25 اردیبهشت 1384
بله نيوشا جان.ما هم فليکر!

بله نيوشا جان.ما هم فليکر!
امان از رفيق باب.امان!

هدفون

وقتی هد‌فون به گوش داری بايد يک جمله را دوسه بار بگويم تا متوجه بشوی.
هدفون تو را به دنيای ديگری می برد که من سهم کوچکی از آن دارم: گاه‌گاهی شعر خوانی تو با موسيقی‌ای که نمی شنوم، متن وجود ندارد؛ چند واژه است فقط. وسری که با حس موسيقی درون گوش هايت تکان می خورد.پلک هايی بسته و لبخندی رضايت بخش.
راه می رويم.جمله ای می گويم.عبارتی خنده دار.نگاهت می کنم که لبخندت را ببينم.می بينم.آن جا گوشه لبت نشسته.اما..صبر کن….چرا لبخندت تمام نمی شود؟ آه سيم هدفون را ديدم.تو اصلا نشنيده ای.
راه حلی دارم: يک سيم در گوش من ،يک سيم در گوش تو.کمی پيش می رويم.با تکان کوچکی سيم ها می افتند.يادم نبود که سرعت قدم هایمان يکنواخت نيست.
راه حل ديگری هم هست :من هم هدفون به گوش داشته باشم.هدفون شخصی خودم را.اما اين يکی هم شکست می خورد.گوش هايم.گوش هايم دارند خفه می شوند.
چرا حس می کنم توی اين نوشته رگه هايی از خود خواهی من ريشه دوانده؟ تو به خاطر من است که صدای موسيقی را بلند نکرده ای.وگرنه چه کسی است که دلش نخواهد موسيقی از در و ديوار خانه اش ببارد؟و اکتفا کند به يک جفت سيم؟چقدر حق اعتراض و يا حتی شکايت دارم؟
فکر می کنی بتوانم به لبخند رضايت بخشت که از جادوی سيم ها بر می آيد قناعت کنم؟

21 اردیبهشت 1384
جروبحث خانوادگی(من با من)

کامپيوتر را خاموش کن اگر نمی‌شود ،کابل اينترنت را بکش، اگر باز هم نمی شود، حداقل به سايت های خبری اکتفا کن.وبلاگ نخوان.سراغ اورکات و آن يکی سايت جنگی‌يه(قزاق؟) نرو.اگر همه اين کارها را کردی تو را به جان گلدان قرمز خانه ات وبلاگ خودت را باز نکن.اگر اين يکی هم نمی شود، سراغ آن نشان آبی کوچک(ندستات؟) نرو.نرو.نرو.
مثل بچه آدم برو سراغ آن جزوه بنفش رنگ که تا به حال لايش را هم باز نکرده ای.برو تمرين آن يکی درس را انجام بده.هنوز سه تا کتاب مانده با يک سری متن سخت آخر جزوه آبی رنگ که نخوانده ای.سر يکی از کلاس های تمرين هم که تا به حال پايت را نگذاشته ای.وقتی نمانده.آهای با تو هستم.اردی‌بهشت است که باشد.به جای غرق شدن در رويا از فرط زيبايی متن شکسپير(رويای نيمه شب تابستان) ،برو تفيسر ها و نقد های مربوطه را بخوان.سر امتحان نمی پرسند که شما چقدر برای اين متن غش و ضعف کرده ايد.بايد بتوانی خيلی اديبانه و مستند راجع به آن بنويسی و نظر دهی.بجنب.يک ماه و يک هفته مثل برق می گذرد.اپرا و جيم جارموش را فراموش کن.اين جا مثل ايران نيست که يک هفته برای امتحان ها وقت داشته باشی و آن يک هفته بشوی روح سرگردان يک بولدوزر که کتاب ها را می تواند در طول بيست و چهار ساعت (با احتساب بيدار ماندن های شبانه) بخواند و مساله حل کند.اينجا از آن خبرها نيست.از همين الان شروع کن.شروع کن.شروع کن.
من از من فرار می کند.گوش هايش را می گيرد که ديگر غرغر های من را نشنود.دلش شور می زند،
من کمی قصد دارد جدی بشود.(کدام من؟)

معرفی فيلم

قهوه و سيگار- کارگردان: جيم جارموش (۱۹۸۶-۲۰۰۳) اعداد داخل پرانتز سال شروع و پايان فيلم را نشان می دهند.

