ هنوز تمام نشده»

ترانه «جنگ هنوز تمام نشده» ترانه منتخب کشور لتوني،از ترانه های شرکت کننده در مسابقه امسال يوروويژن بود.حس و حال اين شعر و موسيقی ملايمش را دوست دارم.شما هم بشنويد:

The war is not over

I slowly walk into the night around
To see how dreams of people die
They gently fall from windows all around
And crash against the ground like glass
And I’m so sorry I’m so helpless in this angry world
If only I could change it for one day

The war is not over everyone knows it
It’s just a reason to make us believe
That someone is looser someone is winner
To make us believe that’s the way it should be
But I don’t wanna believe

In the story they all tell this fairytale has gone to far
I take a step and dare myself to be free
To see how beautiful we are that everyone can be a star
If only we would start believe in dreams
Believe in who we are

7 خرداد 1384
لورای عزيز، شش سال می

لورای عزيز،

شش سال می گذرد از ششم خرداد هفتاد و هشت.از روزی که ديگر مرده بودی همچون تمامی مردگان زمين . نه. مرثيه نمی خوانم.منطقی هستم.نه اشک می ريزم.و نه ماتم می گيرم.خيلی خيلی منطقی.

شب دم کرده وين از پنجره باز به اتاق ريخته است.شمع روشن کرده ام .خوابم نمی برد.شب از نيمه هم گذشته است.برای چه اين ها را می می نويسم؟ برای چه کسی؟ برای تو يا برای ديگران؟حرف هايم به هذيان می مانند.شب پره کوچکی آمده و دور اين شمع ها می چرخد. امشب موقع برگشتن به خانه به دلم شور افتاده بود.تراموای خلوت شبانه و مست هايی که اشتباه سوار آن شده بودند و صندوق پست که پر از کاغذ های تبليغاتی و قبض ماهانه تلفن بود ،مرا بيقرار کرده بودند.خنده دار است که يک چيز معمول اضطراب بيافريند .معمول مثل روند عادی و هميشگی زندگی.می فهمی چه می گويم؟آن قدر معمولی بودند و آن قدر جزو زندگی بودند که حول و ولا به جانم ريختند.می دانی؟دلم برايت تنگ شد.انگار که يادم آمده باشد که تو در اين زندگی معمول روزمره من جايی نداري.درست به لکه نوری می مانی که از انعکاس آينه بر ديوار می افتاد.بازی کودکی من.آينه دار ، آن را می چرخاند و با اندک چرخشی لکه نور روی ديوار جابجا می شد.ما بچه ها دنبال لکه می دويديم و با دست های کوچکمان آن را می گرفتيم.حبسش می کرديم.غافل از اينکه لکه نورانی به چنگ نمی آمد. می گريخت و شانه خالی می کرد.حبس نور به حبس تو می ماند.تو در رويای من به بودن خويش ادامه می دهی .بلور می شوی.می خندی و بالای سرم به پرواز در می آيی .اما لحظه ای که تو را می گيرم چون نسيمی از من می گريزی .من بيدار می شوم.سقف اتاق را می بينم و سعی می کنم تا جايی که بشود يادم بيايد که چه ديده ام.فکر کنم به اين که در خواب به من چه گفته ای و يا لباست چه رنگی بوده و شاد بوده ای يا غمگين.

کاش می توانستم از تو بيشتر بنويسم.قصه تو را برای آنها که نمی شناسندت بگويم.اما بعد از آن چه؟تو که ديگر نيستی و چه کسی است که اين روزها حال و حوصله قصه داشته باشد.برايت آرامش هم نمی توانم بخرم.راستش اهلش نيستم که خرمايی با مغز گردو و پودر نارگيل خير کنم و ديگران را مجبور کنم که در عوض برايت آرامش بفرستند.تجارتی است که از آن بيزارم.برای تو در هر صورت فرقی نمی کند.آن هايی که می شناسندت بی شک دوستت دارند و همين بس است که در يادهايشان به حيات خود ادامه می دهی.

شب دم کرده ماه می پر از بوی گل است.خوابم گرفته.شمع ها را خاموش می کنم.پنجره را اما نمی بندم.اميد کوچکی هم دارم به اين که امشب به خوابم بيايی.اگر سرت شلوغ است و کار به سرت ريخته ، خودت را اذيت نکن.من را که می شناسی.عجله ای ندارم.منتظر می مانم.

مريم.

پيوست: به ياد لورا مفتون.دوستی که چه زود از دست دادمش.از دست داديم‌اش.

6 خرداد 1384
حقيقت بعضی ها از کنار

حقيقت

بعضی ها از کنار حقيقت می گذرند، بعضی به آن لبخند می زنند، بعضی ها رويش پارچه مشکی می اندازند،بعضی ها آن را در قفس می اندازند،بعضی ها در غذايش سيانور مي ريزند ،بعضی ها آن را عوضی می گيرند، بعضی ها آن را می دزدند، بعضی ها بعد از ديدن حقيقت کور می شوند، بعضی ها آن را نمی بينند، بعضی ها زبانشان بند می آيد، عده ای آن را از دنيای روز به دنيای شب می برند: رويا و يا کابوس.بعضی ها عاشق حقيقت می شوند، بعضی ها قيافه شان را عوض می کنند تا حقيقت نشناسدشان.بعضی ها زنده يا مرده اش را می خواهند و برای سرش قيمت تعيين می کنند، عده ای فراموشش می کنند، عده ای آن را حراج می کنند ، بعضی ها می خرند ، بعضی ها هم قلابی اش گيرشان می آيدو…

داستان اين بعضی ها را می توانم همين طور ادامه بدهم.نقطه پايان ندارد.

می ماند داستان اکبر گنجی و عده کمی که با حقيقت خيلی جدی برخورند می کنند و شوخی سرشان نمی شود.شايد آن قدر تعدادشان کم باشد که هنگام دسته بندی آدم ها به جای قرار دادنشان در گروهی خاص ترجيح بدهم آن ها را استثنا های بشری بنامم:آدم هايی که به خاطر حقيقت جان می دهند.

اين گونه‌های نادر بشری ، خود ،حقيقتی هستند موجود.حقيقتی که بعضی ها از کنار آن می گذرند، بعضی ها به آن لبخند می زنند، بعضی ها رويش پارچه مشکی می اندازند،بعضی ها…

5 خرداد 1384
اين خانه جديد را

اين خانه جديد را مديون لطف ايمان عزيز هستم. از امضای قول نامه و قرارداد هاست و دومين تا طراحی و رنگ های آرامش بخش و انتقال محتويات خانه سبز به خانه آبی.

خيلی ازش ممنونم .

3 خرداد 1384
دوشنبه

ظهر:
نصف راه را دويده ام با اين حال کمی دير می رسم، کلاس شلوغ است.مجبورم صندلی اضافی بياورم و خودم را گوشه ای جا دهم.تقسيم می شويم به گروه های سه نفری برای بحث کردن راجع به متون.دختر کناری من نيم‌چه لبخندی به لب دارد.آن يکی اما زورش می آيد نگاهم کند چه برسد به حرف زدن.يکی دوبار نظرم را می گويم.هر دو بار هم درست است.با اين حال فرقی به حال کسی نمی کند.ترجيح داده اند ناديده‌ام بگيرند.
بعد از ظهر:
نشسته ايم روی نيمکتی‌در حياط دانشگاه.هوا گرم است و شرجی.پشت سرمان يکی دو نفر با مايو دراز کشيده اند روی چمن‌ها و آفتاب می گيرند.کتاب می خوانند و آب ميوه می نوشند.ما هم آسوده‌ايم روی اين نيمکت.کمی گفت و گو.خنده و سرخوشی.وعده به کتاب‌خانه.
بعد از بعداز ظهر:
استاد بلايی سر عينکش آورده و بدون عينک هم خوب نمی بيند.چشم هايش را تنگ می‌کند گاهی.پيتر دوسه صندلی آن طرف تر نشسته.پنج دقيقه تنفس می دهد استاد.تنفس ؟ اين کلمه دارد ريشخند می زند.در واقع پنج دقيقه دود است.می گويد به اندازه دود کردن نصف سيگار برويد و زود برگرديد.پيتر برايم توضيح می دهد که دوره‌اش تمام شده و دارد يک سری مفاهيم پايه را حفظ می کند.من هنوز شروع هم نکرده ام.
عصر:
سيليری گاسه، شماره بيست و چهار.در را باز می کنيم.آدرس همين است اما شماره واحد را نمی دانيم.زنگ می زنم.پيغام گير پيغام می خواهد.قطع می کنم و دوباره.بالا می رويم.پايين می آييم. بيرون خانه می مانيم و ته کوچه را نگاه می کنيم.قال گذاشتن را همين جوری می نويسند ،نه؟
بعد از عصر:
در راه برگشت به خانه.منتظريم چراغ عابرسبز شود.بادمثل اسب سرکشی ناگهان بر دوپا بلند می شود .گرد و خاک و قاصدک های نصفه‌نيمه را به هوا بلند می کند.ازقاصدک نه اما از گرد و خاک بی نصيب نمی مانم.چشم هايم می سوزد.رعد و برق می زند.ترن شلوغ است.سوار می شويم.پشت سر دختری صورتی و معشوقش می نشينيم.رگبار است.می بارد.سيل آسا می بارد.دخترصورتی سرش را پشت پسر پنهان می کند، بوسه اش را هم.پياده می شويم و چترم را چهار دستی می گيريم که باد نبردش و باران خيسمان نکند.تا در خانه می دويم.می خنديم.خيس شده ايم.
شب:
کتاب را باز می کنم.شخصيت های نمايش‌نامه در چند صفحه اول به طور صعودی تعدادشان زياد می شود.گيج شده ام.دوباره برمی گردم صفحه اول.اين جوری نمی شود .بايد ليستی از اسم ها و نقششان بنويسم.قلم و کاغذ برمی دارم.چشم هايم هنوز می سوزد.کتاب صد صفحه است.صفحه سيزدهم باز می ماند و به چهارده نمی رسد.مداد و پاک‌کن هم رويش.من کجا هستم؟ جلوی آينه.مشغول کشف گرد و خاک در چشم های مبارک.
بعد از شب:
بعد از شب ندارد ديگر.دوشنبه تمام شد.