وين نشينان عزيز هفته فيلم جيم جارموش را از دست ندهيد.
تهران نشينان عزيز کتاب گفتگو با جيم جارموش همين بغل گوشتان توی نمايشگاه کتاب در حال پخش است.به نظر کتاب جالبی می رسد از دور.بخريد و بخوانيد و بعدبگوييد که از نزديک هم خوب است يا نه.

19 اردیبهشت 1384
اپرا

سه ساعت توی صف بوديم برای قسمت ارزان و ايستاده اپرا.بليت که خريديم ،به صف شديم و رفتيم جا گرفتيم.همه که جا شدند، گفتند تکه نخی و يا دستمالی به ميله ها گره بزنیم تا جايمان محفوظ بماند(بليت ها شماره نداشت).نخ هارا گره زديم .بعد رفتيم بيرون ، قهوه خورديم و راهپيمايی کمونيست ها را ديديم که تی شرت ضد امپرياليست می فروختند و شب نامه پخش می کردند.باران گرفت.برگشتيم توی سالن.رفتيم سر جايمان بايستيم که ديديم ای دل غافل ! زوج جوانی نخ هايمان را پاره کرده اند و مشعوف و خندان سرجايمان ايستاده اند.گفتيم اينجا جای ما بود.گفتند نه نبود .کمی بر و بر نگاهشان کرديم.بعد دوتا از هم وطن های خودشان شروع کردند به جرو بحث کردن با آنها که اينها (يعنی ما )راست می گويند.ما هم سرمان را تند تند تکان می داديم و تاييد می کرديم.زوج جوان لجباز از جايشان تکان نمی خوردند.خانم و آقای اتريشی صدايشان را بالا بردند و زوج جوان را تهديد کردند.آقای اتريشی می گفت صد سال است که اين قانون در اپرای ما در حال اجراست و ما اجازه نمی دهيم که شماها يک شبه آن را فاقد اعتبار کنيد.زوج جوان دندان هايشان را به هم فشار دادند و نگاه خشنی به ما انداختند.آقا و خانم اتريشی داد زدند اگر نرويد پليس را صدا می کنيم.آن ها جم نخوردند.اتريشی های مهربان يک هو با هم داد زدند :پليس !پليس! پرده روی سن داشت آرام بالا می رفت.مامور انتظامات سالن آمد و زوج جوان را به زور بيرون برد.ما هم رفتيم سر جايمان ايستاديم و ذوق زده از آنچه که ديده بوديم، به صحنه نمايش چشم دوختيم.

16 اردیبهشت 1384
اين نوشته را آرش اخوت

اين نوشته را آرش اخوت ششم آوريل امسال نوشته.با ياد مادرش.امروز خيلی اتفاقی وبلاگش را می خواندم که اين نوشته ميخکوبم کرد:
«بابا می گفتند گاهی بودن، آمدن و رفتن کسی را در خانه احساس می کنند. گاهی چیزی جابه‌جا شده است یا چیزی جایی‌ست که مطمئن‌اند خودشان آن‌جا نگذاشته‌اند یا حتا چیزی را جایی می ‌یابند که می‌دانند هیچ‌وقت در خانه نبوده است. چند روز پیش به من تلفن کردند و گفتند: تو آمده بودی خانه؟ گفتم: نه. گفتند: دیروز عصر که به خانه رفتم، یک نارنج نصف شده روی کابینت آشپزخانه بود. نصفیش خورده شده بود و فقط پوستش بود و نصفیش، تفاله‌ی بی آب بود این‌ها مثل آن برق چشمی‌ست که در آینه‌ی تاریک ما را نگاه می کند. این‌ها مثل نسیمی‌ست از پیچ و تاب دامنش، وقتی در لحظه‌ای از لحظات غفلت ما، از کنارمان می‌گذرد. اگر آن خانه را رها کنیم و به جای دیگری برویم، آیا با ما می آيد؟»

همين الان درشکه عروس و

همين الان درشکه عروس و دامادی از خيابان فرعی ما گذشت.تلق تلق سم ضربه اسب ها روی آسفالت خيس از باران امروز، آن قدر هيجان انگيز و گوش‌نواز بود که درحين هجوم آوردن برای ديدن نوستالژی عبور کننده از زيرپنجره مرتفع خانه مان ،دچار کشيدگی عضلات شانه و گردن شدم.