30 اردیبهشت 1384
لوگوی عکس هايم در سايت

لوگوی عکس هايم در سايت فليکر را گذاشته ام سمت راست وبلاگ، زير لوگوی پرشين بلاگ.يک جورهايی فوتو بلاگ کوچک من است.چون آخرين عکسی را که گرفته ام نشان می دهد و می توانيد با کليک روی آن ،خود عکس را در اندازه بزرگ ببينيد.
فليکر سايت خيلی جالبی است.اگر دوربين ديجيتال داريد حتما عضو اين سايت بشويد و آلبوم عکس هايتان را به همراه ديگران تماشا کنيد.می توانيد برای عکس هايتان توضيح بنويسيد و آن ها را در گروه های مختلف قرار دهيد ، راجع به عکس هايی که بقيه می گيرند نظر دهيد و نظر بقيه را در مورد عکس هايتان بخوانيد.خيلی از افرادی که در فليکر هستند عکاس حرفه ای نيستند و لحظه های معمولی زندگی شان را به تصوير می کشند.همين است که ترس ورود به دنيای فليکر را کاهش می دهد.

عکس امروز: انتظار در ايستگاه مترو

29 اردیبهشت 1384
ديشب با عروسک های خيمه

ديشب
با عروسک های خيمه شب‌بازی والس می رقصيدم
امشب
به ظرف های شسته شده و سکوت آش‌پزخانه خيره شده ام
باران می بارد.

26 اردیبهشت 1384
چند روز پيش ديدم سبد

چند روز پيش ديدم سبد ميوه روی ميز به حال بدی افتاده.ميوه ها داشتند نفس های آخرشان را می کشيدند و از فردايش قرار بود شروع کنند به فاسد شدن.من هم حوصله خوردنشان را نداشتم، رغبتی هم برنمی انگيختند با آن پوست های پلاسيده شان.کمی فکر کردم* و قابلمه کوچکی را از آب و کمی شکر پر کردم .پوست ميوه ها را گرفتم و تا آب و شکر بجوشد و غليظ شود آن ها را برش های مقطعی نازک دادم(خيلی مهندسی شد!). بعددستمال پارچه ای تميزی پهن کردم روی چند ورق روزنامه و ميوه های خيس شده در شيره را مرتب چيدم رويشان.
تا چند روز ديگر آجيل ميوه مان حاضر است.عذاب وجدان من هم از اسراف تبديل شده به انتظاری کوچک و شادی بخش.
*پيوست:امتياز تجاری يا پتنت اين کار متعلق به مادربزرگ های ايرانی است.محصولات مشابه:لواشک، آلبالو و انجير و توت خشک، انواع برگه هلو و زردآلو.