14 اردیبهشت 1384
يکی از راه ها برای تحمل

يکی از راه ها برای تحمل زندگی، غرق شدن درادبيات است:
انگار در جشنی جاودانه شرکت کردن.
«فلوبر»
اين جمله فلوبر را سال ها پيش بر تکه کاغذ کوچکی نوشته بودم و چسبانده بودم به ديوارک کتاب‌خانه ام.تکه کاغذ بعدها موقع بسته بندی و گذاشتن وسايلمان توی جعبه ها و کارتن ها، گم شد.الان دلم هوايش را کرده.آن تکه کاغذ عزيز برای من فقط يک تکه کاغذ نبود، خواندنش و نگاه کردن به آن ،جای يک نخ سيگار و يا قرص های آرامش بخش و يا نمی دانم مديتيشن و يوگا و هر چه از اين دست را می گرفت.

12 اردیبهشت 1384
اين دختر همسايه روبرويی‌مان است.تازگی

اين دختر همسايه روبرويی‌مان است.تازگی ها موقع غروب که می شود می رود بالای شيروانی شان ، لم می دهد و کتاب می خواند.يک جور سبک بالی توی اين رفتار هست که من را سحر می کند.مجبورم می کند که به جای شستن ظرف ها و يا سرو کله زدن با متن های مختلف درسی ، بروم و به خواندن در جستجوی زمان از دست رفته ادامه بدهم.وسط جلد اول هستم.عجله ای هم ندارم که زود تمام شود.يک جور هايی حتی دلم می خواهد کش بيايد خواندنش.خود پروست حدود سيزده سال طول کشيد تا آن را تمام کرد.فکر می کنم نشسته و ذره ذره نوشته.در جستجوی زمان از دست رفته، کتاب آرامش من است.از جمله جمله اش می توانم لذت ببرم و غرق روياهای بی پايان و زيبايی های ناب آن بشوم.درست مثل لحظه ای که فنجان چای معطر در دستم است و مزه مزه می کنمش.غرق در لذت ناب آن لحظه می شوم و آن لحظه خودش را در ذهن و زمان های گم شده و يا از دست رفته ام تکرار می کند.درست مثل خود پروست وقتی که مزه کلوچه خيسيده در چای يا زيزفون ، او را غرق در شادمانی دل انگيزی می کند که ريشه در خاطراتش دارد.

11 اردیبهشت 1384
روز اول ماه می را

روز اول ماه می را اقوام سلتی با برپا کردن آتش های بزرگ به نشانه احترام به فروغ جاويدان خورشيد و آغاز بهار جشن می گرفتند.
کمی بعد تر شايد چند صد سال بعد، جوانان اقوام آنگلوساکسون با جمع کردن گل و گياه های مخصوص اين روز از جنگل و تزيين کردن خانه هايشان با آنها جشن می گرفتند.به برکت طبيعت بارور و حاصلخيز و با اميد به نيک بختی و سلامت و در کنار هم بودن.
از آن دوران ،جشن گرفتن اين روز ،رسم اقوام انگليسی شد و تا امروز هم ادامه دارد.از مراسم اين جشن اين بود که دور درخت کويچ سفيد حلقه می زدند و می رقصيدند.بعد ها جای اين درخت را تيرک چوبی ماه می گرفت که به May Pole معروف است و به سرش روبان های رنگی بلند و گل های جنگلی می بندند و رقصندگان با در دست گرفتن روبان ها به دور تيرک می چرخند.

در دوران معاصر اقوام ايرانی جلای وطن کرده مقيم وين اين روز را با انجام کارهای عقب افتاده ای که در طول هفته انجام نداده اند و حالا تلنبار شده برای يکشنبه تعطيل ، جشن می گيرند.